اگر قورباغه بودم از آن سیگاریها میشدم!
شاید هم از آن الکلیها...
دست نزنانحطاط
شب بود. هوا آلوده. پشتبام بودم. از کنارم گذشت. بیصدا. آرام. بالها فراخش را دیدم. دوست داشتم بگریم. دچار نوعی ستودن آلوده به رقت شده بودم. میخواستم زانو بزنم
با دلتنگیمان چه کنیم؟
کسی نمیداند اما یک شب کنار چراغی که هنوز سبز بود ترمز کردم. ساعت از سه گذشته بود. همه جا برفی و خلوت بود. سرم را روی فرمان گذاشتم
اریب مشکی
پرسشنامهای دیدم که با پر کردن آن میشد به زمان تقریبی مرگ پی برد. اول گمان کردم از اینهاست که طی استخدام جنی غیب میگویند. اما بعد فهمیدم نه.
خمود ارواح
دیروقت است. در سکوت شب نشستهام. گوشیام را چک میکنم. با اثری از ونگوگ مواجه میشوم. شکوفههای بادام؛ متعلق به سال ۱۸۸۸-۱۸۹۰ یاد سرنوشت تلخ و زندگی سختش میافتم.
اقدس پلاستیکی
بیاید مکالمات شخصیمان را در نظر بگیریم. فرض کنید اقدس خانم -که به خبرچینی و غیبتهای زیاد معروف است- به شما زنگ زده. شما: سلام. اقدس: سلام. آیا میدانستی
کفشهای سفید
_ بابا اینا رو ببین. چه خوشگله. مرد به کفشها نگریست. چسب رویشان آبی نفتی بود. یک برهٔ سفید هم رویش چاپ شده بود. یاد کفشهای سفید خودش افتاد.