ببعی سیگاری

کنار آکواریوم ایستادم. ماهی مشکی. باله و دم مشکی با رگه‌های آبی. یک جور آبی براق.

 

بوی کربن و رایحه‌ای خاص. این از آن سیگارهای همیشگی نبود؛ سیگار گرانی که بین انگشت‌های باریک فروشنده دود می‌شد. اخم کردم.

«بالاخره چی شد؟ می‌خری؟»

«می‌شود سیگارتان را خاموش کنید؟»

عصبی و دلخور نگاهم کرد. سیگار را داخل جاسیگاری له کرد.

 

باز به ماهی‌ها نگریستم.

یک ماهی مشکی چشمم را گرفته بود. مشکی مخملی با رگه‌های براق آبی. شاید هم باید می‌رفتم همان جا که همه می‌روند.

البته آن جور ماهی خریدن فقط برای آدم‌ها جالب است. برای ماهی‌ها باید ترسناک باشد. چشم‌های بالای لگن قرمز. قیافه‌هایی که از پس آب می‌لرزند و موج برمی‌دارند. تعقیب ملاقه‌ای کوچک برای گرفتن ماهی و نه هر ماهی‌ای؛ معمولا ماهی منتخب مشتری. خیر. این چیزهای معمولی به درد ما نمی‌خورد.

 

شاید رگه‌های آبی که میان سیاهی برق می‌زند بتواند یادآور امید باشد.

چند سال پیش به این چیزها فکر می‌کردم. ما به یک ماهی خاص احتیاج داریم. ما امید نباخته‌ایم فقط به یادآوری احتیاج داریم. 

 

اما نه. این فقط من بودم که به همچین چیزهایی احتیاج داشت. وگرنه گوسفند که جز بسته‌های سیگار به هیچ چیز دیگری احتیاج پیدا نمی‌کرد. ماهی را خریدم. غافل از این که دود، برق رگه‌ها را از بین می‌برد. دود سیگارهای گوسفند.

 

 

گوسفند من خیلی پوچ بود.

بله من یک گوسفند داشتم. نگران نباشید. گوسفند خطاب کردنش هیچ‌وقت ناراحتش نمی‌کرد. اصلا یک بار ازش پرسیده بودم. «جناب گوسفند می‌خوای بهت بگم پشمی یا کرمی یا هر چیزی به جز گوسفند؟»

«نه چرا؟»

«آخر شاید خوب نباشد این طور خطاب‌تان کنم.»

«مهم نیست.»

بله مشکل همین بود که هیچ چیز برای گوسفندم مهم نبود.

تصور کنید در مهمانی‌ و مجالس وقتی بزن‌بکوب می‌شد و همه شاد بودند، گوسفندم سیگار به لب کز می‌کرد یک گوشه.

یک بار یلدا فک و فامیل خوش و بش‌کنان دیدند گوسفند تنهاست. رفتند پیشش تا برایش فال بگیرند اما او دود سیگار را به صورت‌شان فوت کرد و رفت. آن وقت مجبور شدم به عالم و آدم توضیح بدهم که «بابا این گوسفنده ذاتا هیچی برایش مهم نیست. ولش کنید.»

چهارشنبه‌سوری را که نگویم. فکر کردم جناب بالاخره امید به زندگی‌اش را بازیافته. چون جعبهٔ ترقه‌ها را گرفت دستش و برای اولین بار به چیزی جز بستهٔ سیگار توجه نشان داد. اما یکم بعد دیدم خبری ازش نیست. باور می‌کنید رفته بود توی زیرزمین تا خودش را منفجر کند؟ در زدم.

«باز کن این بیصاحابو.»

«نمی‌خوام.»

اولین بار بود که زنگ زدم به آتش‌نشانی. رویم هم نمی‌شد بگویم گوسفند بدنهادم خودش را در زیرزمین زندانی کرده تا با ترقه‌ها خودکشی کند. لب‌هایم را چسباندم به گوشی و مردد گفتم «گمونم دارم ستکه میزنم»

«سکته؟ اشتباه گرفتید. به آمبولانس زنگ بزنید.»

«عه. پس گمونم دارم آتیش میگیرم.»

 

 

و این مکافات ادامه داشت. او هر بار به خاطر پوچی بیش از حدش مرا در مخمصه‌ای می‌انداخت که دوست نداشتم. تا این که اسفند هم سرآمد.

گفتم «جون مادرت بیا بریم یکم هفت‌سین بخریم.»

«مادرم زیر خاکه و ضمنا این عید میدا چرت و پرتن.»

 

چیزی نگفتم. چه می‌گفتم؟

نتوانستم چیزی بگویم.

 

خودم رفتم هفت‌سین خریدم. بعد که همه چیز آماده شد او را که دو ماه بود حمام نکرده بود آوردم سر سفرهٔ عید. تا نشست پنج‌ تا سیگار روشن کرد.(گمونم تحویل سال بیش از هر چیزی حالش را می‌گرفت.)

 

دعای عید را می‌خواندند. لبخند زدم تا شادی عید را القا کنم. ولی ما سه تا میان دود سیگار اصلا هم‌دیگر را نمی‌دیدیم که لبخندم بخواهد فایده‌ای داشته باشد.

حالا که به آن موقع فکر می‌کنم خنده‌ام می‌گیرد. چه بی‌فایده برای یافتن بهترین ماهی عید تلاش کرده بودم. چه بی‌فایده لبخند می‌زدم.

من و گوسفند و ماهی عید؛ ما سه تا، هر کدام‌مان یک جور بی‌فایده و بدبخت بودیم. من دیگر حتی برای خودم هم لبخند نمی‌زدم. ماهی چند روز دیگر می‌مرد و گوسفند همیشه پوچ بود.

سرفه کردم و پس از سرفه‌های متوالی گفتم:

«سال خوبی باشه، عیدت مبارک جناب»

ته‌سیگارش را پرت کرد داخل تنگ ماهی. لم داد و گفت:

«برای تو هم»

 

 

فردای آن روز ماهی مرد.

بالای تپه‌ای از ته‌سیگارهای داخل تنگ.

 

روزها از پی هم می‌گذشت. گوسفند باز هم پوچ بود. باز هم هپلی، باز هم آزرده. ولی این‌ها دیگر مرا نمی‌رنجاند.

شاید من هم پوچ شده بودم. همیشه از کسانی که پوچ بودند بدم می‌آمد. همیشه از سیگار هم بدم می‌آمد. ولی پوچی خیلی قشنگه. دیگر چیزی اذیت‌تان نمی‌کند. ساکت می‌نشینید و گوسفند پوچ‌تان را تماشا می‌کنید که سیگارهایش را با لاشهٔ ماهی خاموش می‌کند.

لاشه‌ای که نزدیک به دو سال است از تنگ خارج نکرده‌اید. البته آن ماهی پوسیده و کپک‌زده بیشتر از من و گوسفند خوشبخت است. شاید حتی بیشتر از هر ماهی عید دیگری. او قبری اختصاصی دارد و همیشه کنارمان است. آرامگاهی از ته‌سیگارهای من و گوسفند.

 

شاید یک زمانی بوی گند لاشه‌اش را حس کردیم. ولی بعد دیگر حتی مهم هم نبود. وقتی ته‌سیگارهای زیادی داشته باشید با آن‌ها می‌توانید تقریبا هر چیزی را نادیده بگیرید.

 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

یک پاسخ

  1. گرگی درنده و خون خوار با کله ی گوسفند که به خونش تشنه بود ، همه گمان میکردند که چه آرام ، خاموش و کسل کننده به نظر می رسد . اما او با هر دود غلیظ سیگار خودش را از درون تیکه پاره میکرد .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *