باغ‌وحش شیشه‌ای

اینی که قرار است بخوانید به طرز افتضاحی بی‌انسجام است و این چیزی‌ست که در حال حاضر از مغزم برمی‌آید. با این حال باز خواهم گشت و بهترش خواهم کرد.

 

لورا باغ‌وحشی شیشه‌ای دارد.

جوان‌تر که بودم من هم باغ‌وحشی شیشه‌ای داشتم. از این جک و جانورهای شیشه‌ای کوچک که باید می‌چیدی جایی. خیلی حساس بودند. کلی گرد و خاک می‌نشست روی‌شان و نمی‌شد سرسری تمیزشان کرد. باید با دقت و حوصله می‌شستی‌شان. کار مهملی بود. چون به هر حال می‌شکستند. بعد یا ناقص می‌شدند یا از بین می‌رفتند.

 

وقتی نمایش‌نامهٔ «باغ‌وحش شیشه‌ای» را می‌خواندم یاد آن دوران افتادم. از آن آدم‌ها نیستم که همه چیز را حول محور خودشان بدانند و یک‌بند دربارهٔ خودشان وراجی کنند. اما این جوری شد فعلا. (آدم‌ها جز خودشان چه دارند که بخواهند بهش اشاره کنند؟) ولی به هر حال شما هم آمده‌اید اینجا تا دربارهٔ کتاب بدانید پس شرمنده اگر با خودم شروع کردم.

 

بگذریم.

 

کتاب همان‌طور پیش رفت که زندگی معمولا پیش می‌رود. یعنی همه چیز همان‌طور نمی‌شود که اگر بشود خیلی محشر خواهد شد. گاهی دنیا ماجراها را به سرانجام‌های دلخواه نمی‌رساند. باغ‌وحش شیشه‌ای هم تقریبا همین است.

این کتاب را دوست دارم چون دو پهلوست.

یک پهلویش:

از یک فداکاری مزخرف حرف نمی‌زند. من خوش‌حالم که تام رها کرد و رفت. از طرفی خیلی هم برای لورا ناراحتم که مجبور شد با آن مادر تباهش ادامه دهد.

و جیم فقط نمادی از یک آدم گذرا بود. دقیقا مثل زندگی که پر است از آدم‌های گذرا. به نظرم جیم دربارهٔ داشتن نامزد کاملا دروغ گفت. او فقط یک آدم اجتماعی بود. اصلا همین اجتماعی بودن لعنتیش ما و لورای بدبخت را برای لحظاتی امیدوار می‌کند. ولی در نهایت او آدمی گذراست که این وسط یک ترحم کوچکی هم خرج لورا کرده. و می‌رود. تام هم می‌رود. مثل پدرشان که خیلی وقت بود رفته بود.

 

آن یکی پهلویش:

همچنین چون داستان جوری طراحی شده که انگار نمایش‌نامه‌ را خود تام نوشته ما اتفاقا می‌توانیم خوش‌حال هم باشیم. چون آن وقت یعنی تام جایی نرفته. فقط مادر و خواهرش را هم به دنیای خودش کشانده. یعنی هر سه با هم به نمایش پرداخته‌اند. همچنین چون دنیای لورا و مادرش یکم بی‌معنی به نظر می‌رسید نمی‌توانیم بگوییم که آن‌ها فدای رویای تام شده‌اند.

تام ماند و به خانواده‌اش کمک کرد.

ماندن. به نظر کاری‌ست دشوار. گاهی رفتن خیلی بهتر از این نیست که آدم‌هایی را به دنیای خودمان بکشانیم که قادر به درک یا زیست در آن نیستند؟

مثل این که شتری بخواهدی ماهی رودخانه‌ای را به دنیای کویری خودش بکشاند. نتیجهٔ همچین کارهایی همیشه هم خوب پیش نخواهد رفت. گاهی مضحک خواهد شد. مثل چپاندن هاسکی در یخچال خانه.

وقتی هوای شهر لعنت‌شده‌ت این قدر گرمه که یه پنگوئن داخلش تلف میشه چرا باید به زور یه پنگوئن بیاری تا فقط تنها نمانی؟

تنها ماندن.

این زهرماری خیلی‌ها را خل‌وضع می‌کند. آدم‌هایی که خودشان هم نمی‌توانند خودشان را برای چند وقت تحمل کنند می‌روند آدم‌های مشابه‌ دیگری به خلوت خودشان می‌آورند تا فقط تنها نمانده باشند. این حال به هم زن است.

این چیز حال به هم زن را هم گفتم چون خودم مدتی همچین آدمی بودم. کلا این متن را انگار برای خود جوان‌ترم که بدبخت‌تر بود گفتم. بیا. باز دربارهٔ خودم شد. ای بابا ولی واقعا ما چه چیزی داریم جز خودمان که بیشتر بخواهیم درباره‌ش حرف بزنیم؟

باز بگذریم.

این کتاب به نظرم خیلی خوب بود. هیچ کدام از دو پهلویش را تحمیل نمی‌کرد. می‌توانید خودتان بسته به طرز فکرتان انتخاب کنید که واقعا چه بلایی به سر آن خانوادهٔ بدبخت خواهد آمد.

مشخصات کتاب را هم دیر شد ولی بگذارید بگویم.

باغ‌وحش شیشه‌ای

نویسنده: تنسی ویلیامز

نشر قطره

 

پ.ن بی‌فایده:

وقتی خریدمش یک لایه پلاستیک هم رویش کشیده شده بود که بیشتر حالت شیشه‌ای را برایم تداعی می‌کرد. همین دوست‌داشتنی‌تر می‌کردش.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *