قورباغهٔ شبه یتیم

– آیـیـی پوست کله‌م کنده شد. این قدر منو نساب.

 

به قورباغهٔ زیر دستم نگاه کردم. راست می‌گفت. کلهٔ سبزش دیگر اناری شده بود. آب گرم بی‌وقفه جریان داشت. بخار به حلق می‌رفت. موها تاب برمی‌داشت. حمام شبیه تابستان‌های شمال شده بود.

او دست به سینه روی چهارپایهٔ آبی نشسته بود. یک پایش را روی دیگری انداخته بود و چشمانش را می‌فشرد. گاهی که می‌خواست غر بزند دست می‌برد، انبوه کف را از چشمانش کنار می‌زد، با چشم‌های قرمز وق‌زده‌اش عصبی نگاهم می‌کرد، دستورالعملی می‌داد و با اولین لغزش آب شامپویی، دوباره محکم چشمانش را روی هم می‌فشرد.

 

برای اطمینان کله‌اش را دو بار کف زدم. شستن سر که تمام شد فرچه را برداشتم. شروع کردم به سابیدن کمرش.

 

– آخیـــشـش. دمت گرم.

 

هر بار که فرچه روی پوستش کشیده می‌شد یک لایهٔ لجنی پایین می‌ریخت.

 

– گفتی چند وقته حموم نرفتی؟

 

– از وقتی عمه‌ام مرد دیگه.

 

سر تکان دادم.

 

– همـــم. خدا بیامرزه.

 

– بعله. زندگیه دیگه. عزیزانمون رو ازمون می‌گیره.

 

– عزیزان؟

 

– بله دیگه. عزیزان.

 

– زیاد همو می‌دیدین؟

 

– سالی یه بار موقع کریسمس.

 

– کریسمس؟

 

– بله. عمه جان مسیحی نبودن اما این جور روزها رو با دوستای خارج رفته‌شون جشن می‌گرفتند. عمه عجب قورباغه‌ای بود. یک خانوم باوقار. باشرف. باوجدان. ما بدبخت بیچاره‌ها، جنوب‌شهری بودیم. با این حال من رو هم مثل دوستاش دعوت می‌کرد. قبل از این که اونا برسن حسابی می‌شستم و بهم عطر می‌زد.خیلی آدم مهربونی بود. هر وقت مرغ بریون داخل دهنم می‌چپوندم می‌گفت آرسام جان عزیزم حتمن خیلی گشنته. بخور عزیزم فقط مراقب دهن سبز خوشگلت باش پاره نشه.

 

– آرسام؟ مگه تو مش غلام نیستی؟

 

– چرا هستم ولی خب عمه می‌گفت باید آرسام باشم و اصلن نگم که برادرزاده‌شم.

 

– چرا؟

 

– گفت دوستاش یتیمن و وقتی ببین من و عمه با هم فامیلیم ممکنه ناراحت بشن.

 

سرش را تکان داد و متفکرانه افزود:

 

– به که چه زن باکمالاتی.

 

– بله. درسته.

 

– آره یک بار هم موقع رفتن بهم شالگردن داد. یه شالگردن قرمز خوشگل. گفت خوب بپوشم تا گرم برسم یتیم خونه.

 

– یتیم خونه؟ مگه می‌رفتی یتیم خونه؟

 

– آ… نه نمی‌رفتم. ولی خب عمه بهم گفته بود گاهی اوقات از این چیزا میگه تا دوستاشو تشویق کنه.

 

– یعنی به تو می‌گفت به سلامت بری یتیم خونه تا دوستاش هم برن اونجا؟

 

– آره می‌گفت دوستاش از اون جا که در اومدن دیگه هیچ وقت برنگشتن و خوبه که این طوری نامحسوس تشویقشون کنیم به خونه‌شون سر بزنن.

 

– مطمئنی یتیم بودن؟

 

– بله متاسفانه.

 

– حالا بعد این جور حرفا دوستاش سر می‌زدن به یتیم خونه؟

 

– نه متاسفانه. عمه می‌گفت چون دوستاش ساده و یکم خنگن باید هی از این جور چیزا بگیم.

 

– که این طور.

 

– آره اونا این قدر ساده بودن که حرف عمه رو نمی‌فهمیدن. سوار ماشیناشون می‌شدن و می‌رفتن سمت زعفرانیه.

 

– زعفرانیه؟ عجب.

 

– آره عجیبه. شاید می‌رفتن اونجا زعفرون دست فروشی کنن.

 

– گدا بودن؟

 

– نمی‌دونم. شاید. اولین بار که دیدمشون با عمه جلوی در ایستاده بودن و حرف می‌زدن. یه چیزایی از حرفاشون شنیدم.

 

– چی؟

 

– عمه به سمت من نگاه کرد و باز به اونا. بعدم یه چیزایی درباره کمک به فقرا گفت. فکر کردم داره میگه من قراره بهشون کمک کنم. منم که اصلن یه پاپاسی هم تو جیبم نبود. به همین خاطر وقتی اومدن به روی خودم نیوردم. نه نگاهشون کردم نه باهاشون دست دادم. عمه هم بیچاره مجبور شد بگه من از بچگی یکم کمبود محبت داشتم چون تو اون جا بزرگ شدم.

 

– کجا؟

 

– فکر کنم یتیم خونه رو می‌گفت تا باز به اونا یادآوری کنه برن و به خونه‌شون سر بزنن.

 

دوباره صابون را به کمرش مالیدم. سعی کردم با لطافت بیشتری فرچه را بکشم. قورباغهٔ بیچاره‌.

 

– شما از اول با عمه ارتباط داشتین؟

 

– نه والا اسمم تو آگهی کار بود. عمه منو پیدا کرد. بعدم بهم نامه فرستاد.

 

قورباغه دست برد سمت جیبش. این اولین بار بود که جیب یک قورباغه را می‌دیدم. روی پاهایش دوتا جیب داشت. جیب‌ها چسبنده و تقریبن قسمتی از پوستش بودند. از داخل یکی از جیب‌های چسبنده، کاغذی درآورد. کاغذی کوچک که لمینت شده بود.

 

– این چیه دیگه؟

 

– نامهٔ عمه.

 

– نگو که نامهٔ عمه‌ات رو همیشه و همه جا با خودت می‌بری.

 

او نامه را بوسید و گفت:

– بله که می‌برم. مگه عمه‌ها چند بار نامه می‌فرستن؟ تازه نه هر نامه‌ای. یه نامهٔ این جوری.

 

– چه جوری؟

 

– بیا خودت ببین.

 

نامه را از دستش گرفتم. زیر و رویش را نگاه کردم. کاغذ نامه یک تکهٔ بریده شده از کارتن مرغ سوخاری بود. انگار بعد از ناهار ناگهان یاد مش غلام افتاده باشد. دست‌خط عمه کوچک ولی قشنگ بود:

 

سلام امم… مش غلام  میرباقری

قورباغهٔ کوچولوی عزیزم

گمونم منو یادت باشه. ما اگه اشتباه نکنم با هم فامیل باشیم.

از این که این جوری تو مجلهٔ کار پیدات کردم خیلی غصه دارم. نوشتی هر کاری برای هر کسی می‌کنی؟ حتی شست پا هم می‌لیسی؟

آخه عمه جان این چه کاریه که تو براش درخواست دادی. نمیگی مردم فامیلی ما رو ببینن پیش خودشون چه فکری راجب من می‌کنن؟

جدا امیدوارم دست برداری از این جور کارها و به خودت بیای. اصلا نظرت چیه کریسمس بیای پیشم تا همو ببینیم؟

آدرسمو پشت این کاغذ می‌نویسم بیا.

 پ.ن: اگه نمیدونی کریسمس کیه باید بگم که میشه چهارم دی ماه. پس اول صبح چهارم دی ماه می‌بینمت.

 

 

 

قورباغه که همزمان با من نامه را می‌خواند آهی کشید و اشک‌هایش را پاک کرد. نامه را پس گرفت. بوسید و باز داخل جیب چسبناکش چپاند.

 

– حالا چیکارت داشت؟

 

– والا عمه گفت کمرش شکسته و دکتر گفته نباید اصلن تکون بخور.

 

– اصلن؟

 

– آره اصلن. بنده خدا. منم براش چمناشو کوتاه می‌کردم. جارو می‌زدم. گردگیری می‌کردم و حسابی مراقب بودم عمه جم نخوره. البته یه بار درست قبل از این که مهمونا برسن به نظرش یکی از مجسمه‌ها خیلی تو دست و پا بود. زنگو که زدن هول شد و فوری مجسمه رو بلند کرد و گذاشتش کنار میز. بعدم پرید درو باز کرد.

 

– دردش نیومد؟

 

– نه می‌خندید و در حال احوال‌پرسی بود. شایدم داشت دردشو از ما پنهان می‌کرد. طفلکی.

 

– بهت پولم می‌داد دیگه؟

 

– پول که نه. عمه می‌گفت اصلا پول نداره. فقط می‌گفت موقع غذا خوردن می‌تونم هر چقدر می‌خوام بخورم. منم تند از بوقلمون و پلو و مرغ بریون و کباب با سس کره و ژله‌ها و کیک و باقلواهاش می‌خوردم. این قدر که یه بار مجبور شدم برم دستشویی بالا بیارم. بعد دیر برگشتم پیششون. عمه هم چون خیلی فهمیده و بادرک بود به دوستاش توضیح داد که من به خاطر هموروئید مجبور شدم این قدر دیر برگردم.

 

 

– هموروئید؟

 

– آره دیگه مشغله.

 

– چی!؟ یعنی تو فکر میکنی هموروئید میشه مشغله؟

 

– بله دیگه مگه سواد نداری. هموروئید = مشغله. تازه نه هر مشغله‌ای بلکه مشغلهٔ کاری.

 

– کی بهت گفته هموروئید میشه مشغلهٔ کاری؟

 

– عمه‌ جان برام توضیح داد.

 

با تأسف سر تکان دادم. حوله را دور قورباغه انداختم. او چانه‌اش را به لبهٔ حوله مالید تا قطرات آب را خشک کند.

 

– ممنون.

 

– خواهش می‌کنم. الان حسابی تمیز شدی. اون قدر که دیگه محاله با سنگ اشتباه بگیرمت.

 

اخم کرد و تشر زد:

 

– بله کم مونده بود منو له کنی. اگه می‌کردی منم حتمن ازت شکایت می‌کردم. فکر کردی من از اون قورباغه‌های ساده‌ام که بتونی هر جور میلته لهشون کنی؟

 

– عذر می‌خوام.

 

چرخی به چشمانش داد.

 

– بایدم بخوای.

 

– می‌خوای کیک و شیرکاکائو بخوریم؟

 

چشمانش برق زد. لبخندی روی لب‌های باریک سبزش کش آمد. یادش رفت عصبانی باشد. سرحال شده بود. برخلاف وقتی که در خیابان داشت از سرما می‌لرزید. سرد و لجنی. دلم به حالش می‌سوخت. او گدای خوبی نبود. زندگی این جور گداها را را خرد و خراب می‌کند.

 

– ببینم تو می‌خوای اینجا پیش من بمونی و کارکنی؟

 

– کار؟ چه کاری؟

 

– اومم مثلن…

 

آخه چه کاری بهش می‌دادم؟ او جان کار سخت را نداشت. اعصابش هم برای کارهای با‌حوصله ‌نمی‌کشید. باید یک کار ساده و آسان بهش می‌دادم. جوری که بتواند بدون غر زدن انجامش بدهد.

 

– مثلن…اوممم. آهان. چطوره برچسب میوه‌ها رو بکنی؟

 

ته‌ ریش نامرتبش را خاراند. چشمان وق زده‌اش را ریز کرد تا مثلن هرگونه بدجنسی را از نیتم تشخیص بدهد.

 

– بهت پول و غذا هم میدم.

 

– می‌تونم موقع کندن برچسب از میوه‌ها بخورم؟

 

عاقل اندر سفیهانه نگاهش کردم. او ملتمسانه یکی از انگشتان سبز باریکش را بالا آورد.

 

– قول می‌دم فقط یه گاز کوچولو بزنم. یه گاز خیلی خیلی کوچولو.

 

آهی کشیدم:

 

– باشه.

 

– پس حله.

 

– فقط یه شرط داره.

 

– چی؟

 

– به هیچ وجه نباید دیگه از عمه‌ات حرف بزنی.

 

او کم کم چهره‌اش را مچاله کرد. اخم‌هایش در هم رفت و گفت:

 

– چرا اون وقت؟ عمهٔ ما چه بدی ای کرده مگه؟ عمه‌ٔ بیچاره‌ٔ عزیز من.

 

– نه نه. ببین. میگن خوب نیست درباره فوت‌شده‌گان حرف بزنیم. به خاطر همین می‌گم.

 

– آهان از اون لحاظ.

 

خیره به زمین کمی فکر کرد. بعد سر تکان داد. دست سبز چسبناکش را به سمتم گرفت و گفت:

 

-‌ حله.

دست دادیم. به طرف آشپزخانه راهنماییش کردم. در حالی که حولهٔ دورش روی زمین کشیده می‌شد رفتیم تا کیک و شیرکاکائو بخوریم.

 

 

 

 

 

 

 

 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *