اگر قورباغه بودم از آن سیگاری‌ها می‌شدم!

جنازهٔ بی‌حوصله

برگشتیم تهران.

برخلاف راه رفت، در راه برگشت شبیه جنازه‌ام. چه از لحاظ روحی و چه جسمی. همیشه در مسیر برگشت روی سرم پتو می‌کشم. دقیقن مثل یک جنازهٔ نِشسته.

گاهی خودم را می‌گذارم جای مأمور عوارضی. اگر عوارضی بودم برای این که مطمئن شوم جنازه قاچاق نمی‌کنند، حتماً این ماشین را متوقف می‌کردم. به خودم فکر می‌کنم. حتی اگر واقعاً هم کشته باشندم هم هیچ مأمور عوارضی متوجه نخواهد شد. البته حمل جنازه آن هم با ماشین و ساعت‌ها زیر نور خورشید بسیار بعید و احمقانه‌ست.
سر تکان می‌دهم تا فکر تکه تکه شدن و قرار گرفتن بین یخ‌ خشک در صندوق عقب ماشین را از خودم برانم. کمی از پتو را کنار می‌زنم. بسیار کم. درحدی که روزنهٔ کوچکی از منظرهٔ پنجره داشته باشم.
دشت‌های برهوت را می‌بینم. درختان سوخته. کارخانه‌های کرج ذوقم را کورتر می‌کنند. تهرانِ خشک. ترافیک. آسمان آلوده.
از تهران و مخصوصاً از برگشت به تهران متنفرم. تا وقتی در تهران هستم حواسم پرت است. پرت زندگی. اما همین که پایم را از تهران بیرون می‌گذارم دیگر اصلاً رغبتی به برگشت ندارم. می‌شوم یک جنازهٔ بی‌حوصله که خودش را با‌حوصله لای پتو پیچیده تا چیزی از جهنم راه به چشمش نخورد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *