یک روز بچهخفاشی
از بالا
افتاد پایین.
افتاد پایین
بین موشها.
موشها تا مدتها نفهمیدند که او بچهخفاش است.
چون بالهای بچهخفاش خیلی کوچک بودند.
اما بعد از چند سال بال خفاش بزرگ شد.
و
موشها از خفاش بیزار شدند.
چون ریخت و قیافهش
و حتی بالهای چرمی خوشگلش به نظرشان ناجور میآمد.
به همین خاطر
مدام
بهش توصیه میکردند طبیعیتر باشد.
به همین خاطر
خفاش تا مدتها
با کلاه و ماسک این طرف و آن طرف میرفت.
تا بینی و گوشهای متفاوتش دیده نشود.
با این همه نمیدانست با بالهایش چه باید بکند.
پس آخر
این قدر از ناجور بودن کلافه شد
که رفت پیش یک موش پیر.
موش پیر ضمن نوشتن نسخهای تجویز کرد موقع طوفان
بیرون برود تا صاعقه به بالهایش بخورد.
بالها آتش بگیرند و
خفاش از شرشان خلاص شود.
خفاش سر تکان داد و
ناراحت و غمزده
رفت داروخانه.
کمی بعد خفاش با یک بسته لیتیوم روی صخرهها نشسته بود.
به آسمان نگاه کرد.
هوا بدجوری ابری بود.
به بسته نگاه کرد.
زیرLithium Carbonate 300
نوشته شده بود
لیتیم کربنات
با طعم زندگی
زیر آن هم با فونت ریزتری چاپ شده بود:
«کسی که بخواهد خودش را به رنگ مردم رنگ بزند سزاوار چنین طعم تلخی است.»
خفاش بسته را
از صخرهها پرت کرد.
و وقتی
قیافههای منزجر شدهی موشها یادش آمد
خودش را هم پرت کرد.
▽▲▽▲
خفاش سقوط کرد.
اما درست قبل از برخورد به زمین
ناخودآگاه بالهایش باز شدند
و دید که دارد پرواز میکند.
صاعقه زد.
اما خفاش رفت تا دیگر چیزی نتواند
بالهایش را بسوزاند.
از آن بالا
برای آخرین بار موشها را دید
که حیرتزده داشتند با انگشت نشانش میدادند.
خفاش از سنگهایی که به سمتش پرت میکردند
جاخالی داد.
و گذشت.
در آن شهر
نه خفاشها و نه موشها
هیچیک بر دیگری برتری نداشتند.
ولی لااقل خفاش داستان ما بال داشت.
بالهایی که موشها ناجور میدانستند.
و این متن
امیدوارم دو انگشت باشد به ته حلق تمام خفاشهایی که
کثافات تجویز شده از موشهای پیر را بلعیدهاند.
خیلیها بریدن بال تجویز میکنند.
ولی
خفاش باید خیلی احمق باشد که
خودش را شبیه موشها کند.