اگر قورباغه بودم از آن سیگاری‌ها می‌شدم!

نخوابیدن، فقط در شکم سگ خوابیدن

شب‌ها تنها راه می‌رفت.
سگ نداشت. ترجیح می‌داد سگ‌هایش را آخر شب‌ها برای پیاده‌روی بیرون ببرد. آخر از مردم بیزار و آخر شب‌ها خلوت‌تر بود.

به گردن‌شان قلاده‌های تیغ‌دار می‌انداخت. زنجیر‌ سه سگش را به دست می‌گرفت و بیرون می‌رفتند. سگ‌هایش بزرگ و سیاه بودند. به سیاهی مرکب و حتی سیاه‌تر. ترسناک بودند. دوبرمن‌هایی شدیدا گرسنه، با گوش‌های چیده شده و تا حدی هار.

سگ‌ها زنجیرشان را می‌کشیدند، خرخر می‌کردند و برای یافتن غذا، غذایی که او به هر حال نمی‌گذاشت سگ‌ها دنبالش بروند، گوش تیز می‌کردند. وجود سگ‌ها به خودی‌خود عصبی‌اش می‌کرد. چه رسد که بخواهد موجودی دیگر را تحمل کند.
خوشبختانه آخر شب‌ها هیچ‌کس هیچ‌جا نبود. آنی هم که بود با وجود آن سگ‌ها هرگز جرات نمی‌کرد نزدیک باشد.

به جز ۲بار

آن وقت شب فقط دو بار کسی آمد کنارش.

یک بارش مردی بود رنگ پریده، نگران. غریب با کوچه‌ها و آن حوالی. جلو آمد. آدرس پرسید.
«ببخشید آقا شما می‌دونی کجا میشه این… » از این فرم‌های مزخرف تکراری که مردم با آن سوال‌های درمورد مکان‌ها می‌پرسند.

اخم مرد. از آدم‌هایی که آدرس می‌پرسیدند متنفر بود. چون خودش هم گم شده بود. حسابـــی.
ولی هیچ مشکلی با این مسئله نداشت. تشویش مردم به دلیل گم شدن برایش احمقانه، غیرضروی و مضحک می‌آمد.

آن وقت هم خوشش نیامد که مرد وقتش را با پرسیدن سوال‌های نکبت فلان جا کجاست؟ و ما کجاییم؟ تلف کرده. با این حال خودش را کنترل کرد و فقط خیلی ساده جواب داد نمیدانم.

آن مرد پریشان متاسفانه راضی نشد. این و پا کرد و خواست سوالی دیگر بپرسد. ولی او حوصله‌اش نکشید. گفت «برو. قبل این که سگ‌هام رو آزاد…»
مرد حرفش را قطع کرد که «لطفا فقط بگید کجاست این میدان…»

او از قطع شدن کلامش بدش آمد. بی‌حوصله و کمی عصبی میان حرف او زنجیرها را رها کرد.

سگ‌ها پارس کردند. مرد دوید. سگ‌ها دویدند. رنگ پرید. سگ‌ها تعقیب کردند. مرد گریخت. سگ‌ها پریدند. مرد زمین افتاد. مرد بلعیده شد.

او هم آن جا ایستاده بود. از چندین متر دورتر تماشا می‌کرد. برای لحظه‌ای نگران سگ‌هایش شد. نکند نگرانی آن مرد نفرینی مسری باشد.

دست به کلت کمری‌اش برد. منتظر شد علائمی از نگرانی در وجود سگ‌ها بببیند.
اما سگ‌ها خودشان را تکاندند. زنجیرها را به دهان گرفتند. خونسردانه به سوی بازگشتند و زنجرها را به دستش دادند.

این از بار اول.

و بار دوم:

او در قسمت تاریک‌تر پارک ایستاده بود و زیر لب چیزی گفت و همان وقت شنید کسی صدایش می‌زند. از فکر این که باز خلوتش به هم بخورد کلافه شد. اخم‌آلود چرخید. راه رفت تا پشت درخت‌ها را ببیند. ولی هیچ‌کس را ندید. چند قدمی راه رفت. حالا زیر نور ایستاده بود. سایه‌اش را دید. اعصابش خرد شد. مشت‌هایش را سفت کرد. زنجیر ناخودآگاه از میان مشت‌های سفتش سر خورد زمین. سگ‌های هار رها پارس کردند و پریدند او را ببلعند. مقاومت کرد. داخل دهان‌ یکی‌شان مچاله تلاش می‌کرد فک سگ را بازتر کند. اما تلاش‌هایش در نهایت پودر پوچ شد. او در سیاهی فرو رفت.

گیر افتاد. داخل معده‌ی سگ‌ها. با آن مرد نگران پریشان. همانی که از گم شدن می‌ترسید. اعصابش خراشیده شد. خیلی نگذشت که به جان هم افتادند.
قاتل هم شدند و مقتول یک‌دیگر. ساکت افتادند. جسدها تا چندی بعد همچنان خون‌ریزی داشتند. مدفوع سگ خونی شد. بوی شدید مدفوع خونی سگ‌های دیگر را جمع کرد. مدفوع خونی و یا خون مدفوع را لیسدند و لخته‌ها را خوردند. آن وقت همگی با هم در هم آمیختند و لولیدند و به هم پیچیدند و شش روز بعد از این آمیزش او متولد شد. سیاه‌سگ‌ها تکه‌هایی از او را یا می‌زاییدند یا می‌ریدند. اویی دیگر متولد شد.

ترسیده از گم شدن گیر افتاد میان سگ‌هایی که راه نمی‌دانستند. ترس را کتمان کرد و با هم راه رفتند. تا این که  یک روز شخصی نگران از او آدرس پرسید.

«ببخشید آقا شما می‌دونی کجا میشه این… »

پ. ن: اشتباه تایپی در کار نیست. همه‌ش را درست خواندید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *