اگر قورباغه بودم از آن سیگاری‌ها می‌شدم!

من در صـ۳ـه

مغرورتر از آنم که بگویم من را گیر انداختند.

پس می‌گویم

من در واقع یک روزی

خودم را دادم دست خود کالبدشکافم.

او هم دستکش‌های پلاستیکی آبی‌ش را پوشید و با روپوش سفید دکتروار آمد بالای سرش. نگاهی انداخت و بهم گفت این جوری نمی‌شود فهمید. من هم چشم‌غره‌ای رفتم و بهش گفتم خب معلومه که نمی‌شود این طوری فهمید عقل کل. و آن وقت او به من که روی تخت بودم هم نگاه کرد و من با تکان دادن سر بهش اجازه دادم تا چاقو را تا دسته بکند تو شکمم و از بالا تا پایین بکشد و به اصطلاح بشکافدم. آن وقت، هم من، هم من ایستاده بالای تخت و هم من کالبدشکاف گردن‌مان را جلو بردیم و با دقت متمرکز شدیم. من کالبدشکاف پوست و گوشت‌های بریده را کنار زد و باورتان نمی‌شود اگر به‌تان بگویم آن جا

یک بره‌سگ بود.

سگی که هم سگ و درنده و مریض است از هاری و هم بره‌ای‌ست جمع شده در خود.

 

آن وقت من کالبدشکاف و من ایستاده بالای تخت به من نگریستند. من هم خسته سرم را گذاشتم روی تخت و به سقف خیره شدم. گفتم بی‌خیال.

من ایستاده بالای تخت، همان که من را به آن بیمارستان نزدیک تیمارستان رسانده بود تا بفهمد من چه‌م است، رفت کنار پنجره و زیر سیگار روی لبش فندک گرفت. خیره شد به آن سو و دیگر چیزی نگفت.

من کالبدشکاف هم چاقو و سوزنش را که تا قبل از شکافتن من استریل نبود در آب نمک خواباند و شروع کرد به دوختن. این وسط بره‌سگ که انگار بوی آزادی به مشامش خورده بود بیدار، وحشی و هوشیار شده بود. زده بود به سرش و بعد از بلع مجدد بره داشت تلاش می‌کرد بزند بیرون. آن وقت من کالبدشکاف که تا نصفه‌های راه پاره را دوخته بود سعی کرد سر سگ را هل بدهد داخل. اما سگ بره‌بلعیده دهانش را گشوده بود و می‌خواست گازش بگیرد. آن وقت من سیگار به دست سیگارش را کنار پنجره رها کرد و به کمک من کالبدشکاف آمد. و آن‌ها با تلاش بسیار بالاخره توانستند سگ بره‌بلعیده را هل بدهند داخل. و آن جا بود که از حرکات آرام‌شده‌ی درونم متوجه شدم بره باز سگ را نشخوار کرده و بعد هم باز دراز کشیده و خفته.

من کالبدشکاف عرق پیشانی‌اش را پاک کرد. من سیگار به دست هم من را نگاه کرد. یک نگاه عذاب‌آور. من هم بلند شدم رفتم سیگار او را که هنوز دم پنجره می‌سوخت برداشتم. روی لبم گذاشتم و از اتاق خارج شدم تا باز فرار کنم. من معتادم به فرار. به زور گیرم آورده بودند. نه. گیرم آورده بود. من سیگاری همیشه دنبالم بود. نیکوتین جایگزین ضعیفی از من. بی‌فایده بود. دیده بودمش. پاکت به پاکت به پاکت. نخ به نخ به نخ. ولی نه. من را که می‌دید سیگارهایش را له می‌کرد و به دنبالم می‌دوید.

و آن وقت هم باز وقت فرار بود. وقت مردن و بازتولید شدن. از هزاران چیز دیگر. به هزاران چیز دیگرتر.

سگ درونم را فرامی‌خواندم. می‌دویدم. بره‌ی درونم را فرامی‌خواندم. مخفی می‌شدم. مرا می‌یافت. بی‌رنگ می‌شدم. به اندازه‌ی لحظه‌ای خودم می‌شدم. در آغوشش باز سگ را صدا می‌زدم. گازش می‌گرفتم. فرار می‌کردم. بره را به پیش می‌خواندم. ساکت می‌ماندم. بین ساقه‌های بلند ذرت. با قلبی بره‌وار که مثل سگ می‌تپید. من چه موقع خودم بودم؟ وقت‌هایی که ناگهان می‌یافت‌ام. بوی تند سیگارهای مزخرف لحظه‌ای مرا به شکل خودم می‌کرد. آن لحظه برای چند روزش کافی بود. من هزاران میلی‌گرم نیکوتین بودم.

 

 

 

بعد؟

بعد ندارد. شاید هم بعدا بعدی داشته باشد. اما فعلا که چیزی دیده نیست.

آخر متن را شسته‌ است. مادری. خواهری. کسی. شاید خودم حتی. شاید هم هیچ‌‌کس. شاید ناگهان و خود به خود شسته شده است. به هر حال محو شده. مثل یادداشتی که در جیب شلوار جا می‌ماند و آن شلوار راهی لباس‌شویی می‌شود. کلمات از ذهنم رفته‌اند. در آن تکه کاغذ نوشته بودند من که هستم.

حالا من که هستم؟ شاید یک هیچ‌کس رنگ‌پریده‌.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *