اگر قورباغه بودم از آن سیگاری‌ها می‌شدم!

آب‌میوه‌ی تلخ‌تر از قهوه

هنوز سه ساعت هم از به خواب رفتنش نگذشته بود که چشم‌هایش را گشود. یک سوسک بزرگ روی پرده‌ بود. درست در چند سانتی صورتش. گیج نگاهش کرد.

چشم‌های سوسک مثل دو قطره‌ی سیاه می‌درخشید. رنگش سیاه بود. کمی پهن. بال‌هایش را باز کرده بود. شوکه و هوشیار نیم‌خیز شد. تاریکی نمی‌گذاشت درست ببیند. فوری از تخت برخاست و چراغ را روشن کرد. رفته بود. احتمالا با برخاستن او پرده تکان خورده بود. سوسک لرزش را حس کرده بود و سراسیمه خزیده بود لای چین پرده. یا گوشه‌ی اتاق. یا زیر تخت.

شروع کرد به گشتن. باید پیدایش می‌کرد.

گشتن کامل اتاق دو ساعت و خرده‌ای طول کشید. بعد دوباره گشت. و باز هم گشت. از بی‌خوابی چشم‌هایش می‌سوخت و سرش گیج می‌رفت. با این حال نمی‌توانست دست از گشتن بردارد. اگر می‌آمد روی صورتش چه؟ اگر می‌رفت داخل دهانش؟ خسته روی تخت نشست. آهی کشید. با دست سرش را گرفت. شاید به چشمش آمده بود. نکند توهم بود؟ سرش را بالا آورد. مدتی به دیوار روبه‌رویش خیره شد. آره‌ آره. توهم.

برخاست و چراغ‌ها را خاموش کرد. روی تخت دراز کشید و به خواب رفت.

 

 

 

یک ساعت قبل

جمعیت بالا. شلوغی زیاد. آن‌ وقت هیچ صدایی در اتاق شنیده نمی‌شد.
پرواز می‌کردند. سوسک‌ها. بالای سرش. می‌چرخیدند. هر وقت خسته می‌شدند این ور و آن ور می‌افتادند. چندتایی‌شان پوست‌های ریز روی فرش که حاصل خارش سر بود می‌خوردند. عده‌ای‌شان روی تخت بودند. بعضی‌های‌شان روی پاها و دست‌های او که از پتو بیرون مانده بود. و دو سوسک نیمه‌بالغ هم داشتند جفت‌گیری می‌کردند. درست روی صورت او. سوسک‌ها از پشت و انتهای دم خودشان در هم فرو برده بودند. وقتی جفت‌گیری تمام شد یکی‌ از سوسک‌ها حین پایین آمدن از پیشانی‌ کم‌ مانده بود سر بخورد داخل دهان او. اما پاهای تغ‌تیغی‌اش را روی ابروی او گذاشت و خودش را نگه داشت. این کار موجب شد او که خواب بود کمی تکان بخورد.
سوسک‌ها از هر جای اتاق که بودند خطر را حس کردند و هر کاری که داشتند می‌کردند را برای لحظه‌ای رها کردند. خشک‌شان زد و بعد که حس کردند خطر رفع شده به کارشان ادامه دادند. اما با حرکت بعدی او، سوسک‌ها فوری پشت هم صف شدند و دانه‌دانه به  سمت لب‌هایش رفتند. وارد حلقش شدند و در تاریکی دهانش دیگر دیده نشدند. او تلخی ته کلویش را حس کرد و ناخود‌آگاه دهانش را کمی باز و بسته کرد.

آخرین سوسک روی پرده بود. می‌خواست وارد دهانش بشود که او پلک‌هایش را گشود. سوسک را دید. وحشت کرد. برای روشن کردن چراغ فوری برخاست. سوسک پشت سرش راه افتاد و وقتی حواسش پرت گشتن بود لای موهایش خزید. در نهایت بعد از تقریبا سه ساعت وقتی سرش را روی بالش گذاشت و خوابید او هم به جمع سوسک‌های پایین حلق او اضافه شد.

 

صبح آمد مرا دید. فنجان قهوه دستم بود. مرا که دید لبخند زد. سری تکان دادم. این ور آن ور را پایید. بعد محتاط به سمتم آمد و مرا بوسید. من او را بوسیدم. لب‌هایش را بوسیدم. و البته انبوه توهمات درون حلقش را. تلخ بود. تلخی مانده روی زبانم را تلاش کردم با قهوه محو کنم ولی این یکی خیلی فراتر بود. آبمیوه‌ای سفارش داد. و وقتی رفت کمی نان شملاتی هم بگیرد از داخل جیبم بسته‌ای فلزی در آوردم. از داخل آن پودری به آبمیوه‌اش افزودم. هالوپریدول‌های خرد را با نی هم زدم. جعبه‌ی فلزی را بستم و باز درون جیبم گذاشتم. من از کجا می‌دانستم؟ من هم توهمی‌ام از هزاران سوسک‌های دیگر او.

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *