این را که مینویسم خیلی دیروقت است. میبایست خواب بودم. با این حال مغزم چنان درگیر جیزی شده که نمیتواند حتی برای یک ساعت خواب فکر کردن را رها کند.
ظهر کتابی* خواندم که در آن جملهای بود به شرح ذیل:
«اگر تماشاگران با شخصیت اصلی کمدی همذاتپنداری کنند نمایش شوخطبعی خودش را از دست میدهد.»
این را که خواندم دوباره خواندم و باز دوباره. اما فقط سیلی از سوال در ذهنم شکل گرفت:
یعنی خندیدن با درک کردن منافات دارد؟
آن دوستمان که بیشتر ما را میخنداند کمتر درک میشود؟
وقتی مردم میخندند فکرشان تعطیل میشود؟ آیا سنگدلتر میشوند؟
چرا بعضی وقتها با عذاب وجدان به آدمها و یا وقایع میخندیم؟
چرا بعضی وقتها که در موقعیتهای ناجور خندهمان میگیرد مادرمان لبش را میگزد و میگوید «زشته نخند»؟
اگر شلوار شوهرعمهمان حین خاکسپاری مادربزرگ جر بخورد و ما بخندیم یعنی بیشعور هستیم؟ اگر نخندیم یعنی عصاقورتداده و مزخرف هستیم؟
خنداندن دیگران خوب است یا عاقبت باعث درک نشدن از جانب آنها میشود؟
آیا کسی که زیاد میخندد فاقد همدلیست؟
آیا آدم غیرهمدل لزوما آدم روانگسیختهای است؟
خنده و همذاتپنداری، این دو چه رابطهای با هم دارند؟
نمیدانم. واقعا.
برای هیچ کدام از این سوالات هیچ جواب قاطعی ندارم. اما میدانم که مطرح کردن همین سوالات میتواند آغاز راه رسیدن به جوابهایشان باشد. همچنین میدانم اگر این را منتشر نکنم احتمالا فراموشش خواهم کرد. پس میگذارم بماند تا شاید مثلا ده سال بعد آمدم و توانستم به بعضی از این سوالات جوابهای قاطع بدهم.
*مارش کسدی،نمایشنامهنویسی قدم به قدم،نشر قاب