آن وقت که حس کردم از همیشه بدبختترم ایستاده بودم میان علفهای مرطوب. کنار تمام قورباغههایی که کنارم ایستاده بودند. به دوستم نگاه کردم و چاقویم را دادم قورباغههایش تیز کنند.
قورباغهها دستهایشان لیزلیزی است.
آن مزرعهی لعنتی پر از قورباغه بود. رفیق دیوانهام میخواست با لزجات پوست آنها محصولات زیبایی تولید کند. اوایل هر چه تلاش میکرد هیچ فایدهای نداشت. همه به کارش میخندیدند و مادر و پدرش او را برای هدر دادن سرمایه لعنت میکردند.
اما آیا این چیزها باعث شد دیوانگیاش کمتر شود؟ نه. معلومه که نه. این قدر ادامه داد تا این که توانست با پشتکار فراوان و البته کمی دور زدن سازمان بهداشت محصولات زیبایی تولید کند. رفیقم از فروش غیرقانونی کرمها حسابی سود کرد.
شدیدا پولدار شد. شنیدم پول زیادی بابت پشههای خارجکی قورباغههایش خرج کرده. یک جفت قبر درجهی یک در بهترین جای قبرستان هم به مادر پدرش هدیه داده و برای خودش هم یک ماشین کلاسیک و کمی قراضه خریده. که البته خودش اعتقاد نداشت قراضه باشد. اما به نظر من که بود. آخر گاهی من را با ماشینش به فاضلاب میرساند. وقتی وسط مسیر دستم را میبردم تا موزیک بگذارم رفیقم میزد پشت دستم و میگفت ضبط ماشینش خرابه. خب این چه جور اتومبیلی بود؟ قراضهموبیل بود یا چی؟
به هر حال. من از او ممنون بودم. آخر علاوه بر رساندن من به محل کارم پوست تمام دختران جوان شهر را هم براق و آینهای کرده بود. همهشان قابل تحملتر شده بودند. مخصوصا با موهایی که من برایشان ساخته بودم. کرمهای رفیقم خیلی محبوب شد. همه میخواستند بدانند رفیقم از روغن چه چیزهایی در کرمهایش استفاده میکند. او هم الکی میگفت روغن کوفتابا و آرتخم. نمیدانم شاید بر وزن جوجوبا و آرگان. دخترها هم برای اسم خارجکی و عجیبغریب ترکیبات ذوق میکردند و بیشتر میخریدند.
همه چیز خوب بود. تا این که یک روز یکی از این دخترهای پوست آینهای لعنتی روی پیشانیاش زگیل پیدا کرد.
دوستم رفت زندان. بعد هم ماشین و همه چیزهایی را که با کوفتابا و آرتخم به دست آورده بود صرف پرداخت جرایمش کرد. حتی قبر پدر و مادرش. متاسفانه مزرعهاش را هم پلمپ کردند.
دوستم چند ماهی افسردهحال صندلی تاشویش را میزد زیر بغلش و از زیر فنسهایی که با انبر بریده بود میخزید داخل مزرعهی پلمپ شدهش. میرفت وسط آن جا و کنار مترسک که ریخت مندرسشان دیگر شبیه هم شده بود مینشست و آه میکشید.
قورباغهها اوایل از دیدنش خوشحال میشدند. روی انگشتهای برهنهی پایش بالا و پایین میپریدند و میخواستند دوباره و با افتخار برایش لزجات تولید کنند. تا بتواند کرم بسازد و دخترهای شهر را خوشحال کند. اما او دیگر هیچکس را خوشحال نمیکرد. قورباغهها هم انگاری فهمیده بودند. چون دستهدسته شروع کردند مهاجرت.
آنها کم و کمتر میشدند. دوست من افسرده و افسردهتر. تا این که یک روز دیدم رفیقم بخش عظیمی از فنسها را کنده تا فرقونفرقون آجر به مزرعهاش ببرد.
وقتی ازش پرسیدم گفت دارد یک چیزی میسازد. هر چه ازش پرسیدم چه؟ جواب درست و حسابیای نداد. من هم فکر کردم شاید دارد روی پروژهی جدیدی کار میکند. چه بدانم مثلا تولید ماسک صورت با جیش حلزون. یا یک همچین چیزی. ولی از این خبرها نبود.
شاید ده روز شاید بیشتر. بهش که سر زدم دیدم یک دیوار بلند ساخته. فقط یکی. آن هم وسط وسط مزرعه. درست کنار مترسک.
گفتم این دیگر چیست. گفت میخواهد سایبانی برای خودش و مترسک بسازد. آن وقت حس کردم پاک زده به سرش. ولی چون میخندید و قورباغههایش هم برگشته بودند بیخیال نگرانی شدم. گذاشتم با هر جنونی که میخواهد حالش را بهتر کند. ولی خب این جنون دیگر زیاد از حد جدی بود.
چند وقت بعد که اتفاقی از آن جا رد شدم دیدم دو موجود سیاه وسط مزرعهاش حرکت میکنند. یکی روی زمین و دیگری بالای آن از تک تیرک دیوار آویزان است. شب هم بود لامصب. زهرهام ترک خورد. اول فکر کردم جن است. رفتم جلو دیدم مترسک است. خیالم راحت شد. ولی جلوتر که رفتم دیدم رفیقم است. خودش را دار زده بود. زهرهام کامل ترکید. سر خم کردم زهرها را بتکانم که دیدم روی زمین پر از قورباغههای ماتمزدهست.
من هم زانو زدم و به جسد دوستم قسم خوردم که انتقامش را خواهم گرفت. آن وقت چاقویم را در آوردم و دادم به قورباغههایش تا برایم تیز کنند.
ولی قورباغهها چاقو تیزکن نیستند. آنها فقط جعبههای موسیقی زنده و جهنده هستند که اتفاقا خیلی هم لیزلیزیاند. آنها نمیتوانند چاقو را در دستهایشان نگه دارند. چه برسد به این که بخواهند تیزش کنند.
از آن روز به بعد روزبهروز غمگینتر شدم. آن قدر که یک روز دیدم حتی سوسکهای محل کارم هم ازم رمیدهاند. و من حالا تنها نشستهام. مطلقا تنها. و در این فاضلاب خالی از سوسک دارم این نامهی خودکشی را مینویسم به… گمانم به هیچکس.
بدتر از یک شهر شلوغ پر از آدم
یک فاضلاب خالی از سوسک است.
هیچکس عزیز! من دیگر هیچ رفیق و هیچ سوسک همکاری ندارم. آن دخترهای لعنتی همهچیزدار گند زدهاند به:
اول
به کار و کاسبی ما
دوم
به زندگی رفیقم و قورباغههای لیزش
سوم
به من و شغلم که تهیهی شامپوست.
هیچکس جان. من که نمیتوانم صورت دخترها را با چاقو پارهپوره کنم. نه چاقویم تیز است نه دل و دماغم. اما تو این نامه را اگر یافتی بهشان بگو که شامپوهای محبوبشان با خلط ته حلق سوسکها ساخته میشد. آن وقت قیافههایشان دیدنی خواهد بود.