چشمهایش را بسته بود. مژههایش میلرزید.
لبهایش را لمس کردم. حرارت داشتند.
دو انگشتم را بردم دهانش. گرم و خیس شدند.
انگشتانم را که پیشتر بردم بازدمهایش را حس کردم؛ آرام و کند.
این افتضاح بود.
همیشه زودتر میرسیدم. بله همیشه. به جز آن بار. آخرین بار یعنی. این وضعیت لجنی همیشگی ما بود. او چند بسته قرص زهرماری وارد معدهش میکرد و من باید مطمئن میشدم چشمهای لعنتیاش را برای همیشه نمیبندد. گاهی فکر میکردم چون میدانست یکی هست که نجاتش بدهد این کار را هی تکرار میکند. یک احمقی مثل من. اشک از چشمم سر خورد و سقوط کرد. مثل احمقها.
انگشتانم را به ته حلقش رساندم. چشمانش را روی هم فشرد. دستش را مشت کرد. اخم. بازویم را محکم گرفت. پیشانیاش خیس شده بود. رنگپریده. سعی کرد با زبانش انگشتم را پس بزند. ولی خمارتر از این حرفها بود. لرزش اعماق گلویی که تحریک کرده بودم را حس کردم. دستم را فوری پس کشیدم. عق زد.
نیمخیز شد و بالا آورد. بیرمق. لبخند بیحالی زد. با پشت دست دهانش را پاک کرد. چشمان خمارش لحظهای نیمه باز شد. با اشک درخشید. بسته. دیگر باز نشد. لبخندش محو شد. دستش رها. در آغوشم وا رفت. رخوت تمام عضلاتش را حس کردم. قفسهٔ سینهاش آرامتر تکان میخورد. بوی تلخ استفراغش را میشد حس کرد. کف بالا آورده بود. انتظار قرصهای وارفتهٔ کمی پودری را داشتم ولی نه. فقط کف سفید. این نشانهٔ خیلی بدی بود. بغلش کردم. صدایش زدم. اشکهایم گردنش را خیس کرده بود. حس میکردم دیر شده باشد.
زنگ زدم. صدایم در حمام نیمهتاریک میپیچید. جملههایم هی خفه میشد. هیچ وقت کار به آن جا نمیرسید که آمبولانس خبر کنم.
اما آخرش که چه.
آخر برگهای دادند دستم. من هم مزخرفترین امضایم را بارش کردم.
خب که چه؟
امضا کردم که کارش با بیمارستان تمام است.
کلا تمام شده بود کارش. با خودش. با من. با زندگی. با همه چیز.
باد درختان کنارم را تاب میداد. سردم نبود. انگار باد کیلومترها آن ورتر میوزید. حسی نداشتم. انگار از دور سرد بود. ایستادم. دفن کردنش خیلی طول نکشید. همه چیز از قبل آماده شده بود. حتی سنگ. از خیلی قبلتر برای اینها آماده بود. خیلی قبلتر از پیدا شدن سر و کلهٔ یک احمق در زندگیاش.
منِ احمق.
ایستادم همان بالای سنگ. چه فکری با خودم میکردم؟ که بتوانم با بغلش کردن یا مثلا «تو خیلی برایم ارزشمندی»ها این خودکشیگرای لعنتی را به زندگی امیدوار کنم؟
گرانیتی بود. سنگ قبرش. گرانیت سیاه. آن جا ایستاده بودم. بالای سنگ. نه حرفی زدم. نه گریه کردم. نه هیچ چیزی. نگاه کردم فقط. باد میوزید. درختان خم میشدند. مردم یقهٔ پالتوهایشان را بالا دادند و زودتر رفتند. ماندم همان جا من. نگاه کردم. فقط نگاه. هوا تاریک میشد. نگاه آخر و بعد
رفتم.
برای همیشه.
و قسم خوردم هیچوقت این جور کثافتها را نجات ندهم.
دیگر شب شده بود. برگشتم. رفتم همان جا. به دیوار تکیه دادم و آرام سر خوردم زمین. سرم را عقب بردم. چشمانم را بستم. کاشیها سرد بودند. زمین سرد. هوا هم. حمام یخزدهٔ لعنتی. کدام پنجره باز مانده بود؟ نمیدیدم. از قصد چراغهای بیشتری روشن نکرده بودم. دیدنش سخت بود. ندیدنش سختتر. آن کثافت این جا مرده بود. باید میرفتم. باید فراموش میکردم. کشتن این کثافت کار دیگران بود. آنها او را کشته بودند. از خیلی پیشتر. کار آنها بود و من نباید مسئول نجاتش میشدم. پذیرفتن این جور مسئولیتها قساوت قلب میآورد. بیشتر از قصابی. دوختن اجزای مثلهشده و سرهم کردن آدمی. آدمی که میل دارد بمیرد. حتی قصاب هم این کارها را نمیکند.
این چیزها زحمت زیادی میخواهد. همیشه زیاد. اغلب بیثمر.
دربارهٔ عکس:
همان روزها.
بیفیلتر.
گاهی واقعا هیچ فرقی ندارد.
درون خانه همان قدر خاکستریست که بیرون. میروی. رنگ نمییابی. مییابی ولی فقط با یکی دو طیف سبکتر که چیزی عوض نمیشود.