اگر قورباغه بودم از آن سیگاری‌ها می‌شدم!

قورباغه چند انگشت دارد؟

چهارتا! دوست عزیز قورباغه در هر دست چهار انگشت دارد. گاهی هم پنج‌تا. شش‌تا. هفت‌تا؟ نه دیگر هفت، واقعا فضایی‌ست. البته…. چرا که نه. بیایید این طور در نظر بگیریم که قورباغه‌های فضایی هفت انگشت دارند.

بحث که حوصله‌تان را سر نبرده؟

اگر برده بیاید دربارهٔ رادیکال‌های آزاد و نیمه‌آزاد حرف بزنیم.

رادیکال‌های آزاد را من نمی‌دانم چیست؟

(می‌گویند اسکیزوتایپال‌ها این طور و بدتر از این طور جمله می‌سازند.)(پ.ن پرانتزی: من این جور جمله‌ها را بیشتر می‌پسندم. چون آدم به فکر می‌رود یا دیگر گم می‌شود در فکر.)

 

فکر جایی‌ست برای گم شدن. با این حال بعضی‌ها هم دوست ندارند در فکر گم بشوند؛ یا کلا گم بشوند. منظورم این است که گم شدن را دوست ندارند. (مثل مادر من. وقتی رفته بودیم مشهد جایی بین صحن پیامبر و…. گم شدیم. آن وقت مادرم حسابی فحشم داد که چرا او را تا آن جا کشانده‌ام. 😂 من هم بین فحش‌هایش گفتم مادر عزیزم لااقل احترام این مکان مقدس را نگه دار. بنده‌خدا سکوت کرد. البته همچنان با چشم‌هایش فحش‌مالی‌ام می‌کردها. ها؟ هاهاهاهاها؟ یا فقط ها؟ نمی‌دانم چرا آن «ها» اول را آوردم. شاید خواستم این طور بخوانید که: «فحش‌مالی‌ام میکردا»)

بگذریم. این پرانتز زیادی کش آمد. گاهی چیزها خیلی کش می‌آیند و کاریش نمی‌شود کرد. مثلا زندگی‌ام به نظر خیلی کش آمده یا مثل پارگی ناهنجارانهٔ شلوار در قسمت باسن/باسن‌گاه.

نمی‌شود کاری‌اش کرد. فقط نگاه می‌کنی. همین. این نوشته هم همین است. نوشتمش چون دوست داشتم عبارت «قورباغه چند انگشت دارد؟» را تسخیر کنم و به تصرف خویش درش آورم.😌

نمی‌دانم چرا دقیقا. این مرضی‌ست که گاهی به جانم می‌افتد. مثلا وقتی برف می‌بارد باید بروم در خلوت‌ترین قسمت پارک تا ردپاهای خودم و فقط خودم را آن جا بیندازم. تنها و تنها خودم. و از دار دنیا هم فقط به چند عبارت و چند متر برف نیازم دارم تا عقده‌های تملک‌گرایانه‌ام را روی‌شان اجرا کنم.

آن چند عبارت (فعلا) عبارت‌اند از:

  • خودکشی
  • خودکشی مرگ قشنگی که به آن افسار بستم
  • مغز له‌شدهٔ یک سگ
  • زندگی سگی
  • سگ توی زندگی
  • خودت را بکش تا سگ نشوی
  • خودت را نکش تا سگ بشوی
  • کلا بکش
  • کلا نکش

و… عبارت‌های نابی از این دست. بله همه‌شان مال ماست. 😎

 

بگذریم.

به هر حال مالک این‌ها و کلا هر چیزی بودن فایده‌ای هم ندارد. چرا که من اندوهگینم. چرا اندوهگینم؟ چه‌می‌دانم. شاید چون اندوهگین بودن بهم می‌آید. شاید هم نمی‌آید. البته که خود آدم معمولا این چیزها را انتخاب نمی‌کند. فکر نکنم کسی در این دنیا فقر، ورشکستگی، سوگ و کلا چیزهای بدبختی‌ساز را انتخاب کند چون مایل است بدبخت و اندوهگین باشد. می‌دانید چه می‌گویم؟

مهم نیست. سخت نگیرم. شما هم سخت نگیرید در این یادداشت. این فقط رشته‌افکاری‌ست که نوشته‌م‌شان. شاید متن افزایش یابد. شاید هم همین جا کارش تمام شود. شاید پاک شود کلا.

معلوم نیست.

این عبارت را پدر خیلی به کار می‌برد. مخصوصا وقتی قرار است برویم مسافرت. همیشه باید ازش بپرسم. جون هزاران برنامه دارم و اگر بی‌موقع برویم ممکن است همه چیز زندگی‌ام فرو بپاشد. البته پرسیدن با نپرسیدنم واقعا مهم نیست. چون پدر همیشه می‌گوید «معلوم نیست». پارسال اوایل تابستان بود که با سر و صداهای اهل منزل بیدار شدم. سرک که کشیدم دیدم دارند می‌روند. وقتی شوکه پرسیدم چطور و کجا فقط گفتند دیر شده و باید بجنبم چون یک ربع دیگر راه می‌افتند. من هم جمع و جور کردم و منگ و هنگ راه افتادیم. وسط راه متوجه شدم این‌ها همسایه‌های‌مان هستند که دارم باهاشان می‌روم سفر.

متاسفانه گیج بودن همیشه کار دستم داده. روان‌پزشکم می‌گوید «این گیج بثدن تو از کاهلی آب می‌خورد.» حالا چطثر کاهل شدم؟ نمی‌دانم. آه راستی یادم رفت برای‌تان از هزاران برنامه‌ام بگویم.

برنامه‌های مهم زندگی‌ام:

۱. دیر خوابیدن به علت در هپروت بودن

۲. دیر بیدار شدن به علت دیر خوابیدن

۳. دیر از هپروت بیرون آمدن به علت دیر بیدار شدن

گمان نکنم این سیکل معیوب را حتی سوسک داشته باشد. سوسک‌ها گاهی دایره‌وار هزاران بار یک سیکل را طی می‌کنند.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *