چیزی که عاشقش باشی میشود سلیقهات. من عاشق این بودم که سگها را بسوزانم، گربهها را له و یک وقتهایی خودزنی کنم. اما این کارها را میکردم؟
شب شده بود. دیروقت. هیچ کس خیابان نبود. فقط من و چندتا گربه. آن وقت شب همه خواب بودند.
مردم وقت خواب به چه میاندیشند؟ من به گربهها فکر میکردم. به نرمی پوستشان. در این وقتها دستم مشت میشد. نداشتم. گربه نداشتم. بعد مجبور میشدم حواسم را پرت کنم. مثلا به چیزی دیگر بیندیشم. آن وقت تصویر ناگواری جلوی چشمانم میآمد. ناخودآگاه لحظهٔ مرگشان را تصور میکردم. گربه وقت مردن چه صدایی میدهد؟
تصوراتم را نتوانستم کنترل کنم. هیچ وقت نمیتوانم. البته آنها هم فقط در حد تصورات باقی میمانند. حالا اما به طرز عجیبی مقاومت در برابر وسوسههای برآمده از این تصورات سخت شده. آمدهام بیرون. از عصر گربهای را زیر نظر گرفتهام. کنار سطل زبالهٔ خیابانی ایستادهام و غرق فکر شدهام.
وقتی به خود میآیم که شب شده. حواسم پرت. نمیدانم ساعت چند است. خیابان خالیست. به طرف گربهها میروم.
چند وقت پیش مادرم مرا برد پیش دکتری و گفت حرف بزنم. مثلا دربارهٔ کاری که میخواهم با گربهها بکنم؛ از چیزهایی بگویم که صبح برای خودش تعریف کردهام. آن وقت ساکت ماند. دکتر هم ساکت ماند. این اولین بار بود که آدمها واقعا برای حرفهایم سکوت میکردند. به وجد آمدم شاید. حرف زدم. کاش نمیزدم. ده روز تیمارستان تجویز شد.
گربهها احمقتر از آناند که معنی تیمارستان را درک کنند. از توضیح دادن برایشان خسته شدم. دستم مشت شد. فهمیدم باز رفتهام در فکر پوست کرکیشان. نشستم. دستم را سمت گربهای گرفتم. گربه نزدیک آمد. بینی مرطوبش را به انگشتانم کشید. بویید و بعد بیاعتنا پرید بالای سطل. غذا. در پی غذا سطل را زیر و رو کردم. لباسهایم چرکین شد تا کله و استخوانهای لزج ماهی را بیابم. نشستم. گربه آمد. ماهی اسکلتی را دزدید. رفت زیر ماشین. آن را که خورد برگشت. دست مشتشدهام را باز کردم. گربه زیر دستانم به آرامی نفس میکشید. لمس کرک نرم؛ آرزوی کهنه.
خون. پوستهای کنده شده. مگسها. جسد گربههای فاسد شده. چشمان فرورفتهٔ کلههای کوچک. گربههای مردهٔ این حوالی.
گریستم. این تصورات زیادی زبر بودند. اشک تصاویر را شست شاید. گربه را در آغوش گرفتم. بوسیدمش.
ایستادم. رفتم. مسافت زیادی راه رفتم. صبح شده بود که به مغازهای رسیدم. سم خریدم.
سلیقهات که سالم نباشد میاندازنت تیمارستان و زندان و خودم را انداختم جهنم وقتی قبل از این که فرصت کنم سگ آتش بزنم و گربه له کنم سیانور بلعیدم.