بالاخره صاحب‌خانه شدم؛ خانه‌ای در جهنم

تماشای افراد پیر همیشه مجذوبم می‌کند. تقلای‌شان برایم غیرقابل درک و رازآلود است. چه چیزی باعث می‌شود آن‌ها این قدر مشتاقانه به زندگی چنگ بیندازند؟

برخلاف پرواز قبلی کنار پنجره‌ نشسته‌ام. قرص‌ها جویدنی نیستند. این را از جعبهٔ قرص‌ ضداسترس خواندم. اما می‌جوم‌شان. حسابی. خرد خرد. چون جویدن‌شان آرامم می‌کند. هرچند که دهانم پودری و تلخ شده. حین جویدن زبانم را گاز می‌گیرم. شاید لپم. شاید هم رگی از رگ‌های زیر زبانم. خون می‌آید. این را از شوری نامحسوسی که حس می‌کنم می‌گویم. بعد دهانم گرم و شورتر می‌شود. خون و پودرهای تلخ را قورت می‌دهم. تودهٔ تلخ به گلویم می‌ماسد. به سرفه می‌افتم. امیدوارم خفه شوم. گناهی به مردن تشویقم می‌کند. شاید ننه هم همین را می‌خواهد. همچنان که سرفه می‌کنم یاد چهرهٔ چروکیده‌اش می‌افتم.

 

همین پارسال بود که ننه با چشمانی اشک‌آلود و چهره‌ای منقلب به کعبهٔ داخل تلوزیون اشاره کرد و ملتمسانه گفت «منو ببر مکه.» گفتم حله و حسابی کار کردم. تا می‌توانستم پول در آوردم. خیلی نگذشت که چمدان‌های‌مان را بستیم و سوار هواپیما شدیم.

راه طولانی بود. ننه کنار پنجره نشسته بود. با این حال اصلا پایین را نمی‌نگریست. از ارتفاع می‌ترسید؟ چه مضحک. این پیرزن این قدر پیر بود که دیگر خودش باید داوطلبانه درخواست می‌کرد بپرد پایین. آن وقت مهمان‌دار اجازه می‌داد؟ شاید اگر خوب التماس می‌کرد. در را باز می‌کردند و می‌گفتند بفرمایید. بعد اگر می‌پرید چقدر کارم راحت‌تر می‌شد. البته باید بدون چتر نجات این کار را انجام می‌داد. من که به شخصه هیچ جای نجاتی در این پیرزن نمی‌دیدم. کاملا مردود و باطل.
تسبیح به دست کنار گوشم زمزمه می‌کرد. نمی‌دانم از قصد بود یا نه اما تا چشمانم گرم می‌شد دستش را به بازویم می‌کشید و می‌گفت «خدا خیرت بده جوون.» یا «بارک‌الله. آوردن مادربزرگت به مکه کلی ثواب داره.»
من هم لبخند می‌زدم و نامحسوس خودم را از دسترسش دور می‌کردم. تا این که رسیدیم. وارد فرودگاه که شدیم ذوق‌زده این ور آن ور را نگاه می‌کرد. هوس کردم همان جا غالش بگذارم اما نه. من آدم شریفی بودم که هرگز کاری را که شروع کرده بود ناتمام رها نمی‌کرد.

 

بیشتر سرفه می‌کنم. قوطی قرص را درون مشتم می‌فشارم. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم برای استرس قرص بخرم. همه چیز به خاطر این پیرزن لعنتـ… نه. بی‌خیال. خوب نیست آدم پشت کسی که دیگر پوستش کبود شده و به زودی روی قلبش کرم می‌لولد حرف بزند.

 

سالن فرودگاه شلوغ بود. دیدم حال و هوای ننه معنوی شده. حتی یک لحظه عین فرشته‌ها شد. کم مانده بود پشیمان شوم اما خوشبختانه این چهرهٔ معصوم فقط تا وقتی دوام آورد که از فرودگاه خارج شدیم. ننه از باد خنکی که وزید در خود جمع شد و فحشی کریه داد. خدا می‌داند چرا. شاید انتظار داشت با شهر خشک و گرم‌تری مواجه شود. چون لباس‌های نازکی پوشیده بود. غافل از این که این شهر آن شهری که می‌پنداشت نبود. لبخند خبیثم را جمع کردم. ننه خواست خودش را به من بچسباند اما با نگه داشتن چمدان‌ها در دو طرف مانع این امر شدم.

مادربزرگ با اخم و تخم کنارم راه می‌رفت. لازم نبود اما برای این که آزارش بدهم دورتر از جایی رفتم که مقصدم بود. درست مثل حلزون. می‌گویند قبل از پخت حلزون باید بهش گرسنگی دهید تا سم‌زدایی شود. نه. نمی‌خواستم ننه را بخورم (ننه را بخورم؟ چه چندش. حاضرم حلزون بخورم اما ننه… به هیچ وجه.) فقط این که به نظرم خوب بود ننه هم قبل مردن سمش در بیاید.

مسافت زیادی طی کردیم. وقتی غر زد و پز علیل بودن پاهایش را داد گفتم ننه پول ندارم اگر تاکسی بگیرم خودت حساب می‌کنی؟ و این جمله چه کارساز بود برای ساکت شدن این زن ساکت‌نشدنی.

وقتی به میدان بورگ دو فور رسیدیم ننه با چشم‌های از کاسه در آمده متوقف شد. دیگر نا نداشت. گفتم الان می‌میرد و راحت می‌شویم اما خیلی طول نکشید که تعجبش به نفرت تبدیل شد. ماجرا چه بود؟ هیچ. فقط وقتی چند زن و مرد دور میدان قر دادن را آغازیده بودند ننه به مذاقش خوش نیامده بود. دستش را کشیدم تا با چشمان شومش آن‌ها را زهره‌ترک نکند. راه افتاد اما نطقش دوباره باز شده بود. زیرلب فحش‌های ناجوری می‌داد. آه. از دست این زن. گمانم خشم‌های نابه‌هنگامم از وقتی ننه را شناختم شروع شد. نه که طرف‌دار قر و رقص باشم ها اتفاقا ذره‌ای اهمیت نمی‌دادم. امیدوار بودم ننه هم اهمیت ندهد. خیلی بهتر است اگر هر کس سرش به کار خودش باشد. وقتی ننه بعد از مردود شدن کنکور ازم پرسید حالا می‌خواهی با زندگی‌ات چه کار کنی و وقتی تولد سی سالگی‌ام من مجرد را کنار کشید و نصیحت‌وار پرسید پس زن و بچه‌ات کدام گورند؛ بله گمانم از همان موقع‌ها انهدام ننه را جزئی از وظایف واجب خود دانستم.

به پیرزن نگریستم هنوز داشت فحاشی می‌کرد. خدا را شکر مردم سوئیس فارسی بلد نبودند. گفتم «ننه بی‌خیال بهشت خیلی هم دور نیست.» گمانم منظور خبیثم را درست نفهمید. چون لبخند زد و گفت «آره حیفه تو این شهر مقدس آدم فحش بده.» در دل خندیدم. کدام شهر مقدس ننه؟ شاید این خنده حتی به شکل پوزخندی محسوس روی لبم ظاهر شد. اما این زن از آن جایی که کلا آدم بی‌توجه‌ای بود… فقط بگذارید این طور بگویم که داشت دستی‌دستی سر خودش را به باد می‌داد.
دم‌دم‌های صبح بود که وارد ساختمانی گرانیتی شدیم. گفت «اینجا کجاست دیگه؟» گفتم «هتل.» خمیازه کشید «خوب شد رسیدیم می‌خوام بخوابم» شیطان درونم خنده‌های شیطان‌صفتی سر داد. خیلی جلوی خودم را گرفتم تا نگویم :به زودی تا ابد خواهی خوابید.

داخل سالن گرم و نرم منتظر بودیم. ننه لبخند زد. این لبخند را مخصوصا خیلی خوب یادم است. لبخندش حاکی از آرامش خاطر بود. من هم گمانم لبخند زدم. البته نه به ننه؛ بلکه به متخصصی که ننه را بهش سپردم. پیرزن هاج و واج چیزهایی گفت. اما دورتر از آن بودم که بشنوم. شاید هم کرتر. یک نوع کری خودخواسته. از دور بای‌بای کردم و رفتم. سوار هواپیما شدم و برگشتم. خدا را شکر سازمان دیگنیتاس سوئیس به همه چیز رسیدگی می‌کرد.
روی صندلی هواپیما لمیدم و خوابم برد. خواب دیدم ننه می‌خواهد گازم بگیرد. وحشت‌زده بیدار شدم و قوطی قرص را باز کردم. یک قرص کافی بود اما یک مشت داخل دستم آمد. حوصله نداشتم قرص‌ها را داخل قوطی برگردانم پس همه را ریختم روی زبانم و فقط امیدوار بودم دیگر با بستن چشمانم ننه را نبینم. با این حال قیافهٔ نحسش مدام یادم می‌آمد.

پس از سرفه‌های بسیار، تودهٔ تلخ را بلعیدم. خفه نشدم. امیدوار بودم بشوم. شاید او هم همین را می‌خواهد. یعنی… منظورم روحش است. به ساعت مچی‌ام می‌نگرم. بله تا حالا دیگر کارش تمام شده و در آسمان‌ها، ابر و شاید فرشته گاز می‌زند. برخلاف او زنده‌ام. هنوز. با تمام گناهانم و تمام قرص‌های مزخرف ضداسترس که جویدن‌شان به نظر موثرتر است.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *