اگر قورباغه بودم از آن سیگاری‌ها می‌شدم!

شغل شریف ناامیدسازی

هشتاد گرمی مدل گاوی؛ این بهترین طعم شکلات‌‌ میلکاست.

نه. اسپانسر این شکلات‌ها نیستم. این را گفتم چون تنها مطلب به درد بخوری بود که سال کنکورم یاد گرفتم. احتمالا هم فقط به درد خودم می‌خورد. چون به هر حال ذائقهٔ هرکسی متفاوت است. اما چی شد که این نوع شکلات را شناختم؟

از دوشنبه‌ها متنفر بودم. باید می‌رفتم پیش مشاور لعنتی‌ام تا حالم را بگیرد. به حس کودن بودن در برابر دار و دسته‌ٔ مدرسه اعم از ناظم و معلم و… عادت داشتم ولی کودن بودن جلوی او واقعا احساس کودن بودن می‌داد.

می‌نشستم جلویش و می‌رفتم در فکرهای خودم. او هم کلی حرف می‌زد و در آخر می‌گفت خیلی ناامیدم کردی. بله. مثل این که بهترین مهارتم همین بود. شاید جلسه سوم یا چهارم؛ خیلی طول نکشید که فهمیدم ناامیدکننده‌ٔ قهاری هستم. نه مهندس و نه دکتر فقط ناامیدکننده. فایده‌ای هم داشت؟ بله شاید باید در بانک کار می‌کردم. می‌نشستم پشت میز و می‌گفتم: خانم/آقای محترم شما یه پاپاسی هم در حسابت نداری، آیا بیشتر از این هم می‌تونی بی‌فایده باشی؟ بدین ترتیب او با یک استفهام انکاری با بدبختی‌هایش مواجه می‌شد و چند وقت بعد گردنش را با طنابی به سقف می‌آویخت و من عین خیالم هم نبود چون شغلم همین بود که فقط ناامید کنم و پولم را بگیرم. اگر مشاور تحصیلی می‌شدم هم خوب پولی به جیب می‌زدم. اما نه. این قدر تروما داشتم سر همین مشاوره که بی‌خیال اصلا…

چیز خوب ناامید کردن افراد این است که روی واقعی‌شان را نشانت می‌دهند. مثلا عادت داشتم سر کلاس آمادگی دفاعی بخوابم. معلمم آدم ظاهرا یخی بود. انگار هیچ‌کس نمی‌توانست برود روی مخش. هیچ‌کس به جز من که یک بار بیدارم کرد، داد زد و از کلاس بیرونم انداخت. گفت اگر به رفتارهایم ادامه بدهم در آینده به هیچ دردی نخواهم خورد. شانه بالا انداختم و رفتم. یکی دیگر به لیست ناامیدشدگانم اضافه شده بود. نفر بعدی لیست، مدیر مدرسه‌مان بود. ندیدم دقیقا چه شد یا چه گفتند. پدر و مادرم را به اتاقش کشید. در را بستند و من منتظر ماندم. بعد مادرم با چشمان اشکی بیرون آمد. آه خدایا این زن همیشه الکی شلوغش می‌کند. وقتی جوری نگاهم کرد که انگار سرطانم مراحل آخرش است، فهمیدم او هم به شیوهٔ خودش ازم ناامید شده. چیزی نگفتم. پدرم اخم‌آلود دست مادر را گرفت و رفتند. یکی دیگر و این لیست انگار تمام نمی‌شد. تازه این تعداد افراد فقط برای سال دوم دبیرستان بود.

سال سوم موارد لیستم بیشتر و بیشتر کش آمد. آن قدر که دیگر نه شمردم‌شان و نه اهمیت دادم. اوایل سال سوم فهمیدم همان مشاور لعنتی مسئولیت کنکوری‌ها را هم قبول کرده. بدین ترتیب نفرتم از دوشنبه‌ها ادامه‌دار شد.

یک بار که باز رفته بودم توی خلسه صدایم زد. به خودم آمدم. با خودکارش به سه خط روی دفتر اشاره کرد و گفت: می‌فهمی چی می‌گم؟ سر تکان دادم تا خیال کند می‌فهمم. گفت ببین این خط سیاهه تویی. این سبزه چیزیه که باید باشی و این خط قرمزه اصلا خوب نیست. تو پشت خط قرمزی و باید سعی کنی به اون سبزه برسی. آن وقت فکر کردم دربارهٔ راهنمایی رانندگی حرف می‌زنیم اما بعد فهمیدم راجب زندگی‌ام حرف می‌زده. احتمالا باز هم راجب این که من چقدر افتضاح بودم. بعد حوصله‌اش سر رفت. از قیافه‌ٔ مردهٔ بی‌حسم خسته شد. به صندلی تکیه داد و از فلاسک برای خودش چایی ریخت. ببین مرادپور من نمی‌دونم دیگه چی باید بهت بگم. از کشو شکلاتی درآورد و به حرفش ادامه داد. میان حرف‌هایش تکه‌ای شکلات دو رنگ میلکا در دستم انداخت. شکلات را روی زبانم گذاشتم. معرکه بود. مزهٔ بهشت می‌داد. لبخند زدم و مثل زنده‌ها ازش تشکر کردم. تعجب کرد.

فردای آن روز چهار بسته شکلات گاوی میلکا گرفتم. کتاب‌ها را روی میز گذاشتم تا والدین ناامید شده گمان کنند درس می‌خوانم. اما بی‌توجه به کتاب‌ها غرق افکارم شدم. بعد از هر ۶۰ دقیقه ساعتم زنگ می‌خورد. از اتاق بیرون می‌رفتم تا شکلات میلکا بخورم. بعد از یک ماه حالم از شکلات به هم خورد و باز برگشتم سر خانهٔ اول. ناامیدکننده و بی‌فایده. این ماجراهای مزخرف تا روز قبل از کنکور ادامه داشت.

روز کنکور هم با یک مشت آب‌نبات و دعاهای مادرم رفتم سر جلسه. بیشتر از تست زدن به مزه‌ٔ آب‌نبات‌ها توجه کردم و حالم از زندگی‌ام، از برگهٔ مقابلم و از مراقب که پوزخندزنان بهم گفت به جای خوردن آب‌نبات بهتر است کمی تست بزنم، به هم خورد. یک چیزهایی هم این قدر تلخ و مشمئزکننده‌ست که حتی با شیرینیِ شکلات و آب‌نبات هم نمی‌شود هضم‌شان کرد. این را مخصوصا سال اول دانشگاه دریافتم. گفتم به جهنم و برگهٔ کنکور را تحویل مراقب دادم. چند وقت بعد بدترین رتبهٔ خانواده‌مان را آوردم و چند وقت‌ بعدترش ترم اول دانشگاه – آن‌ وقت که دیگران با خودکار رنگی‌های‌شان جزوه می‌نوشتند- زندگی‌ خاکستری‌ام را همراه شکلات‌های گاوی میلکا بالا آوردم.

 

 

یک پاسخ

  1. تجربه من از مشاور به تلخی مال شما نم‍ی‌شود اما همچنان تلخ است. از هر چیز مرتبط با کنکور دوران دبیرستان بدم می‌آید. آنقدر تداعی‌هایم درباب آن دوران تاریک و تنگ است که فکر نکنم هیچ وقت هوس کنم با ماشین زمان ذهنم به آن دوران برگردم.
    الان که به آن دوران نگاه می‌کنم به خودم می‌گویم هر یک از ضربه‌هایی که از معلمان یا همکلاسی‌ها در آن دوران خوردم، کافی بود که من را از ریشه درآرود اما نیاز به رهایی از آن دوران و امید به آینده چنان ریشه‌ام را در خاک شوریده آن زمان نگاه داشته بود که سخت‌ترین طوفان‌ها هم نمی‌توانست، ریشه‌های من را تکانی دهد. گرچه این دروغ است اگر بگویم هیچ تغییری در من ایجاد نشد. گرادیان شیمیایی سلول هستی من در آن دوران دچار همه نوع پلاسمولیز و تورژسانس شد. آنقدر همه چیز سریع در تغییر بود که سرعت انطباق من غیرممکن بود روزی با تغییرات هماهنگ شود. انگار که روزی در درونم با خودم عهد کرده باشم که من آدم کنکور نیستم. البته همین هم شد. شکستم در کنکور را پذیرفتم و سعی کردم مسیر خودم را پیدا کنم. مسیری که با توجه به توانایی‌ها و ضعف‌های من ساخته شده باشد. مسیری که من آدم مهمش باشم نه دیگران. مسیری که به وجود من نیاز داشته باشد، نه آنکه حتی سال به سال گوشه چشمی هم به من نشان ندهد.
    دلنشین قلم زدید خانم مرادپور عزیز.
    این چند جمله را خیلی دوست داشتم:
    1) آیا بیشتر از این هم می‌تونی بی‌فایده باشی؟
    2) وقتی جوری نگاهم کرد که انگار سرطانم مراحل آخرش است
    3) یک بار که باز رفته بودم توی خلسه صدایم زد.
    4) یک چیزهایی هم این قدر تلخ و مشمئزکننده‌ست که حتی با شیرینیِ شکلات و آب‌نبات هم نمی‌شود هضم‌شان کرد.
    از دوران دانشگاه هم در نوشته‌های آتی خواهید گفت؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *