حدود سه سال پیش دختری وارد اتاق مسئول پروندهها شد و من و خودش را با آقای مسئول زندانی کرد. در را بست. شروع کرد به داد و فحاشی. من هم گیج و ساکت گیر کرده بودم بین دعوای آنها. یک جورهایی مثل سوسمار یخزده شده بودم. دختر فحشهای ناجوری داد و مرد بلندتر داد زد. خواستم جیم شوم اما انگار دختر هم همین تصمیم را گرفته بود. چون مرد به طرف در آمد و قفلش کرد. گفت الان زنگ میزنم پلیس. من هم چون مدتی قبل مادربزرگم را کشته بودم نیاز فوری داشتم که در بروم. به سرم زد از پنجره فرار کنم. اما پنجرهٔ اتاق میله داشت. حتی اگر نداشت هم با این فرار، تبدیل میشدم به یک سوسمار یخزدهٔ شکسته.
اما اصلا چرا آن جا بودم؟ میخواستم حسابم را صاف کنم بلکه پروندهام را برای افسر بفرستند تا گواهینامهٔ رانندگیام را صادر شود. دختر باز هم داد زد. صدایش دیگر خشدار شده بود. دقیقا نفهمیدم چه مرگش است. معمولا آدمها که خیلی بلند حرف میزنند حرفهایشان را نمیفهمم. این قدر عربده میزد که اگر نمیدانستی گمان میکردی تمساحی باسن عزیزش را گاز گرفته و هنوز آروارههایش را باز نکرده. شاید حتی نگاه میکردی ببینی تمساح هنوز پشتش آویزان است یا نه. مرد فریادزنان گفت خانم محترم شما خودتون برای گرفتن پرونده دیر کردید، نمیشه که ما پروندهها رو براتون دونه دونهتون پست کنیم، هر کی خودش پیگیر باشه زودتر گواهینامهش رو میگیره. دختره هم جیغ زد که شما باید برای من ارسال میکردی. مرد که قرمز شده بود آمد رو به رویش ایستاد و من نمیدانم چرا وسط آنها بودم. راستش اگر یکدیگر را میکشتند هم برایم مهم نبود فقط میخواستم قبل از آمدن پلیس از آن اتاق خرابشده بزنم بیرن. مرد دستش را بالا آورد تا بزند تو گوش دختر که او جا خالی داد و خورد تو صورت من. صورتم برگشت، سرخ شد و ناجور سوخت. آن وقت بود که گیجتر شدم. نفهمیدم صدای ماشین پلیس میآید. چند لحظه بعد پلیسها ریختند و آن دو نفر را گرفتند. خواستم فرار کنم که به علت مشکوک بودن من را هم که جای یک دست سرخ روی صورتم بود چپاندند داخل ماشین و رفتیم. از شانس بدم داخل ماشین هم بین آن دو نفر افتادم. گفتم شاید حالا که درْ ماشین پلیس هستیم بس کنند. اما نه. بدبختانهتر از همه این بود که وقتی دعوا میکردند آب دهانشان میپاچید رویم. سعی کردم از طریق آینه و با نگاههایم به پلیس راننده بفهمانم که مرا از بین آنها بیرون بکشد. اما او فقط چشم غره رفت و نگاهش را برگردانند. ناامید تکیه دادم به صندلی و اجازه دادم آبدهانهایی که به هم پرت میکردند ولی بردشان به طرز ناموفقی کم بود و سقوط میکرد روی من، بیفتد روی من بدبخت و سر و صورتم را خلطی کند.
ما را بردند دادگاه. تعهدات مختلفی دادیم. تا به حال در زندگیام این قدر متعهد نشده بودم. هزاران برگه و کاغذ امضا کردیم. کلی وقتم رفت ولی خدا را شکر متوجه نشدند که قاتل مادربزرگم هستم. بعد پدرم آمد تا ضمانت کند آدم سر به راهی هستم. کارمان که تمام شد پدر طوری ناامید نگاهم کرد که انگار با گواهینامهای که هنوز نداشتم سوار ماشینی شدم که هرگز نخواهم داشت و کسی را زیر گرفتهام که وجود نداشته. بهم گفت متاسفم برات و بعد تنهایی سوار ماشین شد، گاز داد و رفت. مجبور شدم از ایستگاه پلیس تا خانه را اسنپ بگیرم. منتظر بودم راننده برسد که دیدم دختر هم آمد داخل حیاط و روی صندلی مقابلم نشست. گوشی را از کیفش در آورد. یک گوشی بسیار بزرگ که به آن یک عروسک خرگوش بسیار بزرگتر آویزان بود. گوشی را گذاشت روی گوشش و منتظر ماند مخاطبش جواب بدهد. در همین حین نگاهممان به هم افتاد. چون آدم ضداجتماعیای نبودم لبخند کمرنگی زدم اما او بهم چشمغره رفت. خواست فحشی هم نثارم کند که خدا را شکر مخاطبش جواب داد. مِلی بود. این را از صحبتهایشان فهمیدم. آخر مِلی این قدر بلند حرف میزد که من هم تقریبا داشتم همهٔ حرفهایشان را میشنیدم. دختر گفت واییی مِلی (شاید ملیکا و شاید هر چیزی دیگری) جون باورت نمیشه کجام. ملی هم از پشت خط با نگرانی تصنعی لبهایش را غنچه کرد (من ندیدم غنچه کرد یا نه ولی چنین صدای عجیبی به نظر فقط از لبهای پروتزی غنچهشده برمیآید.) و گفت کجایی ملوسکککک؟ (به شخصه اول فکر کردم میگوید مترسک. ولی خب وقتی داشتم مکالمهشان را روی کاغذ میآوردم با خودم فکر کردم خیلی بعید است به این روانپریش بگویید مترسک و جان سالم به در ببرید پس مِلی احتمالا گفته است ملوسک+ ۳ تا ک اضافی=ملوسکککک.). بعد ملوسک با چهرهای که سعی میکرد ناراحت باشد ( ولی به دلیل بوتاکسهای پیشانی نمیتوانست این حالت را خیلی خوب در بیاورد) گفت اومدم پلیس. من هرگز نفهیمدم چطور آمده است پلیس؟ مگر میشود رفت پلیس؟ اما خب مِلی انگار فهمید او چه میگوید چون داد زد عهههه چراااا اخهههه؟ من هرگز این را هم نفهمیدم که مِلی چرا همیشه آخر حرفهایش را چنان میکشید که حالا مجبور شوم سه حرف اضافی آخر همهٔ حرفهایش بگذارم. بعد ملوسک گفت این مرتیکه گواهینامهم رو پیدا نمیکرد منم رفتم داد و بیداد بعد ترسید و گواهیمو سریع پیدا کرد ولی خب بعدش من این قدر عصب شدم که زنگ زدم پلس تا قانون بیاد جمعش کنه. در این لحظه انتظار داشتم مِلی برای بیشعوری کلامی ملوسک اضهار تأسف کند اما خب نکرد و فقط گفت عهههه ایول بهت افتخار میکنم که تونستی حقت رو بگیری ملوسکککک. ملوسکِ از خود متشکر هم گفت آره فکر کردی حق دادنیه؟ نخیر من معتقدم حق گرفتنیه.
:/
هنوز که هنوزه اگر بخواهم کابوس ببینم مترسک آ… ببخشید ملوسک جان را میبینم. راستش مدتهاست که به خاطر دعوای آن روز ملوسک دچار پی.تی.اس.دی شدم. البته روانپزشکم میگوید به خاطر قتل مادربزرگ به این روزگار افتادهام ولی خب خودتان که میدانید گاهی دکترها برای این که از شر مراجعین خلاص شوند چه حرفها که به آدم نمیزنند. به هر حال هنوزم مضطربم. حتی وقت تایپ اینها نفسم بالا نمیآمد. عرق از پیشانیام سر میخورد و حتی مجبور شدم چهار لیوان آب قند بنوشم. کاش روی پیشانی مترسکها بنویسند که: بنده یک جانی روانپریشم که فکر میکنم حق دادنی نیست گرفتنیست و لطفا قبل از این که گازتان بگیرم خودتان حق را تحویل بدهید.
پ.ن دو هفتهٔ بعد: امروز تست دیابت دادم. مثبت بود. گمان کنم به خاطر آب قندها باشد. خدا لعنتت کند مترسک.
یک پاسخ
😂😂😂😂خدا خفهات نکنه زهرا