اگر قورباغه بودم از آن سیگاری‌ها می‌شدم!

فضاهای خاکستری

تعداد برگه‌ها از ۲۰۰ بالاتر رفته بود. شرمنده به مغازه‌دار نگاه کردم. انگار او قرار بود جزوه‌های لعنتی را بخواند. کنار دستگاه ایستاده بود و جزوه‌ها را گرم گرم دستم می‌داد. برگه‌ها مثل نوزاد گرم و تازه بودند ولی هیچ دوست‌شان نداشتم. شاید اگر خودم چیزی نوشته بودم و حالا داشت چاپ می‌شد می‌توانستم با ذوق و برقِ چشمانم آن جا بایستم. بی‌صبرانه به برگه‌ها بنگرم و وقتی قرار بود ترتیب‌بندی کنم با ملاحظه و ظرافت این کار را انجام بدهم. اما نه. بی‌حوصله به پیشخوان تکیه داده بودم. عین خیالم هم نبود که چند برگه‌ را زیر و رو و خلاف ترتیب شماره‌ها چپانده‌‌ام. این برگه‌ها جداً پشیزی برایم اهمیت نداشت. همین که برای یک شب ناگوار امتحانی حفظ‌شان کنم؛ تا می‌زنم‌ و به عنوان زیرلیوانی مصرف‌شان می‌کنم. بقیه‌شان را هم می‌چسبانم به پنجرهٔ اتاقم تا بعد از چند روز بی‌خوابیِ دوران امتحانات یکی دو روزی بدون اشعه‌های مزاحم استراحت کنم. بقیه‌شان را هم احتمالا می‌برم شمال تا وقتی آتش بی‌جان به نظر می‌رسد پرت کنم داخل شومینه. آتش در هوا شکارشان می‌کند. غذای آتش‌ به زبان من بدمزه‌ست ولی به نظر برای او خیلی هم مناسب است.

مغازه‌دار از وجود من و کاغذها کلافه شده. این را از نحوهٔ نگاهش به دستگاه کپی می‌توانم حدس بزنم. شاید دارد می‌گوید:

د جان بکن دیگر سگ‌مصب لعنتی الان دیگر وقت ناهار است.

نگاه ساعت مچی‌ام می‌کنم. وقت ناهار گذشته. جزوهٔ صد صفحه‌ای آخر هم پرینت می‌شود. مغازه‌دار با تلی از کاغذ مقابلم می‌ایستد. برگه‌ها را روی پیشخوان می‌گذارد. در چشمانم خوب می‌نگرد. با جدیت می‌گوید: کاغذی سه تومان.

جوری نگاهم می‌کند که انگار انتظار دارد پا به فرار بگذارم. آرام سر تکان می‌دهم. کارت بدبختم را در می‌آورم می‌پرسم در کل چقدر می‌شود؟

می‌گوید: باید بشمارم‌شان.

این را خیلی ناامیدانه می‌گوید. جوری که انگار دارد می‌گوید: باید قبر فلانی را من بکنم. بعد بپرم تو و برایش تلقین بخوانم.

برگه‌ها را نصف می‌کند.

_ تو هم بشمار.

طفره می‌روم.

_ خودتان بشمارید من کم و زیاد می‌شمارم بعدا مدیون‌تان می‌شوم.

ناامید و عصبی سر تکان می‌دهد. راستش حوصلهٔ شمارش این برگه‌ها را ندارم. ترجیح می‌دهم تا جای ممکن ازشان فاصله بگیرم. اگر الان ببینم و بترسم دیگر عمرا نمی‌خوانم‌شان. می‌چرخم. بیرون مغازه را می‌نگرم. چند بچه‌ در حال چپاندن توپی پلاستیکی در پوستهٔ وارفتهٔ توپی دیگر هستند. کاش من هم دغدغه‌ای چنین زیبا داشتم.

_ ببینم این جزوه‌ها برای چندتا درس هستند؟

_ سه‌تا.

_ این همه جزوه فقط برای سه تا درس؟

شرمنده سر تکان می‌دهم. با شرمندگی که خودم هم نمی‌دانم ریشه‌اش کجاست. انگار من آن‌ جزوه‌های جهنمی را نوشته و به دانشجویانم داده‌ام.

مغازه‌دار می‌خندد:

_ گوه‌گیجه نمی‌گیری موقع خواندن این‌ها؟

این جمله را به وضوح یادم است. این سوال دقیقا با همین لفظ از من پرسیده شد. فقط توانستم لبخند بزنم. لبخندی بی‌رمق. من داشتم با زندگی‌ام چه می‌کردم؟ چرا همهٔ احساساتم را تا این حد را خاموش کرده بودم؟ حس انزجار من کدام گور بود؟

به روز دوام آورده بودم. یعنی هر روز فقط به همان اندازهٔ «کاری را به سرانجام رساندن» دوام می‌آوردم و بعد می‌مردم. نه حسی نه فکری. هیچ. این یک ساز و کار دفاعی بود؟

یعنی مثل دم مارمولک که برای بقا خودش را قربانی می‌کند؟ یا مثل موجودی در حال انقراض که قیافهٔ بدبختش حتی دل انسان‌ها را هم به رحم می‌آورد تا برای بقایش کاری کنند؟

برگه‌ها را گرفتم. پول کلانی برای غذای آتش پرداخت کردم و بعد زدم بیرون. کسی در خیابان نبود. اول لرزش شاخه‌های دورتر را دیدم و بعد باد نزدیک شد. وزید. سرما به استخوانم رسید. غروب‌ها، هوای پاییز سردتر هم می‌شد. با این حال با همان قدم‌های رخوت‌زده مسیر را طی کردم. به آرامی. اجازه دادم یخ بزنم. ممکن بود سرما بخورم. گمانم اهمیتی نداشت. یاد آهوهای آفریقا افتادم. نوعی باکتری آن‌ها را نسبت به مرگ علاقه‌مند می‌کند. وقتی شیرها حمله می‌کنند آهوهای آلوده به باکتری فرار نمی‌کنند. می‌ایستند تا دریده شوند. انگار همیشه دی‌ماه به این نوع باکتری آلوده می‌شوم. دقیقا هم زمان امتحانات. مرگ. زندگی. معانی‌شان در هم می‌آمیزد و بی‌اهمیت می‌شود. همیشه دوست داشتم دی‌ماه شاد باشم. اما امتحانات همیشه حالم را می‌گرفت. این دانشگاه و مدارس بودند که بیشتر از همه حالم را از علم به هم می‌زدند. مگر آن جا چه خبر است؟ هیچ. فقط مطالب خاکستری را تحمیل بچه‌های خاکستری‌تر می‌کنند تا همه‌شان خاکستری‌ترین بشوند. من حالم به هم می‌خورد. در این طور قضایا همیشه اول از همه بالا می‌آورم و بعد گند می‌زنم به سیستم و در آخر نامه‌ها و پیام‌های تهدیدآمیز اخراج برایم پست می‌شود. باشد ولی حرف از اخراج فقط به نظر آن‌ها تلنگری تهدیدآمیز است. از نظر من یک نوع رستگاری‌ست. به نظرم کسی باید خیلی خوش‌رنگ‌تر باشد تا از فضاهای خاکستری اخراجش کنند. امیدوارم هر چه زودتر اخراج شوم. کاش یکم رنگی‌‌منگی‌تر بود. از رنگی‌منگی بیشتر منگیش بهم رسید.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *