روز اول
«به علت همین نداشتن صبر و حوصلهست که همهٔ ما این جا هستیم. ولی هر کدام از ما برای دیگران عاقلانه فکر میکند.
کیست آن حکیمی که میگوید: همه آن قدر دل و جرئت دارند که دردهای دیگران را تحمل کنند؟»
پالاس هتل تاناتوس
تصمیم گرفتم سه هفته اول را با کتاب «۲۱ داستان نویسندگان معاصر فرانسه» پیش ببرم. امروز داستان «پالاس هتل تاناتوس» نوشتهٔ آندره موروا را خواندم.
داستان دربارهٔ مردیست که به خاطر ورشکستگی و بدبختیهای فراوان به فکر خودکشی میافتد. قبل از هر اقدامی نامهای از طرف یک هتل عجیب به دستش میرسد. در این نامه از او دعوت میشود به جای کشتن خودش به هتل برود تا آنها این کار را قطعی و بدون عذاب انجام بدهند و…
بعد از خواندن شروع کردم به نوشتن یک داستان چند صفحهای. به نظرم ایدهٔ خودکشی خیلی داستانساز است. شخصیتی را در نظر گرفتم که میخواست خودکشی کند. بعد آن قدر نوشتم تا به دلایل خودکشیاش اعتراف کند. سپس داستان پیش بردم تا ببینم بالاخره منصرف میشود یا ادامه میدهد.
۱۴۰۲.۹.۱۸
روز دوم
«برف میبارید و دانههای، برف چرخزنان در دست باد، آهسته و سنگین به روی کوچههای تیره تیره و تار فرو میریخت. یکی از آن شبها بود که هیچ چیز محدود و منفرد به چشم نمیخورد. از آن شبها که آدمیزاده در عناصر طبیعت محو میشود و اندیشههای مبهم و نامتناهی در سرش چرخ میزند.»
داستان «معامله» نوشتهٔ ژول تلیه را خواندم. توصیف ابتدای داستان از برف مرا برای نوشتن داستانی برفی برانگیخت. سه صفحه نوشتم. دربارهٔ ایستگاهی برفی و قطارهایی که با تأخیر میآیند.
۱۴۰۲.۹.۱۹
روز سوم
«صبح زیبایی است، با چکاوکها و اندکی آفتاب. روی خاکریز قلعه، بوتههای مینا گل دادهاند. تا این لحظه متوجه نشده بودم.
کاسیاکوف کولبار مرا حمل میکند. تنها صدای بامدادی صدای گامهای ما و آوای چکاوکهاست. صدای گامهای او، صدای گامهای من، صدای گامهای او آمیحته به صدای گامهای من؛ سپس صدای گامهای من تنها. سر برمیگردانم. کاسیاکوف ایستاده است تا گل مینایی بچیند.»
امروز متوجه شدم از خواندن داستانهای جنگی بیشتر از دیدن فیلمهای جنگی لذت میبرم. به نظرم در جنگ چیزهایی فراتر از شلیک کردن، دیدن دوست مجروح، نوشتن نامهای دلتنگ برای خانواده و… جریان دارد. احساساتی درونی که با دیدن یک شخصیت نمیشود به آن پی برد. اگر همین داستان را بنویسند در حالی که ما به درونیات شخصیت آگاه باشیم خیلی ظریف و ملموستر درک می شود. جنگ اساساً چیز جالبی نیست. متوجهام که خیلی از تصاویر و سکانسها میخواهند کراهت جنگ را به مخاطب نشان بدهند. اما به شخصه به نظرم دیدن بمباران شدن آدمها فقط سمبل کردن است. انگار میخواهند خیلی خلاصه و مفید بفهمانند که همه مردند و با زجر هم مردند پس جنگ نفرتانگیز است. بله درسته اما دیگر همه این را میدانند. بهتر نیست کمی ظریفتر عمل کنیم برای نشان دادن چیزی نفرتانگیز؟
امروز داستان «ایوان ایوانوویچ کاسیاکوف» نوشتهٔ ژان ژیونو را میخواندم. یک داستان جنگی بود. انتظار داشتم با چیزهایی کلیشهای مواجه شوم که در آخر قلب آدم را ترک میاندازد. اما جا خوردم. بله قلبم ترک خورد اما نه مثل همیشه. با این که داستان دقیقا وسط جنگ پیش میرفت اما از خون و خونریزی اغراقآمیز پرهیز شده بود. این دقیقا همان چیزی بود که داستان را خاص میکرد. این طور هم نبود که بگویم نویسنده به دلیل ناآشنا بودن با فضای جنگ این گونه نوشته اتفاقا ژان ژینو سال ۱۸۹۵ متولد و ۱۹۷۰ فوت کرده است. با این حساب یعنی او شاهد هم جنگ جهانی اول و هم جنگ جهانی دوم بوده است. با این همه ترجیح داده از تکرار مکررات صحنههای کلیشهای پرهیز کند.
۱۴۰۲.۹.۲۰
روز چهارم
داستان «کهنترن داستان جهان» از رومن گاری را خواندم. داستان دربارهٔ خیاطی یهودیست که بعد از مدتها دوست خود گلوکمن را که هر دو با هم در اردوگاه مرگ بودند مییابد. خیاط میفهمد که گلوکمن که هنوز هم وحشتزدهست باور ندارد پانزده سال از مرگ هیتلر گذشته باشد. او حتی ساربان کوه شده تا از چشم آلمانیها در امان بماند. خیاط هم هیچ باورش نمیشود او زیر دستان فرمانده شولتسه -فرماندهای که به بیرحمی معروف بود- زنده مانده باشد. خیاط دوستش را به خانه میبرد و به او کار میدهد. شش ماه میگذرد. آن دو در کنار هم کار میکنند و شبها گلوکمن در دکان میخوابد. یک شب خیاط برای برداشتن چیزی، سرزده به دکان بازمیگردد. متوجه میشود گلوکمن دزدانه در حال پر کردن سبدی غذاست. وقتی گلوکمن مخفیانه از دکان خارج میشود خیاط او را دنبال میکند. میخواهد بداند دوستش هر شب با سبد غذا کجا می رود. تا این که او را کنار فرمانده شولتسه میبیند. گلوکمن سبد را تقدیمش میکند و برایش آبجو میریزد. خیاط جا میخورد. وقتی گلوکمن برمیگردد او را متوقف میکند. میپرسد چرا به جای خبر کردن پلیس به ظالمی که یک سال تمام هر روز او را به صلابه میکشید و زجر میداد غذا میدهد؟ گلوکمن میگوید: قول داده است دفعهٔ دیگر با من مهربانتر باشد.
به نظرم گلوکمن در اثر رنج روانی زیاد دچار سندروم استکهلم شده است. این سندروم از عجیبترین پدیدههای روانیست که باعث میشود مظلوم حس همدلی، همدردری و وفادارانهای نسبت به ظالم پیدا کند. سندروم استکهلم چه در واقعیت و چه در داستانها همیشه انسان را مبهوت میکند. چرا که در عین غریب بودن خیلی هم دور از عقل نیست. فیلم «۳۰۹۶روز» را به یاد میآورم. ماجرای ناتاشا کمپوش که قربانی آدمربایی بود. جایی خواندم که او هنوز هم عکسی از گروگانگیرش همراه خود نگه میدارد.
۱۴۰۲.۹.۲۱
روز پنجم
«ای وای! بله درست است، فراموش کرده بودم که روزی باید بمیرم.»
«داستان کبریت» نوشتهٔ شارل-لوئی فلیپ خواندم. داستان راجب مردیست که به هتل میرود و در حالی که تنها روی تخت دراز کشیده است سیگاری روشن میکند. ناخودآگاه کبریت را روی زمین پرت میکند. شعله به فرش میگیرد. درست لحظهای که او خیز برمیدارد آتش را خاموش کند دستی از زیر تخت بیرون میآید. چند بار روی شعله میزند و خاموشش میکند. مرد متوجه میشود کسی زیر تخت او مخفی شده است. حالا او به ترفندی میاندیشد تا بتواند فرار کند.
بعد از خواندن داستان میروم سراغ کیبورد. ناخودآگاه به فضایی کشیده شدهام که موسیقیاش را هم میشناسم. این بهترین اتفاق است. اگر بدانم موسیقی چیزی که میخواهم بنویسم چیست خیلی روان و گیراتر مینویسم. آهنگ را روی تکرار میگذارم. خانه پر از سر و صداست. میتوانم بروم و ازشان خواهش کنم صدای تلوزیون را کم کنند اما میدانم این حالتی که دارم خیلی ظریف و شکنندهست. ممکن است به اشارهای از بین برود. خیلی حیف خواهد شد پس فقط میروم در را میبندم. صدای موسیقی را کمی بیشتر میکنم و برمیگردم سر کیبورد. مینویسم و دست برنمیدارم.
۱۴۰۲.۹.۲۲
روز ششم
«من چند کلمهای از زبان او یاد گرفتهام و او هم چند کلمهای از زبان مرا میداند. وجه مشترک ما همین تتهپتههاست و نیز بو و مزهٔ پوست تنمان. سوای این سوسوها، همه چیز دیگرمان برای همدیگر تاریک است.»
داستان «بازار بردهفروشان» از ژرژ-الیویه شاتورنو
دیروقت است. خیلی دیروقتتر از همیشه. با این حال میدانم صبح مجالی نخواهد بود. نوشتم و چه خوب که همین دیروقت نوشتم. همهٔ چیزهایی که از صبح دیده بودم روی چیزی که نوشتم تأثیر گذاشت. این چیزی که نوشتم احتمالا هرگز منتشر نشود اما در روحم اثری گذاشت که حس می کنم بعدا روی چیزهای دیگری اثر خواهد گذاشت. مثل یک گلولهٔ برف که وقتی میغلتد برفهای بیشتری… هیچ. رها میکنم. تا همین جا بماند. گیجتر از وصل و پینه کردن حرفهایم هستم. خوابی که آشتفم دیگر از این بدتر نمی شود.
۱۴۰۲.۹.۲۳
روز هفتم
«عادت احساسها را سرد میکند…»
داستان «مورمور» از بوریس ویان
داستان نوشتههای یک سرباز است. ۱۵ نوشتهٔ کوتاه که در دوران جنگ جهانی دوم نوشته شده است. نوشتهها طنز تلخی دارند. البته وقایع شدیدا تلخ، اصراری به تلخی ندارند و اتفاقا خیلی هم بیاعتنا گفته میشوند. با این همه کسی سرباز را مقصر نمیداند. این ماهیت جنگ است و جنگ ماهیتی کثیف دارد.
یادداشت آخر شوکهام کرد. درست همان وقت که فکر میکردم نویسندهٔ این یادداشتها بالاخره طوریاش نمیشود و نجات پیدا میکند، زیر پایش صدای «تلیک» میشنود. او روی مین قدم گذاشته و فقط کافیست پایش را بردارد تا بمب منفجر شود. جیبهایش را خالی میکند و به جز دفتر و مدادش همه چیز را به همرزمانش میدهد. بهشان میگوید بروند و برنگردند. آنها میروند. او با پایی که به خاطر حرکت نکردن مورمور شده یادداشت آخر را داخل دفتر مینویسد.
۱۴۰۲.۹.۲۴
روز هشتم
داستان امروز «زنی از کُرک» نوشتهٔ ژوزف کسل بود. چیزی که امروز میخواهم دربارهٔ این داستان بنویسم کمی شخصیتر است. نظری شخصیتر که فقط برای رهایی از احساساتیست که نسبت به نوشته دارم.
این جور داستانها طوری نوشته و تنظیم میشوند که نشود قاطعانه از یکی از طرفین داستان هواداری کرد. ولی من در آخر از زن داستان منزجر شدم. به نظرم انسان باید انصاف داشته باشد. چرا زن لعنتی نمیتوانست یکم کوتاه بیاید؟ به نظرم به خاطر سر به زیر بودن شوهرش بود. از همه چیز بیشتر، حق به جانب بودن زن را متعفن کرده است هر چند که او کارهای مزخرفش را با دلایلی مثل وطنپرستی و … توجیه کند باز هم به نظرم متعفن است. این جور نمیشود و نباید زندگی کرد. به نظرم وقتی دو نفر این قدر به اعتقادات متفاوتشان پایبند باشند نمیتوانند به درستی یکدیگر را دوست داشته باشند. در آخر دیدیم که زن حتی فرزندشان را هم علیه مرد شورانده بود و از این بابت حتی احساس غرور میکرد. 😕
۱۴۰۲.۹.۲۵
روز نهم
«بدیهی است که آدم همیشه نباید دنبالهروِ جریانات باشد و باید تازگی و اصالت خود را حفظ کند. با این حال، هر چیز برای خود جایی دارد. البته باید غیر از دیگران بود… اما دیگران هم باید بود. من دیگر مشابهتی با هیچکس و هیچ چیز نداشتم جز با عکسهای کهنهٔ قدیمی که دیگر با زندهها مناسبتی نداشتند.»
داستان «کرگدنها» نوشتهٔ اوژن یونسکو را خواندم. نکتهٔ جالب دربارهٔ این نویسنده این است که او بعضی از نمایشنامههایش را به داستان هم مینوشته. «کرگدنها» هم از آن نمایشنامههاییست که به داستان هم تبدیل شده.
داستان دربارهٔ شهریست که مردمش یک پس از یک تبدیل به کرگدن میشوند. در نهایت وقتی همه تبدیل شدهاند روای را میبینیم که تنها در اتاقش نشسته و منتظر کرگدن شدن است. او از تنها ماندن بیزار شده و دوست دارد شبیه بقیه کرگدنها شود. با این حال همچنان انسان باقی میماند و از همچنان انسان باقی ماندن زجر میکشد.
۱۴۰۲.۹.۲۶
روز دهم
داستان «نامزد و مرگ» از ژیل پرو
داستان دربارهٔ آندرو است که انتظار خدمتکاران تازهاش را میکشد. آنها از ماشین پیاده میشوند. سه نفراند. زن و شوهر و دختربچهشان. دو صندوق بزرگ هم بالای ماشین بستهاند. آندرو با آنها آشنا میشود و اتاقشان را نشان میدهد. آندرو هرچند که نامزد دارد اما از همین دیدار اول حس میکند شیفتهٔ زن خدمتکار شده است. قرار میشود از فردا کار را شروع کنند. با این حال شوهر زن دچار بیماری قلبیست. به همین دلیل موقع جابهجایی یکی از صندوقها فشار زیادی بهش میآید و میمیرد. زن آشفته و مغموم تصمیم میگیرد جنازهٔ شوهرش را به شهرشان برگرداند. به همین خاطر از آندرو خداحافظی میکند و نیامده میروند.
«آندرو دستش را برای خداحافظی بالا برد، ولی زن نمیتوانست چیزی ببیند، چون شب شده بود. آن قدر آن جا ایستاد تا صدای ماشین در دوردست محو شد. با همهٔ این احوال، او حتی اسم زن را نمیدانست.»
این دیالوگ پایانی است. میبینیم که داستان بدون رخ دادن اتفاقهایی که انتظار داریم یا احتمال میدهیم تمام میشود. این نکته خیلی برایم جالب بود. چون شاید اگر من داستان را نوشته بودم داستان پر از پیچ و خم یا حداقل معنیای قابل تأمل میشد. شاید قابل تأملترین نکتهٔ داستان این است که همیشه لازم نیست داستانها پر قیل و قال باشند یا پند بدهند. گاهی همین سادهنویسی متن را خواندنی میکند.
۱۴۰۲.۹.۲۷
روز یازدهم
سرد بود. دیشب تا دیر بیدار بودم. امروز هم دیر از خواب بیدار شدم؛ در اتاقی که هنوز سرد بود. چون به ساعت نگریستم فهمیدم باید عجله کنم. برای ناهار منتظر کسی بودم. فوری داستان «زن ناشناس» از ژان فروستیه را خواندم. از این که ذهن پریشانم به سرعت از روی کلمهها میپرید و به سختی جملهای را برایم معنادار میکرد متاسف شدم. خواندن را تمام کردم. هرچند میدانم برای تکمیل گزارش امروز باید باز سر فرصت، مجدد مطالعهاش کنم. با این همه کسی که منتظرش بودم عذر خواست. گفت دیشب دیر خوابیده و نمیتواند بیاید. ناهار سبکی خوردم. به نوشتن برگشتم. نوشتم. داستانی نوشتم و وقتی تمام شد ازش خوشم آمد. سعی کردم «زن ناشناس» را مجدد بخوانم تا بتوانم این جا کمی راجبش بنویسم اما باز هم نتوانستم تمرکز کنم. سرم سنگین شده. شاید از اثرات سرماخوردگیست. به هر حال یک روز برمیگردم و دربارهاش مینویسم. یک روز جمعه.
۱۴۰۲.۹.۲۸
جمعهای که گفتم: داستان دربارهٔ مردیست که نامهای خالی دریافت میکند. درون نامه عکس ناشناس ولی زیبای یک زن است. مرد چنان شیفتهٔ زن داخل عکس میشود که دور از چشم زنش به دنبال او میگردد. بسیار میگردد ولی او را نمییابد. یک شب حس میکند منشیاش هم زیبا و سرشار از جوانیست به همین دلیل به خانهٔ او میرود و به زنش خیانت میکند. آن رابطهٔ مخفیشان را مدت زیادی کش میدهند و مرد چنان عاشق منشی شده که وقتی یک روز از کنار بیلبورد بزرگ سینما که همان دختر داخل عکس است و زیرش دربارهٔ فیلم نوشته میگذرد اعتنا نمیکند. این بود آن چه میخواستم بنویسم.
روز دوازدهم
امروز داستان «عربدوستی» از ژان کو را خواندم. چطور خواندم؟ حقیقتش این که خستگی دیروز و کمخوابی مجدد دیشب باعث شد رخوتزده بیدار شوم. دلم میخواست باز بخوابم و در آن لحظهٔ کلنجار با خواب به نظرم آمد تا به حال چیزی را این قدر نخواستهام. البته که خواستهام اما خیال خواب مغزم را قفل کرد. بیست دقیقه بیشتر خوابیدم. بعد باز یک ربع بیشتر. به همین خاطر وقتی بیدار شدم دیگر وقتی برای تلف کردن نداشتم. کلاسم یک ساعت آن طرف شهر بود. قبل از آماده شدن سه صفحه نوشتم. رفتم و حالا که آمدهام گزارش بدهم ده دقیقه به روز سیزدهم است. اما به هر حال این کاریست که باید انجام شود.
«عربدوستی» دربارهٔ یک بازپرس است که میخواهد روشنفکر و چتربازی را محاکمه کند. چرا که چترباز او را زده است. میگوید از روشنفکر بدش میآید بازپرس میگوید آزارشان نمیرسد. در این حین روشنفکر مگسی در هوا میگیرد و میخورد. میگوید از خشونت بیزار نیست بلکه از فاشیسم بدش میآید. چترباز میگوید او از عربها هم بدش میآید. عربی میآورند که پارچهای بر دوش دارد. روشنفکر میگوید عرب را دوست دارد اما:
«موضوع دوست داشتن نیست! دوست داشتن یعنی تحمیق کردن.»
آنها جبهه میگیرند که مرد حسابی یعنی چه که او میگوید:
«تحمیق در معنای هگلی و مارکسیستی کلمه.»
اما گوششان بدهکار نیست و میگویند دوست داشتن این طور نیست. آن وقت چترباز به عرب میگوید حاضر است پارچه را بخرد. چند است؟ ۵۰ هزار فرانک. آن وقت چترباز چانه میزند و درآخر به سه هزار فرانک میخردش. میگوید شاید گمان کنید داشتم چانه میزدم اما پارچه درواقع هزار چوب بیشتر نمیارزد و حال با این که عرب سرم کلاه گذاشت همچنان دوستش دارم. عرب هم میگوید چترباز دوستش دارد ولی روشنفکر گفته او احمق است. بعد بازپرس کارشناسی را دعوت میکند تا قیمت قالی را بدانند. او نگاه میکند و میگوید هزار و پانصد فرانک میارزد. بازپرس میگوید خب ممنونم محاکمه تمام شد آقای سرجوخه شما آزادید. روشنفکر داد میزند:
«یک بار دیگر عدالت در کشور ما به لجن کشیده شد.»
بازپرس دستور میدهد به جرم اهانت به دستگاه عدالت دستگیرش کنند. او را که میبرند عرب سبیلهای مصنوعیاش را برمیدارد. میفهمیم آنها با هم تبانی کرده بودند تا روشنفکر را به زندان بیندازند. همچنین قصد دارند این نقشه را روی روشنفکران دیگر هم عملی کنند.
روز سیزدهم
«جوانهای همسنم، که به هر حال گاهگاه مجبور به حشر و نشر با آنها بودم، مسخرهام میکردند. اما من به خود میگفتم موضوع کلاه نیست، آنها شوخیهاشان را به کلاه من بند میکنند به عنوان یک چیز مضحک که سخت توی چشم میخورد، چون آنها ظریف نیستند. من همیشه از کمیِ ظرافت مردم این زمان تعجب کردهام، منی که روحم از صبح تا شب به جست و جوی خودش در تقلا بود.»
بیرونرانده
اسم ساموئل بکت را شنیده بودم. وقتی استاد کمالی از «در انتظار گودو» حرف زده بود دریافتم بیشک او از نویسندگان موردعلاقهٔ من خواهد شد. امروز «بیرونرانده» را خواندم. در این داستان قرار نبود به نکتهای برسیم و البته یک جورهایی هم به خیلی نکتهها رسیدیم. استدلالهایش را که لای متن داستان میآورد دوست دارم. کمی داستان، کمی تداعی گذشته و کمی استدلال. این نویسنده بیشک همانیست که میل دارم روی شانهاش بنشینم و از دید او به جهان بنگرم. خوشحالم دنیا چنین آدمهایی به خود دیده. بعضی افراد هم مثل ساموئل بکت هستند. آدم بعد از آشنایی با آنها دیگر دنیا را به پوچی قبل نمیپندارد.
روز چهاردهم
امروز داستان «شب دراز» از میشل دئون را خوندم.داستان دربارهٔ مردیست که پسرش خودکشی کرده و در بیمارستن بستریست. او به دیدن معشوقهٔ پسرش میرود تا بیشتر راجب خودکشی بداند. زن از این که او را به جا نمیآورد ناراحت میشود. در نهایت به او میگوید او را دوست داشته و مرد بالاخره به یاد میآورد روزی عاشق زنی به اسم مادلن شده. زنی که یک دختر پانزده ساله داشته. او همان دختر است. دختر مادلن. ولی پانزده سال از ماجرا گذشته و حالا پسرش از این دختر خوشش آمده. با این همه عشق یکطرفه که او را به مرگ کشانده. مرد و دختر نزدیک صبح به دیدن پسر میروند تا به او سر بزنند. میفهمند پسر تمام کرده. زن گریه میکند. پدر از بیمارستان میآید بیرون. این قسمت داستان شاهد یک قبل و بعد حرفهای هستیم. مرد جور دیگر به دنیا مینگرد. در پایان بیاحساس به خانه برمیگردد تا برای کفن و دفن تنها پسرش برنامه بریزد. دختر گریان او را دنبال میکند. و میگوید:
_ پس دیگر چارهای ندارم جز اینکه من هم خودم را بکشم.
_ چه اشکالی دارد؟
_ برای شما بیاهمیت است. همه چیز برای شما بیاهمیت است.
_ نه، همه چیز نه.
مرد به دکتر تلفن میزند تا برنامهٔ کفن و دفن را بریزد.
_ من میروم.
مرد گوشی را میگذارد.
_ نه، بمان.
دختر کنار در ایستاده و دستش روی دستگیرهٔ در است. مرد تکرار میکند:
_ بمان.
_ همه چیز برای شما بیاهمیت است.
_ اوه، نه، بدبختانه نه.
آغوشش را میگشاید و زن گریهکنان خود را در بغل او میاندازد.
۱۴۰۲.۱۰.۱
روز پانزدهم
امروز داستان «دیوار» از ژان پل سارتر را خواندم.
و خب ساده بگویم؛ داستان دربارهٔ یک بدبخت اسیری بود که اشتباهی جای دوستش را لو داد..
شاید بگویید آدم حسابی یعنی چه آخر؟ خب یعنی همین. امروز حس میکنم همین قدر خوب باشد. اگر هم توضیحات بیشتری میخواهید باید بگویم که این بدبخت اسیری خواست نگهبانان را دست بیندازد و به همین خاطر بهشان گفت دوستش در قبرستان مخفی شده. آنها هم رفتند تا قبرستان را بگردند. از قضا دوست این آقا هم با صاحبخانهای که در آن جا پناه گرفته بود دعوایش میشود و قهرکنان میرود چند وقت قبرستان بماند که ای دل غافل سربازان پیدا و تیربارانش میکنند. خبر مرگش که میرسد مرد ناباورانه روی زمین میافتد و میزند زیر خنده. آن قدر که اشکش در میآید.😂
حتما میگویید آدم حسابی آخر تو چهات است که این استیکر را گذاشتهای؟ شاید او خندیده باشد اما احتمالا این خنده نوعی حیرت یا همچین چیزی بوده.
بله خب من درک میکنم. اما ته این داستان شخصیت اصلی بدجوری به پوچی گراییده بود و همه چیز برایش بیمعنی بود؛ پس من هم گفتم چه باک بگذار یک استیکر بیمعنی بگذارم در حال و هوای متن.
۱۴۰۲.۱۰.۲
روز شاندزدهام
«زمان بلند زمان ملال است، زمان کوتاه زمان تشویش است. زمان کوتاه زندگی را میخورد، زمان بلند زندگی را نفرتانگیز میکند. زمان درست، زمان حد وسط، زمان خوشبختی، نه بلند و نه کوتاه را چگونه میتوان به دست آورد؟»
هفت شهر عشق از روژه ایکور
داستان امروز راجب زندگی یک مرد بود. مردی که برخلاف ظاهر خشنش آدم نیکنفس بود. او ازدواج کرد و با بدبختی صاحب سه فرزند شد. به سختی پول درآورد و درست وقتی گمان کرد اوضاع خوب است جنگ آغاز شد.
«جنگ جهانی در گرفت. چه جنگی؟ آیا این بار دشمن از مشرق میآمد یا از مغرب؟ از شمال یا از جنوب؟ چه فرقی میکرد؟ هر بیست و پنج یا سی سال یکبار، یعنی مدت زمان لازم برای ساختن سرباز، جنگ به پا میشود و پنج یا شش سال، یعنی مدت زمان لازم برای کشتن سربازی که ساخته شده است، طول میکشد؛ پس از آن دوباره سرباز میسازند و دوباره جنگ میکنند.»
مرد به جنگ رفت و آن جا به دست دشمن اسیر شد. بعد از سالها به خانه برگشت. دیگر چهل سالش بود. با این حال بچهٔ چهارمشان هم به دنیا آمد و بچههای بچههایش به دنیا آمدند و تا به خودش بیاید هففتاد سالش شده بود و هنوز نتوانسته بود درست و حسابی زندگی کند. در آن بهبوهه شنید که نتیجهاش هم به دنیا آمده. اعصابش نکشید و شروع کد به خفه کردن زنش. بعد بغال و نانوا و… حتی آلبرت انیشتین.
«آلبرت انیشتین که مدتها مرده بود ولی چه اهمیتی داشت. زیر در حالی که این مرد بد سیرت جانی گمان میکرد که دنیا را خفه میکند، در واقع ذنیا بود که او را خفه میکرد. افراد خانواده مینالیدند و تاسف میخوردند که حیف از چنین مرد نیکنفسی که دارد از خوشی میمیرد!»
و این بود زندگی مرد نیکنفس بدبخت.
۱۴۰۲.۱۰.۳
روز هفدهام
داستان امروز «چگونه وانگفو رهایی یافت» از مارگاریت یورسنار بود.
این داستان نشان میدهد که هنرمند جاودان است. مرگی برای هنرمند نیست. همچنین در آخر داستان میفهمیم که همهٔ مردم توانایی درک آثار را ندارند. شاید آنهایی که دارند کمی زجر هم میکشند. گاهی صحبت و توضیح دربارهٔ چیزهایی از عمقش میکاهد و بیارزشش میکند. این داستان هم از آن چیزهاست. پس نمیخواهم بیش از این چیزی بگویم فقط قسمتهایی از داستان را که خیلی دوست داشتم این جا مینویسم.
«از دیرباز وانگفو آرزومند برآوردن نقش شاهدختی در روزگاران گذشته بود که زیر بیدبنی نشسته است و عود مینوازد. هیچ زنی چندان رویایی نبود که الگوی او شود، اما لینگ چون زن نبود از عهده برآمد. سپس وانگفو از نقش شاهزادهٔ جوانی سخن گفت که در پای درخت سدر بلندی کمان کشیده است. هیچ مرد رویایی در آن زمان چندان رویایی نبود که به کار او آید. اما لینگ زن خود را پای آلوبن باغ واداشت. پس وانگفو او را در جامهٔ پریان میان ابرهای غروب آفتاب نقش کرد، و زن جوان گریست، زیرا این طلیعهٔ مرگ بود. از زمانی که لینگ نقشهای او را که ساختهٔ وانگفو بود بر خود او برتری میداد چهرهاش چون گلی دستخوش باد گرم یا بارانهای تابستانی میپژمرد. یک روز صبح پیکر او را آویخته بر شاخههای آلوبن گلفام یافتند: دنبالهٔ شالی که بر گرد گردنش حلقه شده بود با گیسویش در باد موج میزد. نازکتر از همیشه بود و پاکتر از زیبارویان ممدوح شاعران گذشته. وانگفو آخرین بار نقشی از او کشید. زیرا این رنگ سبز را که بر چهرهٔ مردگان مینشست دوست میداشت. شاگردش لینگ مشغول رنگ بود و این کار چندان به دقت و مراقبت نیاز داشت که گریستن را از یاد برد.»
«میگفتند وانگفو با آخرین رنگی که به چشمان نقشهایش میزند میتواند در این نقشها جان بدمد.»
«آهنگ صدایش چنان گوشنواز بود که به شنونده هوای گریه دست میداد.»
«جهان هیچ نیست جز تودهای لکههای درهم از قلم نگارگری دیوانه بر خلا ریخته شده است و بیوسته با اشکهای ما شسته میشود.»
«… همهٔ آثارت را خواهم سوزاند و تو چون پدری خواهی شد که همهٔ پسرانش را بکشند و امید به دوام تبارش را از میان ببرند.»
تیکه پیام شخصی: خیلی با این تیکه همدردم. یک بار تمام یادداشتهای سه- چهار سالهام از گوشی پاک شد. واقعا خیلی حس بدی بود. چند وقت افسرده شدم. همه چیز برایم بیمعنی شد. مجبور شدم به خودم بگویم عیب ندارد خزعبل نوشته بودی ولی اثر نداشت. میدانید درست است که خزعبل بود اما خب خزعبلی بود که خودم نوشته بودم. مثل بچههایم دوستشان داشتم و این خیلی ناراحتم کرد که یک شبه دیگر نداشته باشمشان. حالا دیگر از آن زمان خیلی گذشت. با این حال محض محکمکاری از اپلیکیشنی استفاده میکنم که مطمئنتر است.
«آب سرانجام به محاذی قلب امپراتور رسید. سکوت چندان ژرف بود که قطره اشکی اگر میچکید صدایش شنیده میشد.»
«وانگفو با لحن غمگینی گفت:
– نگاه کن، شاگرد، این بیچارهها در حال مرناند، اگر تا حال نمرده باشند. گمان نمیکردم که در دریا آن قدر آب باشد که بتواند امپراتور را هم غرق کند. چه باید کرد؟
شاگرد زیرلب گفت:
– جای نگرانی نیست، استاد. به زودی خشک خواهند شد و حتی به یاد نخواهند آورد که هرگز آستینشان تر شده باشد. تنها امپراتور تلخی آب را اندکی در دل خواهد داشت. این مردمان چنان ساخته نشدهاند که بتوانند در پرده محو شوند.»
۱۴۰۲.۱۰.۴
روز هجدهم
امروز عصر داستان «مرد بافتنی به دست» نوشتهٔ گابریل بلونده را خواندم. داستان روایت یک کوپهٔ قطار است. در این کوپه آدمهای متفاوتی برای مدتی کنار هم همسفر میشوند است. نمیدانم خواندن این داستان در من چه چیزی را انگیخت ولی بعد از خواندن نه صفحه نوشتم. گاهی که چیزی به ذهنم بزند نمیتوانم کار دیگری انجام بدهم جر تکمیل آنچه به ذهنم زده. این بار هم هرچند مهمانانی داشتیم و شام هم دیگر داشت سرد میشد نتوانستم از تایپ دست بکشم.
۱۴۰۲.۱۰.۵
روز نوزدهم
«هیچ کدام از ما واقعا پوست کلفت نیست، اما ما با هم یک نوع مهربانی محتاطانه و درویشانه داریم که به میزان مساوی از محبت و بیاعتنایی تشکیل شده است، به اضافهٔ مقداری بدجنسی که روابط میان افراد را تحملپذیر میسازد. از هم میپرسیم «چطوری؟» و بیآنکه به این مطلب تکیه کنیم جواب میدهیم «بد نیستم». نیکولا یک روز نقل میکرد که در برتانی دیده بوده است که بچهها یک مرغ دریایی را گرفتند و با صابون مارسی تنش را شستند و ولش کردند. همین که پرنده روی دریا نشست، چون بال و پرش چربی نداشت یکهو توی آب فرو رفت و دیگر بالا نیامد. نیکولا میگفت که بیاعتنایی چربی روح است. مانع میشود که آدم غرق بشود. وقتی که خیلی به دیگران اهمیت بدهیم دیوانه میشویم. و همچنین به خودمان.»
داستان «بد نیستم، شما چطورید؟» نوشتهٔ کلود روا
داستان دربارهٔ نیکولاست که چند ماهیست غیبش زده و دوستانش نگرانش شدهاند. در انتها داستان با این پاراگراف پایان مییابد:
«دو سه ماه پیش در گوشهٔ کوچهٔ بوناپارت، نیکولا همراه ژاک و آن ماری است، هر سه با عجله میروند، و ناگهان نیکولا به آن آدمی که که هیچکس هیچوقت اسمش را نپرسیده است، برمیخورد، که دلال تابلوهای نقاشی است، همان مرد ریزهٔ کوتولهای که شبیه ستارهٔ دریایی است که روی ساحل افتاده باشد و یک عینک شاخی به چشم زده باشد تا ببیند کجاست و چه خبر شده است. نیکولا از او میپرسد: «حالتان چطور است؟» و ستارهٔ برای او شرح میدهد که حالش خوب نیست، از آپارتمانش بیرونش کردهاند، زنش در درمانگا است، شش ماه است که از «اینها» نفروخته است، و غیره… نیکولا خود را به ژاک و آنماری که در پیادهرو کوچهٔ آبئی منتظرش ایستادهاند میرساند و به آنها میگوید که وقتی از کسی میپرسیم «حالتان چطور است؟» غرض این است که او جواب بدهد: «بد نیستم، شما چطورید؟» و دیگر هیچ.»
این داستان مرا به فکر فرو برد. دوستانی دارم که وقتی ازم میپرسند «چطوری؟» اگر بگویم «ممنون، شما چطورید؟» از من دلخور میشوند که چرا نمیگویم خوب یا بد هستم. من همیشه این جواب را میدهم چون به نظرم همین کار آدم را راه میاندازد و آدمها روانشناس من نیستند که من بواهم اول گفت و گویم از شرح دقیق حالم بگویم. با این حال نظرات افراد با هم متفاوت است. شاید در نظر آنها این نشانهٔ صمیمیت است. این داستان از این جهت برایم قابل تأمل بود.
همچنین این جمله به نظرم جالب آمد:
«مردم چیزی را طبیعی میدانند که توجهشان را جلب نکند.»
به این اندیشیدم که چرا انسان در برخورد با چیزهای غیرطبیعی مشوش میشوند؟ و بعد به داستانهای تخیلی اندیشیدم که سرگرمکنندهاند.
در جامعه ما برخی افراد را غیرطبیعی میدانیم. مثلا: زن بسیار چاق که گدایی میکند، دانشجوی افسردهای که سر کلاس میگرید و یا مرد بزرگ ریشداری که برخلاف ظاهرش عاشق گلها و در کل آدم مهربانیست. برخی افراد برای ما غیرطبیعی هستند. برخی افرادی که توجهمان را به خود جلب کنند. آیا این افراد صرفا چچون توجهمان را جلب میکنند غیرطبیعیاند یا چون ما را برای لحظاتی سرگرم میکنند؟
۱۴۰۲.۱۰.۶
روز بیستم
«… و چون خودم را به باد انتقاد میگرفتم، مقتدای روحانیام نمیفهمید، میگفت: «نه، این طور نیست. در نهاد شما خوبی هست!» خوبی! در نهاد من شراب ترش بود، همین و بس، و چه بهتر که چنین بود، زیرا اگر نهاد کسی بد نباشد چگونه میتواند نیکوتر بشود…»
داستان «مرتد یا روح آشفته» از آلبر کامو را خواندم. داستان دربارهٔ یک مبلغ کاتولیک است که برای تبلیغ به شهری میرود. شهری که مردمانش سنگدل و بتپرستاند. مدرسهٔ طلاب سعی میکند او را از رفتن باز دارد چون در آن شهر جانش در خطر است. اما او به هر حال میرود. مردم وحشی آن شهر هم او را به اسارت میگیرند، زبانش را میبرند و چنان آزارش میدهند که او به دین آنان در میآید.
«…من آموختم چگونه روح فناناپذیر نفرت را بپرستم!»
«… و عاقبت شهر نظم، آری نظم، با زاویههای قایمش، با اتاقهای مربعیاش، با مردمان خشک و خشنش، من آزادانه به تابعیت آن درآمدم، من رعیت نفرتزده و شکنجهدیدهای از رعایای آن شدم و افسانهٔ دور و درازی را که به من آموخته بودند طرد کردم. مرا فریب داده بودند، حقیقت مربعی، سنگین و فشردهست، زیر و بم نمیپذیرد، نیکی خواب و خیال است، طرحی است که تحققش همیشه به آینده موکول میشود و همواره با تلاشی توانفرسا باید به دنبالش دوید، حدی است که هرگز به آن نتوان رسید، حکومت آن محال است. تنها بدی است که میتواند تا حد و نهایت خود پیش برود و جابرانه حکومت کند، اوست که باید به خدمتش کمر بست تا سلطنت مسلمش بر زمین مسلط شود.»
۱۴۰۲.۱۰.۷
روز بیست و یکم
داستان «درسهای پنجشنبه» از رنه-ژان کلو دربارهٔ یک معلم بدبخت و شاگردی اهریمنیست که هیچ درسی را نمیفهمد. این شاگرد پسر کفاش است. کفاشی زبردست که به معلم پیشنهاد میکند در ازای کلاسهای اضافهٔ پنجشنبهها که برای پسرش بگذارد کفشهای کهنهٔ او را تعمیر کند. معلم قبول میکند. اما از این که پسر به جای توجه به درس به کفشهای کهنهٔ او توجه میکرده تا به پدرش گزارششان کند عصبانی میشود و این خشم را بر شاگرد تخلیه میکند. اما شاگرد توجهی نمیکند. در واقع او به هبچ چیز توجه نمیکند. نه درسها و نه حرفهای معلم. معلم هم کم کم صبرش تمام میشود. او هیچ یاد نمیگیرد و هر سال درسها را میافتد و آنها چند سال پنجشنبهها با هم کلاس اضافه دارند و پسر هیچ یاد نمیگیرد و کفشهای رفو شده هرگز خراب یا کثیف نمیشودند.
۱۴۰۲.۱۰.۸
دربارهٔ کتاب «۲۱ داستان نویسندگان معاصر فرانسه»
خواندن این کتاب را بعد از سه هفته به پایان رساندم. به نظرم داستانهای این کتاب قابل تأمل و بسیار خواندنیاند. اول هر داستان به اندازهٔ پاراگرافی دربارهٔ هر نویسنده بیوگرافیای نوشته شده. این یکی از نقاط قوت این کتاب بود. چرا که میتوانستی خیلی کوتاه و سریع با نویسندهٔ هر داستان هم آشنا بشوی. نکتهٔ جالب دربارهٔ نویسندگان معاصر فرانسه این است که اغلبشان حداقل در یکی از دوران جنگ جهانی اول یا دوم زندگی کردهاند. شاید قلم خوب و سطح نگرش جالب آنها به همین علت باشد. شاید درد و رنجی که متحمل شدهاند باعث شکفتن خلاقیت و ارتقای بصریتشان شده. این موضوع باعث شد جور دیگری به درد و رنجهایم نگاه کنم.
از حالا قصد دارم کتاب «۱۸ داستان کوتاه از نویسندگان بزرگ جهان | کافه پاریس» را بخوانم.
روز بیست و دوم
امروز داستان «در میان تونل» از دوریس لسینگ را خواندم. داستان دربارهٔ پسری یازدهسالهست که هوس میکند از تونلی صخرهای که زیر آب دریاست عبور کند. او بارها تلاش میکند. نفس کم میآورد و حتی به خوندماغ میافتد اما همچنان ادامه میدهد تا این که یک روز با مشقت فراوان موفق میشود از آن تونل عبور کند. این داستان روان و ملموس نوشته شده است. مثلا به این قسمت توجه کنید:
«به آهستگی به سطح آب رسید و صورتش را به سمت هوا چرخاند. درست مانند یک ماهی که از آب بیرون افتاده باشد، شروع کرد به نفسنفس زدن. فکر میکرد الان دوباره در آب میافتد و غرق میشود. حتی قادر نبود تا چند فوت آن طرفتر به سمت آن صخره شنا کند. بعد خودش را به صخرهای چسباند و به سختی خود را روی آن انداخت. دمر افتاده بود و نفسنفس میزد. چیزی غیر از رگهای پاره و لختههای سیاه نمیدید. چشمانش پر از خون بودند. با خود فکر کرد احتمالا چشمانش ترکیدهاند. عینکش را پاره کرد و اجازه داد خونها به دریا بریزند. از بینیاش هم به شدت خون میآمد و همان باعث شده بود توی عینکش پر از خون شود. یک مشت از آب شور دریا در دستش پر کرد و به صورتش زد. نمیتوانست تشخیص بدهد این مزهٔ شور دریاست یا از خون. بعد از مدتی ضربان قلبش آرام شد»
وقتی این متن را میخوانیم ناخودآگاه مزهٔ خون و دریا را حس میکنیم. همراه پسرک بند آمدن نفس یا گیر کردن زیر آب را تجربه میکنیم. این که خون روی چشم چگونه دیده میشود. حتی ممکن است ضربان قلبمان هم تغییر کند. به نظرم ما بیشتر به این نوع متنهای قابل لمس احتیاج داریم. ببینید مثلا در این متن هیچکداممان در حال خفه شدن زیر دریا نبودیم اما به خوبی توانستیم خودمان را جای پسر بگذاریم. این جوری میشود به شکلی جادویی بیشتر از یک بار زندگی کرد. اگر خودمان هم یاد بگیریم که متنهایی این گونه بنویسیم میتوانیم خودمان به هر روشی که دلمان میخواهد یا امکانش را نداریم زندگی کنیم.
۱۴۰۲.۱۰.۹
روز بیست و سوم
امروز خیلی عجله داشتم. قرار مصاحبهای بود که باید خودم را به آن میرساندم. با این حال توانستم داستان «نگاه خیره» از دوریس لسینگ را بخوانم و ۶ صفحه در حال و هوای آن داستان بنویسم.
داستان راجب یک زن انگلیسی به اسم ماری است که شوهری یونانی به اسم دیمیتریوس دارد. اسم دوست ماری، هلن است. هلن هم یونانیست و از قضا با شوهری انگلیسی ازدواج کرده. یک روز ماری به خائن بودن شوهرش شک میکند. شک میکند شوهرش با هلن رابطهای داشته باشد. حس میکند شوهرش مثل سابق او را دوست ندارد. برای این که قهر خود را نشان بدهد حدود یک ماهی با شوهرش قهر میکند و به طرز عجیب و سردی خیره نگاهش میکند. احتمالا این را هم هلن به او یاد داده یا در غیر این صورت ماری آدمی پارانوئید است که فقط به این و آن مشکوک میشود. همان طور که به خیانت شوهرش مشکوک میشود به هلن هم که او را به این شک انداخته مشکوک میشود. در آخر یک روز او به هلن میگوید که سه هفتهست که با شوهرش قهر است. هلن هم بیاعتنا میگوید بهتر است زودتر آشتی کنند. او شرمنده از شوهرش عذر میخواهد. اما شوهرش برای این که آن نگاه ترسناک را دوباره نبیند از نگاه کردن به چشمهایش طفره میرود. در نهایت آن دو به هم برمیگردند اما به نظر نمیآید که مثل قبل باشند.
پ.ن: حقیقتا این دداستان کمی گنگ بود. نمیدنم به خاطر ترجمه این جوری ب.د یا به خاطر گیج زدن بنده چنین بلایی به سرش آمد. شاید بهتر باشد داستانها را با هوشیاری و تمرکز بالاتری مطالعه کنم.
۱۴۰۲.۱۰.۱۰
روز بیست و چهارم
داستان امروز: «گل سرخی برای امیلی» از ویلیام فاکنر
داستان دربارهٔ خانم امیلی گریرسن است. او زنی بود ثروتمند ولی منزوی. بعد از فوت پدرش با تنها خدمتکارش زندگی میکرد. مردم شهر امیدوار بودند او ازدواج کند. به همین خاطر وقتی او را با هومر بارون دیدند خوشحال شدند. هومر بارون مسئول سنگفرش کردن شهر شدهبود. این دو بسیار رفت و آمد کردند تا این که یک روز خانم امیلی یک دست کت شلوار مردانه خرید و مردم شهر از ازدواجشان مطمئن شدند. اما هومر کار سنگفرش را تمام کرد و از شهر رفت. مردم تصور کردند حتما برای آمادهسازی ازدواجشان به شهر خود برگشته باشد. هومر سه روز دیگر برگشت. یکی از همسایهها دید که او از در پشتی وارد خانهٔ امیلی شد. دیگر هیچ کس او را ندید. مردم هم دیدند امیلی افسرده شده به او حق دادند و وقتی او به سمفروشی رفت و آرسنیک خرید گمان کردند او میخواهد خودش را بکشد. مدتی بعد او مرد. یعنی خیلی بعدتر وقتی دیر موهایش خاکستری بود در اثر کهولت سن مرد. مردم به مراسمش آمدند و محترمانه از او یاد کردند. وقتی مراسم تمام شد به قصر او رفتند تا سر و گوشی آب بدهند. یکی از درها قفل بود. آن در را شکستند و وارد شدند. دیدند روی تخت یک دست کت شلوار قرار دارد و داخل آن لباسها اسکلتی وجود داشت. کنار اسکلت هم تو رفتگیای به شکل یک سر بر بالشت جا مانده بود. فرورفتگی به همراه چند موی خاکستری.
میگویند باید جوری بنویسی که انگار از سوراخ دری ماجرا میبینی. چرا که با رو نکردن همه چیز، کنجکاویت مخاطب حفظ میشود و بگذارید این طور بگویم که تعهد مخاطب کنجکاو به متن بیشتر از دیگر مخاطبان است. این داستان مثال خوبی از این «نوشتن از پشت سوراخ در» است.
نکتهٔ جالب دیگر از این داستان تاثیر زاویه دید است. این را حین نوشتن خلاصهٔ داستان متوجه شدم که اگر این داستان از زبان روای کل دانا بود اصلا جذابیت حالا را نداشت. انگار این زاویه دید «مردم» خیلی بر شکلگیری داستان اثر داشته. نگاه مردم چیست؟ خب احتمالا شما هم گاهی پای غیبتهای همسایهها/همکاران/ دوستان و… نشستهاید. این نوع غیبتها اغلب بر پایهٔ گمانهزنیهای جالب بوده است. گمانهزنیهایی که متکلمش به گفتههای خود اطمینان دارد اما همهمان گاهی در عمق دل با خودمان گفتهایم شاید این طور نباشد. و این نویسندهٔ قدر، ویلیام فاکنر توانسته از چنین چیز بدیعیای نوعی زاویه دید بسازد.
غیبت؛ چیزی که در دین حرام است و در کل حرفهای جذاب ولی یاوه محسوب میشود؛ چیزی که این قدر پیش پا افتادهست که به نظر بیفایده میآید؛ همچین چیزی را فقط یک متفکر میتواند به چیزی قابل استفاده تبدیل کند. بله. ویلیام فاکنر از این چیز بدیهی و اضافه یک زاویه دید میسازد.
۱۴۰۲.۱۰.۱۱
روز بیست و پنجم
«آدمهای غمگین، خودپسند، مغرض، غیرمنصف و ظالم حتی به اندازهٔ آدمهای دیوانه هم قادر به درک یکدیگر نیستند. غم باعث اتصال افراد نمیشود، بلکه بین آنان فاصله میاندازد و حتی بیعدالتی و بیرحمی در افراد غمگین بیشتر از افراد شادمان دیده میشود.»
داستان امروز: «دشمنها» نوشتهٔ آنتوان چخوف
این داستان راجب کریلف، تنها پزشک شهر است. او در یک شب ناگوار تنها پسر شش سالهاش را به خاطر بیماری از دست میدهد. همان وقت در خانهاش را میزنند. آبوگین آشفته و نگران پشت در است. میگوید نامزدش مریض شده و نیاز فوری به پزشک دارند. کریلف میگوید که شرمندهست؛ پسرش فوت شده و نمیتواند بیاید. آبوگین التماس میکند و بعد از التماسهای فراوان کریلف دلش میسوزد و تصمیم میگیرد با او به خانهاش که چند مایل آن طرفتر است بروند. آنها سوار درشکه به خانهٔ آبوگین میرسند. آبوگین او را به پذیرایی میبرد تا ورود پزشک را به اهل خانه خبر دهد. او منظر مینشیند تا این که آبوگین منقلبشده به پذیرایی برمیگردد. با دستانی مشتشده و با صورتی برافروختی داد میزند: «مرا فریبم داده. رفت، خودش را به بیماری زد و مرا نزد دکتر فرستاد تا با آن پاپیچینسکی احمق فرار کند! خدای من!» دکتر این حرفها را که میشنود میایستد و میپرسد بیمار کجاست و آبوگین در حالی که اشک میریزد میگوید که نامزدش اصلا بیمار نبوده و سرش را کلاه گذاشتهاند، از نامزدش و از حقش که جفا شده حرف میزند. دکتر عصبانی میشود. میگوید مگر من نوکر پدرت هستم؟ چرا منی که عذادار بودم را برای این نمایش مضحک به این جا کشاندهای؟ و آن وقت دعوا بالا می گیرد. آبوگین عصبانی میشود و دستهای اسکناس از کیف پولش به او میدهد. دکتر پولها را پرت میکند و میگوید: «توهین را نمیتوان با پول جبران کرد.». دکتر درخواست درشکه میکند و با نفرت از آن جا میرود.
و بالاخره رسیدم به چخوف دوستداشتنی.☺️
داستان خیلی جالب نوشته شده بود. چرا که فقط داستان نبود گاهی میان پاراگرافها نویسنده دانشی و یا نوع نگاهی خواندنی ارائه میکرد. هر وقت چخوف میخوانم لذت میبرم چرا که انگار هر بار دیدگاههای تازه میبینم. چیزهای جدیدی میآموزم و یاد میگیرم فقط از دید خودم به قضیه ننگرم. برای مثال همین پاراگرافی که اول نوشتم باعث شد به فکر بروم. دیدگاه چخوف را با آدمهای اطرافم مقایسه کنم. حتی سعی کنم مثال نقض پیدا کنم. هیچ نوشتهای معرکهتر از آنی نیست که ذهن را درگیر کند. حسابی درگیر کند.
۱۴۰۲.۱۰.۱۲
روز بیست و ششم
داستان امروز: «شرطبندی» از چخوف
بانکدار میلیاردری مهمانیای برگزار میکند که در آن بحثی جالب شکل میگیرد. حبس ابد یا اعدام؟
در این میان مرد ۲۵ سالهای میگوید انسان لااقل در حبث ابد زندهست و این خیلی بهتر از اعدام است. با این حال بانکدار که مخالف است میگوید حاضر است دو میلیون شرط ببندد که او قادر به تحمل ۱۵ سال حبس نیست. مرد جوان شرط را قبول میکنند و بدین ترتیب بانکدار که خیلی مطمئن است او جا خواهد زد او را در اتاقکی در خانهٔ خویش حبس میکند. مرد جوان سال اول را با مشروب و سیگار میگذراند. اما از سالهای بعد به این نتیجه میرسد این کاریست عبث و به جای آنها کتاب درخواست میکند. و تا سال ششم فقط ششصد کتاب از بانکدار میگیرد. سالها میگذرد. در این سالها بانکدار پولهایش را سر قمار و شرطبندی به باد میدهد. به طوری که در سال پانزدهم به جز سه میلیون چیزی در بساطش ندارد. به همین خاطر شبی که فردایش قرار است قرارشان اجرا شود تصمیم میگیرد مرد که حالا بعد از این سالها ۴۰ سالش شده را به قتل برساند. به اتاق او میرود. با مردی استخوانی و مو بلند مواجه میشود که روی صندلی خوابش برده است. میخواهد او را با بالشت خفه کند که کاغذی روی میز توجهاش را جلب میکند. متنی که او نوشته را میخواند.
بعد از خواندن متن به گریه میافتد. سر او را میبوسد و از اتاق خارج میشود. کاغذ را در گاوصندوق میگذارد. صبح روز بعد خبر میدهند زندانی زودتر از موعد قرار فرار کرده است.
۱۴۰۲.۱۰.۱۳
روز بیست و هفتم
داستان «پاییز داغ» از آلیس مونرو
گریس دختری فقیر و جسور است که در هتلی کار میکند. روزی موری (مردی نسبتا ثروتمند) به او پیشنهاد میکند با هم بیرون بروند. دختر جا میخورد با این حال قبول میند. موری بعد از چند قرار این قدر عاشق او میشود که دربارهٔ ازدواج کردن حرف میزند. گریس چیزی نمیگوید. او بیش از موری عاشق خانوادهاش شده. با آنها بسیار رفت و آمد میکند و رابطهاش حسابی با خانم تراورس (مادر موری) خوب است. خانم موری دو بار ازدواج کرده و از ازدواج خود پسری هم به اسم نیل دارد. نیل پزشک است. گریس نیل را اولینبار وقتی می بیند که پایش پیچ خورده و زخمی میشود. یعنی روز شکرگزاری. نیل که تازه به خانه برگشته پای او را پانسمان میکند. حین پانسمانکردن گریس متوجهٔ بوی الکل میشود. نیل میگوید برای تزریق واکسن کزاز باید او را به بیمارستان ببرد. موری به خانه میرود و تازه متوجه میشود که گریس و برادر ناتنیاش بیمارستان رفتهاند. به دنبال آنهال میرود اما در بیمارستان نیل میگوید به او بگویند که آنها برگشتهاند و بدین ترتیب با گریس سوار ماشین میشود و دور از چشم موری به مشروبخانه میرود. قدری مینوشد و باز راه میافتند. او به گریس رانندگی یاد میدهد و گریس بیشتر از رفتارهای بیقید او خوشش میآید تا موری. در حقیقت خودش را به اندازهٔ موری خوب نمیبیند که بخواهد دوستش داشته باشد. در آخر نیل میگوید بهتر است کمی متوقف شوند تا مدتی بخوابد. گریس اجازه میدهد اما با غروب آفتاب به فردا که باید سر ساعت کارش را شروع کند میاندیشد و تصمیم میگیرد او را بیدار کند. اما نیل خوابآلود و مستتر از آن است که رانندگی کند. گریس مجبور میشود خودش تا هتل براند. وسط راه نیل بیدار میشود و جایشان را عوض میکنند. او را به هتل میرساند و خداحافظی میکند. صبح از مدیرش میشنود که در نزدیکیهای آن جا تصادف ناجوری رخ داده. گریس جا میخورد.
بعد نامهای از موری دیافت میکند:
فقط بگو او مجبورت کرد. فقط بگو دلت نمیخواست بروی.
و گریس با چهار کلمه جواب میدهد:
من خودم میخواستم بروم.
چند روز بعد آقای تراورس به دیدن او میآید و میگوید همهشان خیلی ناراحتاند و اعتیاد به الکل چیز وحشتناکیست. در آخر قبل از رفتن پاکتی با هزاردلار پول به او میدهد و میگوید امیدوار است او استفادهٔ خوبی ار پول بکند. گریس میخواهد آن را برگرداند اما این کار را نمیکند چون با این پول میتوانست زندگی جدیدی شروع کند.
۱۴۰۲.۱۰.۱۴
روز بیست و هشتم
داستان امروز: از جهنم تا بهشت نوشتهٔ جومپا لاهیری
صادقانه بگویم این اولین باری بود که داستانی از یک نویسندهٔ اصیل هندی میخواندم. وقتی این داستان را با داستانهای فرانسوی و آمریکایی مقایسه کردم به این نتیجه رسیدم که در داستانهای غربی معمولا خیلی از کشمشها نامعقول است. یا دست کم به صورت نادر اتفاق میافتد. مثلا مادر شخصیت راوی در «از جهنم تا بهشت» زنیست که دخترش را شدیدا از رفت و آمد با پسرها منع میکند. زنی آزردهخاطر که بدون دلیل خاصی با شوهرش ازدواج کرده. بیمنطق حسادت میکند و به چیزهایی گیر میدهد که از نظر یک خوانندهٔ آمریکایی احتمالا مزخرف تلقی میشود. آیا انسان به مرور که پیشرفت میکند ماجراهایش را از دست نمیدهد؟ مثلا فرض کنید صدایی میشنوید از خواب بیدار میشوید. چراغ را روشن میکنید. دزد با دیدن نور می ترسد و فرار میکند. اما اگر دو قرن پیشتر در اتاقی تاریک بیدار میشدید باید به دنبال شمع میگشتید. حالا که شمع را می یافتید باید کوکورانه دنبال کبریت میگشتید و تا آن وقت دزد وارد خانه میشد. چون به هم برخورد میکنید جیغ می زنید و دزد ناخواسته خجنری در بدنتان فرو می برد. صبح همسایهتان برای قرض گرفتن نان به خانهتان میآید و با جسد دهان باز شما مواجه می شود و بدین ترتیب شما با آن جسد خشکتان ماجرای یک سال آن زمانیان را میسازید تا در جشنها و دورهمیها بگویند بنده خدا فلانی هم ناجور مرد. معلوم نشد چه کسی او را کشته. شاید همسر قبلیاش. شاید بدهکاران. شاید خودکشی بوده و…
با این همه آیا کمرنگ شدن ماجراها باعث پوچی انسان نمیشود؟
۱۴۰۲.۱۰.۱۵
روز بیست و نهم
داستان امروز داستان محبوبم است. بارها خواندهامش و اگر قرار باشد داستانی به عنوان داستان مورد علاقهام به کسی معرفی کنم حتما می گویم «عقدهٔ ادیپ من» از فرانک اوکانر را بخوانند.
ملاحت پسربچهٔ داستان ملاحت دلنشینی دارد. اوکانر جوری نوشته است که موقع خواندن اصلا نویسندهٔ بزرگسالی را در پشت صحنه تصور نمیکنم. ابراز تنفر لری نسبت به پدرش یا افکار و توضیحات کودکانهاش برایم جالب است. یا حتی وقتی که خودش را عاقل میداند و مادرش را به خاطر سادهلوح بودن در دل سرزنش میکند. این داستان جزو ظریفترین داستانهاییست که خواندهام.
۱۴۰۲.۱۰.۱۶
روز سیام
امروز داستان «پرتره» از نیکولای گوگول را خواندم.
داستان دو بخش دارد.
بخش اول: داستان راجب پرترهای شیطانیست که سالها پیش هنرمندی ماهر از روی رباخواری بیرحم کشیده شده. سالها بعد نقاشی آس و پاس مجذوب چشمان این پرتره میشود. او تابلو را به قیمتی کم از گالری میخرد و به خانه میآورد. همان وقت درمیابد صاحبخانه برای گرفتن کرایه آمده و صبح باز هم سر خواهد زد. او به اتاقش میرود. تابلو را روی بوم میگذارد میخوابد. تا صبح کابوس میبیند که مرد داخل تابلو زنده شده و از تابلو درمیآید. در یکی از همین کابوسها مرد داخل تابلو به او سکههای طلا میدهد. صبح صاحبخانه همراه مامور به خانهٔ او میآید. میگوید یا پولش را بدهد یا خانه را تخلیه کند. او میگوید پول ندارد. مامور میگوید چرا این تابلو را نمیفروشی و پرترهٔ شیطانی را برمیدارد. ناگهان از پشت تابلو سکههایی میافتد. هر سه متعجب میشوند اما نقاش میگوید این پولها سرمایهاش بودند و فعلا نمیخواسته از آنها استفاده شود. پول آنها را میدهد. میرود شهر و خانهٔ دیگری میخرد. لباس و غذای کافی و هر چه میتواند خرج میکند و از این که این تاببلو را خریده خداراشکر میکند. میپندارد این پول ارث صاحب پرتره برای نوههایش است. اما غافل از این که این تابلو شیطانیست. خیلی نمیگذرد که با پولها اسم و رسمی برای خودش میسازد و از سرتاسر شهر -مخصوصا ثروتمندان- برای کشیده شدن پرترههایشان پیش او میروند. یک روز او را برای نظر دادن به تابلوی کس دیگری صدا میزنند. او درمیابد که سبک خودش فقط از مد پیروی میکند و فاقد ارزشهای عمیق هنریست. پس از آن تلاش وسواسگونه تابلوهای حرفهای را میخرد، به خانه میبرد و پارهشان میکند. تا این حرص و طمع مریضش میکند و بعد او میمیرد. هیچ ثروتی از او نمیماند جز آثار هنری تکهپاره شده.
بخش دوم: در سالنی بزرگ با شرکت اشراف و ثروتمندان حراج کلکسیونی پرپا شده. در بین آثار، پرترهٔ شیطانی هم وجود دارد. از آن جایی که این پرترهٔ عجیب بسیار ماهرانه کشیده شده است قیمتگذاری سر این تابلو به سرعت بالا میرود. کم کم سر خرید این تابلو هرج و مرج میشود تا این که ناشناسی از میان جمع میگوید:
«به من اجازه بدهید چند لحظه صحبت شما را قطع کنم. شاید من بیشتر از هر کسی نسبت به این پرتره حق داشته باشم.»
آن وقت همه به سوی صاحب صدا برمیگردند و او روایت میکند که پدرش چطور این پرتره را کشیده. میگوید این پرترهٔ یک رباخوار است که در شهر پدرم به بیرحمی مشهور بوده. یک روز این رباخوار او را به خانهاش دعوت میکند تا پدرم پرترهٔ او را بکشد. میگوید او با این کار تا ابد جاودانه خواهد شد. همچنین پیشنهاد میکند شیطان به نوعی در این اثر دیده شود. پدرم به خانهاش میرود و او را میکشد. میان کار حالش بد میشود و میگوید نمیتواند اما مرد خود را به پایش میاندازد تا ادامه بدهد. او کار را تمام میکند. فردا تابلو را به برمیگردانند و میگویند رباخوار مرده و هیچ پولی هم بابت تابلو نخواهد داد. پدرم تابلو را قبول میکند اما هر چه میگذرد پریشان، حسود و حرصتر میشود. تا این که یک روز دوست پدرم میگید اگر تابلو این قدر پریشانت میکند من آن را میبرم. به طرز عجیبی پدر بعد از آن آرامتر میشود. اما چند وقت بعد دوست پدرم به او میگوید حق با او بوده و این تابلو به قدری غیرقابل تحمل بوده که آن را به خواهر زادهاش داده و او هم بعد از مدتی آن را به یک کلکسیونر فروخته. در همان روزها از پدرم درخواست میکنند تا کلیسا را بکشد. اما پدرم امتناع میکند میگوید برای این کار او زیادی تحت تاثیر شیطان است و اول باید برود ریاضت بکشد. بدین ترتیب پدرم بعد از یک سال تحمل سختی و ریاضت کشیدن برمیگردد و کلیسا را میکشد. چنان آسمانی و مقدس که همه به وجد میآیند. من آن وقت در حال تعلیم هنر بودم. یک روز پدرم به من نصیحتی کرد و در پایان حرفهایش ازم خواهش کرد تابلوی شیطانی را بیابم و آن را بسوزانم. حالا شما به من اجازه میدهید تا…
ناگهان سر برمیگرداند. تابلو سر جایش نیست. کسی از آن طرف داد میزند دزد. پرتره معلوم نمیشود بهه دست کدام بدبختی میرسد و چه رخ میدهد.
۱۴۰۲.۱۰.۱۷
روز سی و یکم
داستان امروز: «مهمان» از آلبر کامو
این داستان راجب دارو است؛ مدیر مدرسهای دوردست که در زمستان به خاطر برف و بوران شدید کمتر دانشآموزی به او سر میزند. روزی از دور دو اسب میبیند که به مدرسه نزدیک میشوند. وقتی میرسند میفهمد دوست قدیمیاش ژاندارم بالدوچی به همراه عربی دست بسته است. آنها به داخل میاید و چایی مینوشند. بالدوچی به او میگوید عرب را به خاطر قتل برادرش گرفته و باید به زندان چند کیلومتر آن طرفتر برساند. او میگوید به دلیل مشغلهٔ زیا باید برگرد و این حالا وظیفه داروست که عرب را به زندان ببرد. سپس شال و کلاه میکند برود اما دارو میگوید این کا را نخواهد کرد. بالدوچی عصبی برایش میگوید که نیرو کم است و باید همه کمک کنند. بعد قراردادی به او میدهد تا امضا کند که او زندانی را به دارو رسانده و از حالا به بعد مسئولیت عرب با اوست. سپس آنها را ترک میکند. دارو به عرب غذا میدهد و دو روز او را نگه میدارد. به نظرش این کاری غیرانسانیست که او را به زندان ببرد. با این همه روز سوم غذا و پول برمیدارد. با هم تا مسیری میروند و وسطهای راه دارو، غذا و پول را به عرب میدهد و دو راه شرق و غرب را نشانش میدهد و توضیح میدهد که اگر از این بروی به زندان و اگر از دیگری بروی چادرنشینان تو را قبول خواهند کرد و میتوانی آزاد باشی. سپس راهش را میکشد و به مدرسه برمیگردد. چند بار به پشت مینگرد اما عرب همان جا ایستاده. تا این که بعد از تپههای دورتر با ناراحتی میبیند عرب به کندی راه زندان را پیش گرفته است.
۱۴۰۲.۱۰.۱۸
روز سی و دوم
داستان امروز: «به خاطر یک وجب خاک» از لئون تولستوی
داستان دربارهٔ مردی روستایی و طماع است. این مرد از روز اول این قدر طماع نبوده. یک روز در روزهای جوانی و بیپولی میگوید اگر هر چه قدر که میخواستم زمین داشتم دیگر از شیطان هم نمیترسیدم. شیطان این حرف را میشنود و او را به چالش میکشد. به او زمین و ثروت میدهد. به طوری که مرد بعد از مدتی ده برابر قبل ثروت به دست میآورد. با این حال طمع بر او مستولی میگردد. به سرزمین دیگری میرود تا زمینهای بیشتر و بهتری به دست بیاورد. مدتی خوب پیش میرود اما او هوس میکند به سرزمین دورتری برود تا زمینها حاصلخیزتری بیابد. آن وقت به مردمانی میرسد که بهترین و بکرترین زمینها را دارند. با آنان حرف میزند تا با مقدار پولی زمینشان را بخرد. آنها قبول میکنند اما شرطی میگذارند. آن هم این که از صبح وقت طلوع برود هر قدر زمین میخواهد برای خود نشانهگذاری کند و تا غروب برگرد همان جای اول. آن وقت هر قدر زمین بخواهد برای اوست. اما اگر برنگردد پول تماما مال آنان خواهد شد. مرد طماع قبول میکند. شب میخوابد تا صبح پیادهروی را آغاز کند. اما خوابهای ناخوشآیندی میبیند؛ خواب شیطان که به او میخندد. آن وقت صبح میشود و او طبق قرارشان از نقطهای مسیر را آغاز میکند. درگیر طمع، آن قدر دور میشود که توانی در بدنش نماند و وقتی خورشید شروع به پایین رفتن میکند به سختی برمیگردد. وقتی چند متر دیگر به نقطه قرار است برسد خورشید دیگر آخرین اشعههایش است. او به سختی میدود و نفسزنان خودش را به آن نقطه و اهالی که جمع شدهاند میرساند. نفسزنان به زمین میافتد. وقتی رئیس قبیله به شانهاش میزند تا بهش تبریک بگوید جوابی نمیدهد. رئیس صورتش را که روی خاک افتاده برمیگرداند و با چشمان خونی و مردهٔ او مواجه میشود. آن وقت برایش قبری میکنند و در همان زمینهای بکر و حاصلخیز دفنش میکنند. درست به همان اندازه خاک که نیاز دارد یعنی از فرق سر تا نوک انگشتان.
۱۴۰۲.۱۰.۱۹
روز سی و سوم
داستان امروز: «خارج از محدوده» از عزیز نسین
داستان راجب یک زوج بدبخت است که تازه به خانهای اثاثکشی کردهاند. آن وقت پیرمرد همسایهشان آنها را میبیند و میگوید «اجارهٔ این خانه اشتباه محض است. دزدها همیشه به این خانه دستبرد می زنند.» مرد اخمهایش میرود در هم و فکر میکند پیری دستش میاندازد. تا این که شبانه دزدی وارد خانهشان میشود. مرد دزد را که سربزنگاه گرفته تهدید میکند که به پلیس زنگ خواهد زد اما دزد میخندد و میگوید این کار بیفایدهست چون هیچ پلیسی اهمیت نخواد داد. زن و شوهر دزد را طنابپیچ میکنند و دزد هم اجازه میدهد آنها بروند و به پلیس گزارش کنند. وقتی پلیس میگوید خانهٔ آنها روی مرز است و مسئولیتش با آنان نیست آنها پیش پلیس منقطهٔ دیگر میروند و مطرح میکنند. اما باز هم می شنوند که خانهشان روی مرز است . خلاصه این زوج هرکاری میکنند هیچ نهاد و سازمانی امنیت آنان را به عهده نمیگیرد. پس این زوج به خانه برمیگزدند و طناب دزد را باز میکنند. دزد هم میخنند و میگوید بهتان که گفته بودم چنین است. آن وقت مرد دزد را برای شام نگه میدارد و از آن پس آنها با ۷/۸ تا دزد زندگیمیکنند و اتفاقا دوستان خوبی هم برای هم می شوند.
۱۴۰۲.۱۰.۲۰
روز سی و چهارم
داستان امروز از همانهاییست سادیستیکپسندها عاشقش میشوند.
داستان «قلب افشاگر» از ادگار آلنپو
داستان راجب مریست که پیرمرد همسایهٔ خود را میکشد. نه این که با پیرمد مشکلی داشته باشد فقط موضوع یکی از چشان پیرمرد است. چشم به رنگ آبی رنگپریدهٔ کرکسیست. مرد هفت روز تمام شبانه به خانهٔ او میرود و شکاف در را چنان باز میگذارد که باریکهٔ نور فانوس فقط روی آن چشم بیفتد. روز هشتم او اتفاقی دستش لیز میخورد و در از دستش در می رود و لولای در جیرجیر میکند. پیرمرد از خواب میپرد و وحشتزده این ور آن ور را مینگرد. اما چون بسیار تاریک است کسی را نمیبیند. سعی میکند به خود بقبولاند که فقط صدای در بوده. مدتی هوشیار مینشیند. مرد هم مدتی منتظر به صدای قلب پیرمرد که تند می زند گوش میدهد. بعد مرد بلند میشود و به پیرمرد حمله میکند. او را میکشد و جسدش را مثله و خرد زیر کف پوشها می چیند بعد لکههای خون را به خوبی پاک میکند و می رود تا در را باز کند. پلیسها هستند. او که حدس می زد همسایه به خاطر صدای داد و فریاد پلیس خبر کرده باشد با خوشبرخوردی پلیسها را به داخل و حتی اتاق پیرمرد راهنمایی می کند و می گوید صدای خودش بود و پیرمرد چند روز به روستا رفته است. پلیسها هم باور میکنند. او برایشان صندلی میاورد و شروع میکند به گپ و گفت با آنان. اتفاقا خیلی هم بااعتماد به نفس و خوشصحبت باهاشان حرف می
۱۴۰۲.۱۰.۲۱
روز سی و پنجم
داستان « » از فئودور داستایوفسکی
۱۴۰۲.۱۰.۲۲
روز سی و ششم
به علت بریکداون روانی یک مقدار به تاخیر خورد اما تا روز بیست و چهارم انجام شد بالاخره. 😂 این قدر ظلم بر سیاهپوستان زیاد بوده که حتی وقتی داستانی دربارهشان میخوانم یا فیلمی راجبشان میبینم ناراحت و دلمرده میشوم.
داستان ترس از تاریکی» اثر
داستان دربارهٔ زنی سیاهپوست است که خدمتکار سفید پوستان است. ماجرا از پسر بزرگ خانوادهٔ سفیدپوست تعریف میشود. خدمتکار در طی داستان از این که شوهر معتادش بیاید او را بکشد میترسد. آن قدر که حتی یک بار بچههای خانوادهٔ سفیدپوستان را به خانهاش میبرد تا فقط تنها نباشد. یک قسمت دیالوگ جالبی گفته میشود:
۱۴۰۲.۱۰.۲۳
روز سی و هفتم
داستان «مرگ الیویه بکی» از امیل زولا
این داستان با سنگکوب الیویه شروع میشود. او ناگهان روی زمین میافتد و دیگر چیزی را نمیبیند. زنش آشفته صدایش میزند وقتی جواب نمیدهد از این که شوهرش مرده بسیار میگرید و ناله میکند. آنها به تازگی در لندن مستقر شده بودند و زنش به جز الیویه کسی را ندارد. اما غافل از این که شوهرش فقط سنگکوب کرده و اتفاقا زندهست و دارد صدای گریههایش رات میشنود. پیرزن همسایه با صدای گریههای زن داخل میآید و میفهمد که چه شده. آن وقت روی مرد را با ملاحفه/ملحفه میپوشاند و به دختر دلپاری میدهد. آن وقت پسر جوان همسایه -که از قضا پولدار و مجرد هم هست- صدا میزند تا دکتر خبر کنند. شوهر که همهٔ اینها را میشنود و حس میکند از تنها ماندن زنش با آن پسر میرنجد و امیدوار است هر چه زودتر دکتر بیاید و به آنها بگوید که او فقط سنگکوب کرده و زندهست. دکتر بالاخره میآید ولی درست و حسابی نبض او را نمیگیرد و این میشود که زنش باغصهٔ فراوان لباس دامادیاش که روز عروسیشان پویده بود را به تن او میکند و دو مرد بیتوجه به آه و نالهٔ او شوهرش را درون تابوت چوبی میاندازند و میخش میکنند. بعد هم یک خروار خاک رویش میریزند و دفن میشود. الیویه چند ساعت بعد به هوش میآید و وحشت زده به دنبال راه فرار میگردد. به سختی با یکی از میخهای شلشده چوب را میشکاند و از داخل خاک نرم بیرون میآید. میخواهد دوباره به خانه برگردد اما میترسد زنش را بترساند و در این افکار پیادهرو را طی میکند که ناگهان میافتد زمین و غش میکند. اما پزشکی بازنشسته او را به خانه میبرد و از او مراقبت میکند. او **۸ م به هوش میآید. از دکتر تشکر میکند و میرود تا به خانهاش سر بزند. در کافه همان مهمانخانه مینشیند تا قهوه بخورد که میشنود زنان دارند از رفتن زنش با آن مرد پولدار مجرد حرف میزنند. و پشت سرش میگویند که چه خوب این یکی شوهرش مرد. دختر به این زیبایی حیف بود. مرد از کافه خارج میشود و سرگردان به چیزی که شنیده میاندیشد اما بعد تصمیم میگیرد زنش را هر چند که بسیار دوست دارد رها کند تا لااقل او بتواند خوشبختیای که خودش هرگز نمیتوانسته برای او فراهم کند جور دیگری به دست بیاورد.
۱۴۰۲.۱۰.۲۴
روز سی و هشتم
داستان «دوشیزه فیفی» از گی دو موپاسان
داستان دربارهٔ افسرانیست که حین جنگ شهری از فرانسه را به تصرف خودشان درآوردهاند. در عمارتی مینوشند و سیگار میکشند و هر چقدر دلشان بخواهد خرابی به بار میآورند. یک روز این پنج افسر به سرشان میزند پنج زن بیاورند. وقتی زنان میآیند حسابی جو میگیردشان و برای مزهپرانی جامهایشان را به سلامتی هر چیز بالا میبرند. در این بین یکی از افسران میگوید به سلامتی شکست فرانسه. آن وقت راشل حسابی بهش بر میخورد با افسری که این را گفته بگومگو میکند. در نهایت کارد را برمیدارد و او را میکشد. سپس از پنجره خراب شده فرار میکند و انان هر چه میگردند راشل را نمییابند. اما راشل به کلیسا پناه میبرد و بعد از اتمام جنگ با کسی ازدواج میکند که ایستادگی و جسارت آن روز او را تحسین میکند.
۱۴۰۲.۱۰.۲۵
دربارهٔ کتاب «۱۸ داستان کوتاه از نویسندگان بزرگ جهان | کافه پاریس»
این اولین مجموعه داستان کوتاهی بود که خریدم. آن موقع فقط دو تا از داستانهایش را خواندم و از همان ابتدا به داستان «عقدهٔ ادیپ من» شدیدا دل بستم. آن قدر که ترجمههای دیگر کتاب را هم خواندم و مقایسه کردم. در کل این مجموعه داستان کوتاه ….
از حالا صد دارم کتاب «مجسمهها چگونه میگریند» را بخوانم.
روز سی و نهم
داستان امروز: «شوخی بیجا» نوشتهٔ ایوان ویسکوچیل
ساده بگویم؛ داستان دربارهٔ یک بنای بدبخت است که به خاطر سر و سامان دادن به آشپزخانه کوچک استودیو به جمع از اهل هنر و روشنفکران پیوسته. راوی که خود بناست در قسمتی از کتاب میگوید:
«من هیچوقت درست و حسابی از وابستگیهای معنوی و چیزهای دیگر سر درنیاوردم، و این را هم نفهمیدم که مشخصا آنها ، بایستی برای تودهٔ مردم ناشناخته باقی میماندند. یک بار سعی کردم از این موضوع سردربیاورم. آدا لبخند معناداری زد و با لحنی تمسخرآمیز و صدای ضعیفش گفت: «به دلایل قابل فهم آقای چیلک. غیر از این است؟» بقیه همچنان که به من نگاه میکردند لبخند میزدند. از خجالت سرخ شدم و من هم سعی کردم لبخند بزنم.»
یک روز این جمع فرهیخته و بنای بدبخت طبق روال درون رستورانی جمع میشوند. حین حرف زدن و مشروب نوشیدن مرد فروشندهای از دور میآید و جعبهٔ کرواتهایش را نشان میدهد. در ادامه میخوانیم :
آدا از جایش بلند شد و گفت : «بزن به چاک شیاد، حوصلهمان را سر بردی!» و هنگامی که آن مرد خواست آن جا را ترک کند، آدا مانتوی او را گرفت و با عصبانیت سرش داد کشید: «در دنیا هیچچیز به اندازهٔ هنر ارزشمند نیست، این را بکن تو کلهات شیاد، هنر و کنیاک. آدمها موجودات احمق و کودنیاند، چه کرواتی باشند و چه غیرکرواتی!» آدا او را کشید سمت خودش و درحالیکه به جمع نگاه میکرد فریاد زد: «اما هنر یک شوخی است، ما به اندازهٔ کافی کنیاک نداریم که با آن خودمان را مست کنیم. حالا بیاییم کروات بخریم؟ خیر. چیزی که من نیاز دارم یک طناب برای حلقآویزکردن خودم است! حالا برو گورت را گم کن.»
آن وقت مرد را هل میدهد و روی مبل ولو میشود. اما مرد به طرفش میورد جعبهٔ مقوایی را سمت او دراز میکند و میگوید: «خواهش میکنم، انتخاب کنید.» آدا هم کفری میشود و میپرسد: «این دیگر چیست؟» فروشنده میگوید: «انواع و اقسام طناب، همانطور که آقا خواستند. این طنابها کمی گرانتر از کرواتها هستند، اما یکیاش، برای تمام عمر کفایت میکند.»
لحظهای سکوت میکنند اما بعد همهشان میریزند سر فروشنده و طناب برمیدارند. آدا هم با طنابی که دور گردن بسته میرقصد. بعد آن قدر شلوغ میشود که آدا را یادشان میرود اما نگهبان با نگرانی میگوید آدا خودش را در دستشویی مردانه حلقآویز کرده است. آن وقت دیگران هم میدوند و در آن بهبوهه بنا فرار میکند.
« از دیوارها بالا رفتم، تا لحظهای که این جا، در بیمارستان، با یک پای گچگرفته و یک ضربهٔ شدید روحی، هوشیاریام را به دست آوردم. از یکی از آن میلههایی که بعضی جاها به تیرهای برق وصل است به پایین پرت شده بودم. این را هم فهمیدم که که تک و تنها ماندهام. و ماجرای من با بقیهبرای همیشه تمام شده است: ماچانک، لورا، آدا، دودا، چارکا، دکتر چمیک، لالا. آنها همگی این شوخی بیجا را باور کرده بودند. آدا اول از همه، طبق معمول.
– آه!آقای چلیک!
آنها همیشه مرا آقا و با اسم و فامیل صدا میزدند. همیشه تک افتاده بودم؛ و وقتی در جمعشان بودم در حد یک همراه به حساب میآمدم. تا دم مرگ. همه به این امر واقف بودند جز آقای چلیک.
اما من تقصیری نداشتم، میدانید چرا، چون موقع دویدن طنابم را گم کرده بودم. و حتی نمیدانم چطور این اتفاق افتاد.
فکر کنید، من…
دروغ میگویم.
آقای چیلک، مهندس معمار، دروغ میگوید.
طناب من همچنان آویخته بود، درست بالای تیر چراغبرق.»
۱۴۰۲.۱۰.۲۶
روز چهلم
داستان «آن که دوستت خواهد داشت، یکی دیگر است» از دوشان کوژل
میخواهید بدانید داستان دربارهٔ چیست؟ میخواید به یک تعریف مشخص و واضح برسید؟ دوست دارید سریع برایتان روشن شود؟
خب متاسفم. امروز به هیچ وجه نمیخواهم شما را به هیچ جای واضحی برسانم. نمیخواهم مغز محتوا را بهتان بدهم. نه به این خاطر که خودم هم درکش نکردم. فقط به نظرم این کار جالبی نیست. ظلم میشود. بعضی چیزهای مبهم دوستداشتنیاند چرا که مبهماند. مه. مه زیبا نیست؟ حالا هم از این داستان فقط دو قسمتی را مینویسم که خودم دوست داشتم و میخواهم باقی چیزها را به ابهام بسپارم چرا که اگر بگویم داستان دربارهٔ پسریست که یک روز به عمهاش -که در روستاست- سر میزند و برمیگردد و عمهاش دیگر احتمال نمیدهد او را ببیند؛ بسیار مزخرف گفتهام. آن وقت مگر زندگی خودمان بیش از اینهاست؟ آیا هر روز و هر لحظه اتفاقاتی نادر، جذاب و قابل بیان برایمان رخ میدهد؟ چرا اغلب دنبال نتیجه و درس نهایی از داستانها هستیم؟ بله قبول دارم. داستان سرگرمکنندهست. اما چرا نمیتوانیم دو دقیقهٔ روایت زندگیای کاملا عادی را داستان دنبال کنیم؟
(طرف حساب این حرفها احتمالا آن مخاطبیست که با شنیدن داستانهای معمولی میگوید: «چه چرت»، «حوصلهم سر رفت»، «همین؟» و….)
بگذریم. متاسفم. یک لحظه اعصابم متشنج شد از تصور همچین مخاطبی. حالا این دو قسمتی را که گفتم مینویسم. پاراگراف اول برای وقتیست که پسر هنوز در روستاست. او برای گشت و گذار بیرون رفته:
«بعد از ظهر به سمت چشمه روانه شد، زن راه را نشانش داد. هنگام پایین رفتن از تپه، چشمش به دختر جوانی افتاد که سرگرم زیرورو کردن علفهای خشک بود. دختر موی بافتهٔ بلندی داشت. آواز میخواند، اما همین که او را دید گونههایش گل انداخت و با صدایی نازک ترانهاش را تمام کرد. پسر خیلی دلش میخواست به او نزدیک شود و با غرور تپانچهٔ زنگزدهاش را که از رفقای همکارش در کارخانه خریده بود نشانش دهد. اما نمیدانست چگونه پا پیش بگذارد. با خود گفت: «موقع برگشت با او صحبت خواهم کرد»، و سراشیبی منتهی به چشمه را پیمود. از آب زلال چشمه جرعهای نوشید و روی علفزار دراز کشید.»
«در مسیر بازگشت از چشمه، دختر جوان دیگر آن جا نبود.»
پسر به خانه برمیگردد. شب علارغم اصرار عمهاش تصمیم میگیرد به محل زندگی خودش برگردد. صبح عمه تنهاست که میشنود:
«صدای دختر جوان او را به خودش آورد:
– ممکن است یک لیوان آب به من بدهید؟
– البته. اما چرا نرفتی خانهات، راه که چندان دور نیست!…
صورت دختر جوان از شرم گل انداخت و نگاه کنجکاوانهاش به سمت خانه کشیده شد. زن گفت:
– او دیگر این جا نیست… آن که دوستت خواهد داشت، یکی دیگر است.»
۱۴۰۲.۱۰.۲۷
روز چهل و یکم
«گالری کوچک برادر تهتغاری» نوشتهٔ یاروسلاوا بلاشکووا
برادر هشت ساله و خواهر هجده ساله. پدری که رفته و مادری که مراقبت از خواهر را به برادر میسپارد. خواهر هر چند وقت یک بار. دوست پسر عوض میکند و برادر از هیچ یک از آنها خوشش نمیآید جز آن قد بلنده که او را مثل برادر خودش میبیند اما بعد دختر میرود با یک ورزشکار و قبلی را قال میگذارد. سر همین برادر عصبانی به خواهر و دوستپسر ورزشکار التومات میدهد که به مادر گزارش خواهد کرد. دوستپسر ورزشکار هم او را میزند و بعد با دختر از آن جا میروند. برادر خودش را به جای دورتری میرساند و میگرید و…
۱۴۰۲.۱۰.۲۹
روز چهل و دوم
داستان «من و پدر ولخرجم»
داستان دربارهٔ یک دختر رنجیدهست که پدر بیکفایت و ولخرجش سیاست اقتصادی شدیدا ضعیفی دارد. نمیتواند پیانداز کند و هرچند که در دورهای شرایط اقتصادیشان بهتر میشود با خرجهای نجومی صرف چیزهایی که واقعا لازم ندارند خود و خانوادهاش را به گل میکشاند. آن قدر که دختر وقتی با پسری قرار عاشقانه میگذارد حتی لباسی تازه برای قرار دوم ندارد. این پدر آن قدر پیش میرود که در نهایت یک روز خانوادهاش را ترک میکند. بعد از او آنها بهتر زندگیشان را از سر میگیرند. پدر گاهی برایشان نامههایی میفرستد گاهی ناله و نفرین میکند و گاهی فقط افسوس میخورد. راوی داستان دختر وسطی خانوادهست که پدر مخصوصا بیشتر از همه به او نامه میفرستد. با این حال دختر از اول داستان هم نوشته که:
۱۴۰۲.۱۰.۳۰
روز چهل و سوم
داستان «آدمها و مورچهها» از پتربالگا
داستان دربارهٔ نویسندهایست که روی زمین خم شده و میپندارند او مست است. با این حال وقتی دربارهٔ مورچه ها چیزهایی میگوید میفهمند او در حال تعمق بر زندگی مورچههاست. دیالوگهای جالبی در این بین شکل میگیرد.
۱۴۰۲.۱۱.۱
روز چهل و چهارم
«کمی هوای تازه» نوشتهٔ بوهومیل هرابال
داستان راجب یک خاوادهٔ روستاییست و کسی که به خانهٔ آنها میرود تا ببیند پسر آنها آیا هنرمند بزرگیست یا نه. شهر اما پر از هرج و مرج و خاکستر است. همه جا و هر چیزی که خاکستری نسیت فورا با خاکستر پوشیده میشود. هر چند وقت یک بار هم روی تپهها بمبهای بزرگ منفجر میکنند و در کل شهر خیلی عجیبیست. خاکسترها همه جا هستند حتی روی تابلوهایی که پسر کشیده. مادر پسر روی صندلی میرود و دانه دانه آنها را گردگیری میکند تا مهمانشان ببیند که او چه چیزهایی کشیده. او با دیدن نقاشیها شوکه میشود و به او پیشنهاد میکند فورا به شهر بهتری برود تا استعدادش حیف نشود. آن وقت پدر پسر به مهمان میگوید که او حتی مجسمه هم درست میکند. وقتی مجسمه را نشانش میدهند او بار دیگر به ستایش پسر میپردازد اما همان وقت که به اتاق تابلوها مینگرد تمام بومها باز با خاکستر پوشیده شده.
۱۴۰۲.۱۱.۲
روز چهل و پنجم
داستان «مجسمهها چگونه میگریند» از ولادیمیر وندرا
داستان دربارهٔ مجسمهٔ یک قدیس است که از مجسمه و قدیس بودن خسته شده. هر روز پسری که آسانسورچی هتلیست کنار او میآید و سرش را روی رانهای او که پرهیزکارانه نشسته و سبد گلی هم کنارش دارد میگذارد. او جس میکند که کم کم عاشق پسر شده و دیگر نمیخواهد قدیس یا مجسمه باشد.بنابراین یک روز فرار میکند. با سبد گلهای عطرآگینش پیش پسر میرود و از او میخواهد تا با هم باشند. و با هم میروند کشتیسواری. وقتی برمیگردند دختر دیگر قدیس نیست. وقتی رئیس پسر او را بازخواست میکند و وقتی همه مشکلات را از چشم مجسمه که از مجسمه و قدیس بودنشان دست میکشند میبینند او میترسد و برمیگردد. باز مجسمه میشود. پسر به دنبالش میآید و روی پاهایش میخوابد. گمان میکند هوای ابری شب به باران مبدل شده و نمیفهمد که این اشکهای مسمهست که بر او فرود میآید.
۱۴۰۲.۱۱.۳
دربارهٔ کتاب «مجسمهها چگونه میگریند»
این کتاب شامل داستانهایی لز تویسندگان کلاسیکمدرن چک است. داستانها اغلب نوعی ابهام دوستداشتنی داشتند. از داستان «گالری برادر تهتغاری»، «شوخی بیجا» و «من و پدر ولخرجم» بسیار لذت بردم. حالا کتاب «شاهد اعدام» (نشر روزنه) را میآغازم.
روز چهل و ششم
«بعضی از ما دوستمان کولبی را تهدید میکردیم…» از دونالد بارتلمی
این جور داستانها را دوست دارم چون خیلی منطقی چیزهای غیرمنطقی را استدلال میکنند و دربارهاش حرف میزنند. در این داستان هم کولبی کسیست که صرفا چون زیادهروی کرده (خدا میداند در چه و خدا میداند که آیا این بخش سانسور شده یا نه. شاید هم در کل منظورش این است که کولبی در همه چیز افراط میکرده.) دوستانش میخواهند اعدامش کنند. چون اعدام هم در آن زمان غیرقانونیست باید او را در خفا و فقط در حضور عدهای از مهمانان که به مراسم دعوت شدهاند اعدام کنند. از او دربارهٔ موسیقیای که میخواهد حین مراسم پخش شود و یا این که نوشیدنی که مایل است سرو کنند میپرسند.
هری (یکی از دوستان) دربارهٔ استفاده از چوبهٔ دار یا درخت نظری نداشت و اذعان داشت بهتر است گزینش نهایی به عهدهٔ خود کولبی باشد، به هر حال این مراسم اعدام متعلق به شخص او است. کولبی گفت بسیار پیش آمده که برخی مردم گاهی افراط و تفریط میکنند و میخواست بداند آیا ما بیش از حد بیرحمانه تصمیم نگرفتهایم؟ هاوئرد به تندی پاسخ داد که پیشتر در این باب صحبت کردهاند و پرسید: «کدام یک؟ چوبهٔ دار یا درخت؟» کولبی پرسید آیا امکان استفاده از جوخهٔ آتش هست؟ که هاوئرد جواب منفی داد و گفت: «نه ممکن نیست. جوخهٔ آتش با آن چشمبندها و آخرین سیگاری که متهم میکشد خودش قوتقلب دادن به مجرم محسوب میشود. کولبی برای جلب توجه مردم نیازی به تلاش مضاعف ندارد. او همیشه به همین خاطر گرفتار اشتباهات ریز و درشت بوده و هست.»
در نهایت کولبی بدون هیچ حالت سانتیمانتالی در داستان میمیرد.😁
۱۴۰۲.۱۱.۴
روز چهل و هفتم
داستان «درخت» از هوارد فیلیپس لاوکرافت
داستان دربارهٔ دو مجسمهساز به نام کالوس و موزیدز است. آن دو از بهترین مجسمهسازان هستند. اما چیزی ه بیشتر به آن معروفاند حرفهشان نیست. بلکه پیوند دوستی بینشان است. آن دو هرگز به هم حسد نمیورزند و هیچگاه با هم بدجنس نیستند. پادشاه که از شهرت آنمان شنیده بود دستور ساخت پیکر توخه، الهه نیکبختی را به آنان داد. آن دو مشغول ساختن مجسمه شدند. همه چیز خوب بود اما چهرهٔ موزیدز روز به روز بیشتر رنگ میباخت و همین باعث شگفتی مردم شد. آنها افسردگی موزیدز آن هم وقتی قرار بود آن همه پول در ازای ساخت مجسمه دریافت کند را درک نمیکردند. تا این که یک روز از بیماری کالوس صحبت کرد. آن وقت همه ناراحت شدند. همه به غیر از کالوس. او رفته رفته نحیف و بیمارتر میشد. و در این مدت موزیدز بود که تیمارش میکرد. تا این که یک روز او جان باخت. موزیدز برایش بهترین یادبود را ساخت و بالای قبرش هم درخت زیتونی کاشت.
درست سه سال بعد بود که موزیدز افسرده خبر داد که کار مجسمهٔ پادشاه تمام است و خدمتکارانش بیایند ببرندش. اما هوا بادی بود و خدمتکاران که صبح به آن جا رسیدند دیدند به خاطر طوفان دیوارها ریخته روی آرامگاه کالوس و خرابش کرده. از موزیدز خبری نیست و مجسمه هم ناپدید شده. فقط درخت شیطانی زیتون بوده که با باد تکان میخورده. درختی که ریشههایش تا حالا دیگر به جسد کالوس رسیده و از آن تغذیه کرده.
۱۴۰۲.۱۱.۵
روز چهل و هشتم
داستان «بنجامین کوچولو» از لورا الیزابت ریچاردرز
فاجعه بود. انگار توسط والدی نوشته شده بود که آرزو به دل بچههای خوشرفتار مانده. مثل این که پدری بیاید داستانی مضحک بنویسید دربارهٔ پسری که این قدر خوب است که هرگز حتی فکر سیگار کشیدن هم نمیکند.
اصلا عنوان داستان هم از اول دارد سعی میکند همه چیز را بامزه و طفلی نشان دهد. بله اگر این داستان مخاطبانی مثلا ۷-۱٠ داشت قابل درک بود. اما این داستان را در مجموعهای گذاشتهاند که مخاطبان سندارتری به سراغ آن میرود. اصلا نحوهٔ نگارش نویسنده به شعور آدم توهین میکند.
ماجرا دربارهٔ نوزادیست که جلوی در خانهای میگذارند. خانوادهای آن را برمیدارد و بزرگ میکند. این خانواده خود پنج فرزند دارد. (خدا میداند شغل پدر چیست و چگونه آنها را سیر میکند) اما به هر حال این بچهٔ ناخوانده برای پدر خانواده این قدر بیاهمیت است که تصمیمگیری را به مادر و بچهها واگذار میکند. وقتی بنجامین کوچولو:/ ده سالش میشود مادر خانواده دیگر مدتهاست که فوت کرده. در این مدت بنجامین حسابی تخمجن شده و خرابکاری به بار میآورد. به طوری که برادر خواهرانش از دستش به ستوه میآیند. به پدرشان شکایت میکنند. پدر آنها را دور خودش جمع میکند و میگوید باز تصمیم به عهدهٔ خودشان است. نمیدانم شاید پدر از بیماری سلب مسئولیت (به طور حاد) رنج میبرد. بچهها هم که دیگر الان بزرگ شدهاند به فکر میروند و فوری همهشان احساساتی میشوند. جوری که گریه میکنند حتی:/
میگویند اصلا نمیخواهند او را به یتیم خانه بفرستند. (خود درگیری مزمن)
بعد پدر هم لبخند میزند و میگوید چه عالی. بنجامین تخم جن هم همان وقت از در میآید داخل و میگوید گند زده به حیاط شیشهها را شکسته و…. اصلا خودتان بخوانید که بنجامین کوچولو چه گفت:
«شماها چهتون شده؟ فکر میکردم که همهتون الان تو یه جلسهاین و دیگه موعظه هم شروع شده. من پاهای گربه رو به هم بستم و یه عالمه سبزی چال کردم که بعد شیشهها رو کثیف کنم. داداش آدامولم (بنی اسامی برادرانش را طوری صدا کرد که انگار این دو در واقع یک نفر هستند) یادتون نبود که امروز روز احمقهای ماه آوریله؟ خوب سر کارتون گذاشتم، نه؟ بعد، یه چیزی! یه بادی بیرون داره میاد که نگو. بادبادک من هم که حرف نداره. کی با من میاد بیرون بریم هواش کنیم؟»
«من میام بنی.»
آدام، لیموئل، مری، روت و جوزف همزمان در جواب به بنجامین این جمله را با صدای بند ادا کردند.
داستانها برای یادگیری هستند. اما اگر نویسندهای مرا یک کودن فرض کند صرف نظر از این که واقعا کودن باشم یا نه و بخواهد بهم درس زندگی را (این قدر بدون آرایش/پیچیدگی بیندازد) بهم یاد بدهد؛ من فقط منزجر میشوم. کاش اصلا همین کار را میکرد. میآمد صفحهٔ اول بزرگ مینوشت «اگر کاری سخت است مسئولیت را به فرزاندان خود بسپارید»، یا «با برادران تخم جن خود مهربان باشید.» یا «گاهی ادم از شدت دپرس بودن بیمسئولیت میشود.» یا یک همچین چیزهایی. آن وقت من از خواندنش شادتر بودم تا چنین افتضاحی.
فیلم مادر (۱۳۶۸) را یادتان هست؟ این داستان «بنجامین کوچولو» جوری بود که انگار شخصیت ماه طلاعت در فیلم مادر را بیست بار کپی پیست کرده باشند. مزخرف نمیشد؟ اصلا احتمالا به همین خاطر بود که کارگردان فیلم مادر شخصیتی مثل محمدابراهیم را هم اضافه کرده بود.
مخلص کلام این که بله اگر جهان پر از شخصیتهای مثبت بود شاید بهشت میشد اما مطمئنا اگرهمهٔ شخصیتهای یک داستان مثبت باشند داستان جهنمی خواهد شد.
۱۴۰۲.۱۱.۶
روز چهل و نهام
داستان «پدرم در تاریکی مینشیند» از جروم وایدمن
داستان دربارهٔ پسریست که هر وقت به آشپزخانه میرود میبیند پدرش در تاریکی نشسته و به جایی زل زده. هر وقت هم که از او میپرسد به چی فکر میکند پدر (مثل مادر من😂) جواب میدهد:
«هیچچی پسر، مطلقاً هیچچی.»
و بعد پسر میگوید:
«خب بابا به چی فکر میکنین؟ چرا همینطور بیحرکت نشستین؟ چیزی نگرانتون کرده؟ به چی فکر میکنید؟»
و پدرش مثل همیشه میگوید:
«هیچچی پسر، چیزهای کلی، مسائل عادی.»
باورتان بشود یا نه، بیهوده بپنداریدش یا نه؛ به هر حال کل داستان همین است. پدر در تاریکی مینشیند و غرق فکر میشود و پسر میپرسد و پدر جواب واضحی نمیدهد. اما آیا بیهدف بودن این داستان را مزخرف کرده؟
خیر. چرا که ما هر روز شاهد همین چیزهای عادی هستیم. همانطور که پیشتر گفتم مادر خود من هم همین است. گاهی که سخت به فکر میرود کنجکاو میشوم بدانم به چه میاندیشد و او همیشه میگوید «هیچچی». همین است. زندگی معمولا همین چیزهای ریز و به ظاهر بیمعنیست. همیشه که نباید دراماتیکگونه ماجراها را پیچ داد. همیشه که نباید با تنفگ، جن و ماجراهای پیچ در پیچ رو به رو شویم. اتفاقا به نظرم از همین چیزهای کوچک عادی داستان نوشتن خیلی بهتر از نوشتن دربارهٔ چیزهاییست که از لحاظ طبیعی کمتر اتفاق میافتند.
۱۴۰۲.۱۱.۷
روز پنجاهام
«شاهد اعدام» نوشتهٔ آمبروز بیرس
نویسندهٔ این داستان کوتاه همانیست که «فرهنگ شیطان» را نوشته. او عقاید صریح و گاهی خارج از عرف دارد. شاید همهمان از این جور عقایدی داریم و متاسفانه زیاد بهشان بها نمیدهیم تا آثاری قابل تامل خلق کنیم.
دو کلوم از من (میانهٔ راه)
باورم نمیشه که ۵۰ روز خوندم و نوشتم. 😁
باید بگم که واقعا یه روزایی خیلی سخت گذشت و به زور خودم رو به برنامه رسوندم. گاهی جا زدم ولی حتما فرداش برگشتم و نوشتم. شده دو صفحهٔ نیص و نیمه ولی با این همه مهم اینه که انجامش دادم. به نظرم این جور چالشها را نباید خیلی کمالگرایانه شروع کرد. چون هر چی آدم بیشتر به کامل بودن فکر کن زودتر از پا در میآد. (این بخش رو دیگه زدم تو کار محاوره) مهم کامل بودن نیست مهم استمراره و این استمرار طبیعیه که گاهی ضعیف یا شل بشه. مهم اینه که یهو قطع نشه برای همیشه.
روز پنجاه و یکم
«باغ وحش» از ادوارد دنتنگر هوک
این داستان راجع به پروفوسوریست که بین چند جهان حرکت میکند. حیوانات آن جهان را با اندک پولی به گردش برای این جهان میآورد و از این جهان ۱ دلار پول میگیرد تا حیوانات را نشانشان دهد به آن حیوانات میگوید دارم کسانی را میبرم باغوحش و به این جهان میگوید بیایید و فقط با ۱ دلار به این حیوانات نگاه کنید. در آخر هیچ کدام از این دو جهانیان نمیدانند که سیرکی برای جهان دیگر هستند.
از این داستان میشود یاد گرفت که هر چه زبان بیشتری بلد باشی به نفع تو خواهد بود و ضمنا میشود درسهای دیگری هم آموخت که گفتنش این قدر صریح شاید بدآموزی داشته باشد.
۱۴۰۲.۱۱.۹
روز پنجاه و دوم
داستان «کنکیستادور» از پرودنسیو دو پردا
ماجرا دربارهٔ سیگار فروشان اسپانیاییست. این داستان از زبان پسری روایت میشود که کل خانوادهاش از این راه کسب درآمد میکنند او از آن روز تعریف میکند که به خانهٔ پدربزرگش میرود تا وقت بگذراند. اما گذر یکی از دوستان پدربزرگ -که او هم تاجر سیگار است به آن جا میافتد و پدربزرگ و او تصمیم میگیرند بروند کمی سیگار بخرند. این پسر بچه را هم با خودشان میبرند. سپس سیگارهایی میخرند و به قیمت بالاتری به اسم سیگار هوایی به خارجی پولدار و ابلهیی میفروشند. راوی از تنش این کار مینویسد و تصمیم میگیرد سمت این کار ابا و اجدادیشان نرود.
متاسفم که این قدر سخیف توضیحش دادم ولی خیلی جان ندارم تا بهتر و مفصلتر بنویسم. همچنان میدانم که اگر نویسندههای اصلی نصف این خلاصهها را ببینند واقعا برایم متاسف خواهند شد. اما واقعا الان در شرایطی نیستم که خیلی بخواهم کمالگرایانه به توضیح بپردازم.
۱۴۰۲.۱۱.۱۰
روز پنجاه و سوم
«جنگ یک روزه» نوشتهٔ جودیث سالووی
خبرنگاری این داستان را روایت میکند که آمریکاییها بهترین روش جنگ را میخواهند بالاخره اجرا کنند. بهترین از لحاظ هدر ندادن وقت و انرژی و غیره… خبرنگار گزارش میدهد که همهٔ قبرکنها، و گلکاران آمادهٔ خدمتاند. آن وقت … از ماشین پیاده میشود. سربازان با فرمانهای نظامی تفنگ خود را در میآورند. مقالبل شقیقههایشان میگذارند و بنگ. همگی شلیک میکنند. سپس اجساد به زمین میافتد و کسانی آنها را در قبرهای کنار پایشان هل میدهد و رویشان خاک میریزند. … میرود و آن وقت خانوادهٔ شهیدان میآیند تا کنار عزیزان تازه شهید شدهشان اشک بریزند و سوگواری کنند.
۱۴۰۲.۱۱.۱۱
روز پنجاه و چهارم
«دور آخر» از ایوان هانتر
داستان دربارهٔ دو پسر از دو گروه متفاوت خیابانیست که با هم به مشکل خوردهاند و میخواهند به سبک رولت روسی مشکل را حل کنند. یعنی این که با یک هفتتیر که نیمی از گلولههایش خالیست به سرشان شلیک کنند. بچرخانند و باز شلیک کنند. تا جایی که یک نفر طبق شانس بمیرد. این دو در طی این شلیک کردنها با هم صحبت میکنند و اتفاقا کمکم به این نتیجه میرسند میتوانند دوستان خوبی برای هم باشند. تا جایی که قرار میگذارند با هم بروند بیرون و گروههایشان را خودشان بسازند. و قرار میکذارند این آخرین بار باشد با این حال:
تیگو گفت: «دور آخر. یالا، دور آخر.»
دنی: «هی، میدونی. خوشحالم این فکر به مغزشون رسید. ملتفتی چی میگم؟ واقعا خوشحالم.» هفتتیر را چرخاند: «ببین تو میخوای این یکشنبه بری دریاچه؟ دو تا قایق میگیریم. چه میدونم شاید هم یکی.» «آره، یه قایق.»
از چرخیدن ایستاد.
دنی به سرعت هفتتیر را به سمت شقیقهاش نشانه رفت. «به افتخار یکشنبه.» به تیگو چشمکی زد و تیگو هم متقابلا لبخندی زد و دنی ماشه را چکاند.
صدای انفجار تمام فضای زیرزمین را پر کرد. قدرتش نصف سر دنی را برد، تمام صورتش را خورد کرد. صدای نالهٔ خیلی کوتاهی از گلوی تیگو درآمد، در چشمانش نگاهی بهتزده ماند. سرش را روی میز گذاشت و شروع به گریه کرد.
۱۴۰۲.۱۱.۱۲
روز پنجاه و پنجم
امروز مثل همهٔ ۱۳امهای هر ماه برایم مبارک است. صبح که بیدار شدم با یک خروار برف پشت پنجره مواجه شدم. میدانم خیلی ربطی به موضوع ندارد اما همیشه روزهای برفی را میستایم و خودم را تا حد مرگ خسته و یخزده میکنم. مثل امروز که هرچند سر کلاس آنلاین بودم اما طاقت نیاوردم. زدم بیرون و بعد از دو شاید هم سه ساعت برفبازی برگشتم. بله میدانم قرار بود داستان بخوانم قرار بود حداقل دو صفحهٔ کامل با فونت سایز ۱۶ بنویسم و قرار بود بعد دربارهٔ داستان چند کلمهای هم این جا منتشر کنم. اما نه واقعا طاقت نیاوردم. شاید این از نظر دیگرانی که زمستانهایشان پربرف است جالب باشد ولی من متاسفانه تهرانی هستم و برف برایم مثل معجزهست. با این همه شب برخواهم گشت. تمام قرارهایم را اجرا خواهم کرد و خواهم نوشت.
شب: داستان مرگ «یک فروشندهٔ دورهگرد» از یودورا ولتی
داستان راجع به فروشندهایست که کفش میفروشد. این فروشنده حین رانندگی به مسیرهای ناشناختهای میرسد. او همچنان به رانندگی ادامه میدهد تا این که ماشینش از پرتگاهی شروع میکن به سر خوردن. در آن لحظه او فقط میتواند خودش را از ماشین بیرون بکشد و سقوط ماشین را نگاه کند. ماشین خوشبختانه به درختان تاک گیر میکند و به طور کامل در عمق دره نمیافتد. او به اطراف مینگرد. در آن مکان متروک کلبهای مییابد. با شادمانی به سوی کلبه میرود. در آن زنی مشغول تمیزکاریست. وقتی نگاهش به زن میافتد یک دل نه صد دل عاشقش میشود. با این حال مودبانه از او درخواست کمک میکند. زن میگوید منتظر سانی بماند تا برگردد. مرد گمان میکن شاید سانی پسر او باشد. منتظر میماند. سانی شب به خانه برمیگردد و تنهایی با قرقره و قاطری ماشین مرد را بیرون میکشد. مرد از آنها درخواست میکند بگذارند شب را در کلبهٔ آنها بماند. آنها قبول میکنند. مرد هر بار که به زن مینگرد صدای تپش قلبش را حس میکند. با این حال کاری نمیکند. وقت خواب از آنها میخواهد بگذارند او کنار شومینه بخوابد. آنها نیز قبول میکنند و به اتاق میروند تا بخوابند و آنجا مرد مطمئن میشود که این دو زن و شوهر هستند. به همین خاطر او ناامید و خسته نیمهشب مقداری پول برایشان روی میز میگذارد و میزند بیرون. شب است و باد میوزد. مرد صدای قلبش را میشنود و حس میکند از بیرون هم شنیده میشود. دستش را به قلبش میفشارد تا دیگران آن را نشنوند و با این حال کسی نمیشنود.
۱۴۰۲.۱۱.۱۳
دربارهٔ کتاب «
روز پنجاه و ششم
داستان «توفان» از سیلویا ایپاراگویر
داستان دربارهٔ یک جزیرهٔ متروک است که به عنوان ندامتگاه زندانی از آن استفاده میکنند. یک روز زندانیان طی شورشی با یکی از کشتیها میگریزند. همهٔ سربازان جزیره هم با کشی دوم و آخرین کشتی از جزیره میروند. جزیره کاملا متروک میشود اما یک سرباز و یک زندانی جا میماند. سرباز در آن جزیرهٔ سرد به دنبال سرپناهی برای خود میگردد و متوجهٔ سایهای میان پنگوئنها میشود. وقتی میرود جلو درمیابد یکی از زندانیان هم جا مانده. آنها با هم تنهااند و سرباز از این که بیایند دنبالش یا نه مطئمن نیست. با این حال آن دو خیلی زود درمییابند که نمیتوانند تنها زنده بماند و به همین علت با هم سرپناهی میسازند. سرباز خیلی زود متوجه میشود زبان زندانی را به خاطر خبرچین بودن قطع کردهاند و او قادر به حرف زدن نیست. زنده ماندن در آن شرایط دشوار است ولی با این همه آن دو با آخرین جیرهٔ غذایی سرباز زنده میمانند. وقتی کشتی سربازان برای برداشتن سرباز برمیگردند او به زندانی میگوید که آزاد است و میتواند برود. اما بعد به احمقانه بودن حرفش پی میبرد چرا که در آن جزیرهٔ سرد تنها زنده ماندن ناممکن است. به همین علت زندانی را هم میبرند و در جایی در کشتی زندانی میکنند. سرباز هم شروع به تعریف کردن از ماجراجوییها و کلنجارهایش با زندانیها میکند. و فراموش میکند که دارد پیاز داغ ماجرا را زیاد میکند و درواقع اگر زندانی کمکش نمیکرد میمرد.
۱۴۰۲.۱۱.۱۴
روز پنجاه و هفتم
«قطع خدمت» از توماس سانچزبلاجیو
داستان راجب مادر و پسریست که به خاطر شلوغی بیش از حد خانه کلافه شدهاند. چرا؟ چون خدمتکارشان خیلی ناگهانی تصمیم گرفته که دیگر نیاید. به همین خاطر ماد و پسر شال و کلاه میکنند و میروند سمت محلهٔ آنها تا ببینند ماجرا چیست. اما در کمال تعجب میبینند خدمتکار خانهاش را دقیقا شبیه خانهٔ آنها چیده و دقیقا مثل مادر پسر که به او دستور میداد چایی بریزد به دخترش دستورات میدهد و از همه عجیبتر این که وسایلاتی از خانهٔ آنها در خانهاش قرار داده از جمله عکسها. مادر و پسر مدتی مینشینند و حرف میشزنند با خدمتکارشان. سپس میروند. در بهت و بدون ابراز هیچ احساسی به خانهٔ خود برمیگردند و به یافتن خدمتکار دیگری میاندیشند.
۱۴۰۲.۱۱.۱۵
روز پنجاه و هشتم
آیا سیگار صرفا مومیایی تنباکو نیست؟
داستان «مرد تنباکو» از دیهگو وگیو
نویسندهای از شرکت تنباکوی جنوبی شکایت میکند. از آنها دو میلیون غرامت میطلبد. شرکت تنباکوی جنوبی را نه تنها به نابودی سیستم تنفسیاش محکوم میکند بلکه آنها را مسئول آسیب وجهٔ هنریاش میداند. چرا؟
خب ماجرا از آنجا شروع میشود که نویسنده داستانی علمیتخیلی برای مجلهای میفرستد. داستان دربارهٔ ماشین زمانیست که تیموتی کرتیس اختراع کرده و با آن میتوان به گذشته سفر کرد. این داستان آن قدر جذاب است که موجب میشود آن مجله کل پنجهزار نسخهٔ خود را بفروشد. آن وقت سیلی از نامههای تحسینآمیز به سوی مجله روانه میشود. مجله از نویسنده میخواهد که برای آنها کار کند. بدینترتیب کار نویسنده جدیتر میشود. در آن دوران هم برای نویسندگان واجب بود که سیگار بکشند. بدینترتیب نویسنده از ده سیگار به روزی سی سیگار میرسد. این سیگار کشیدن آن قدر جدی میشود که روی نثرش هم تاثیر میگذارد و مجموعهٔ بعدی دکتر کورتس را جور دیگر مینویسد. داستان این بار دربارهٔ این است که دکتر کورتس (که به مصر باستان سفر کرده) طی بیاحتیاطیای مقلدری از تنباکوی پیپش به رود نیل میریزد. گل توتون شروع به رشد میکند و مصریها حسابی سیگاری میشوند.
«آن وقت مصریها به جای کار روی اهرام شروع به ساختن کارخانههای تنباکو میکنند. مقبرههای فراعنه دیگر پر از گنج نیست، بلکه پر است از سیگار.»
او بعد از نوشتن این مجموعه هم حسابی پولدار میشود. به همین خاطر مجموعهٔ دوم را هم با همین مضمون مینویسد. دکتر کرتیس این بار با چند اسلحه (برای کمک به رومیها در برابر تهاجم بربرها) به روم میرود.اما وقتی به آن جا میرسد با شهری دودآلود مواجه میشود. آنوقت درمییابد که عادت تنباکو کشیدن مصریها به رومیها هم سرایت کرده.
این بار هم از نویسنده بسیار تقدیر میشود و سیل نامههای محبتآمیز روانهٔ مجله میشود. اما از بین نامهها ویراستاران مجله یکی از نامهها را (با نیت آغاز بحثی که فروش مجله را بیشتر کند) منتشر میکند؛ یعنی نامهٔ کیلتون، پزشکی از بریتیش کلمبیا. پزشک از آنها خواسته بود تا اشتراکش از مجله را فسخ کنند. زیرا که ناراحت است که این داستانهای مزخرف مشوق به سیگار کشیدن مدام در مجلهٔ موردعلاقهاش چاپ میشود. آن وقت نیمی از مشتریان هم به خواستار لغو اشتراکشان میشوند. مجله هم که رو به ورشکستگی میرود نویسنده را از کار اخراج میکنند. نویسنده هم تلاش میکند تا دستنوشتههایش را به مجلات و نشریات دیگر بفروشد اما موفق نمیشود.
«فردی که روزانه یک پاکت سیگار میکشد حدود ۸۴۰ سانتیمتر مکعب قیر در سال استنشاق میکند.»
«او با امتناع از تسلیم شدن، نسخهٔ خطی را برای ناشران دیگر فرستاد. اگرچه آنها اعتراف کردند که این رمان استعداد بیتردید او را نشان میدهد، اما پاسخ دادند که قابل انتشار نیست. به نظر میرسید که هر خط و صفحه بوی عطر و بوی بد تنباکو را میدهد خوانندگان نمیتوانستند صدای غرق شدن ماکاروها (نوعی پرنده) را در دریایی از قیر نشنوند. یکی از شخصیتها باید مخفیانه سیگار کشیده باشد.»
به همین ترتیب نویسنده به اصطلاح به خاک سیاه مینشیند و با بدبختی تلاش میکند سیگار را ترک کند با این حال خیلی سخت است. از همین رو حسابی از شرکتهای سیگار شاکیست.
برسی: به نظرم نویسندهٔ این داستان خود در زندگی شخصیاش با سیگار به مشکل خورده و از همین جهت این متن را نوشته. داخل داستان مدام از مضرات سیگار گفته میشد. به نظرم این جور نوشتن خیلی برای آموزش مناسب است. ما در طی این متن شاهد فروپاشی زندگی نویسنده بودیم. این متنهای داستانی هزاران برابر بهتر از صد مطلب خشک آموزشی و نصیحتهای تکراریست. فرض کنید شما نوجوانی دارید که سیگار کشیدن را آغازیده. خب شما میتوانید بهش بگویید نکش بده و فلان و فلانهای تکراری بیفایده یا این که او را (مخصوصا از بچگی) در معرض چنین داستانهایی قرار دهید.(البته نامحسوس و نه زوری).
ای بابا اصلا من کی باشم که بخواهم به والدین گرامی آموزش بدهم. به هر حال هر کس خودش میداند دارد چگونه بچهاش را تربیت میکند.
😅🐊باشد که همهٔ ما به راه راست هدایت شویم.
۱۴۰۲.۱۱.۱۶
روز پنجاه و نهم
«آن شبی که بابانوئل در خانهٔ ما ماند» از سامانتا شوبلین
به شخصه این جور داستانها را خیلی دوست دارم. چرا که ما نوشته را از زبان بچهای تصور میکنیم. نمونهٔ حرفهای این مدل داستانها «عقدهٔ ادیپ من» نوشتهٔ فرانک اوکانر است که پیشتر درموردش حرف زدیم. البته نوشتن به این شکل سخت است. چرا که باید بتوانیم دنیای کودکان را بهتر درک کنیم. یا کودکی خودمان را با جزئیات بیشتری به خاطر بیاوریم. کودکان با بزرگسالان متفاوت هستند. برای مثال آنها صادقاند، خیلی چیزها را نمیدانند و وابستگیهای شدیدتری دارند.
مثلا در همین داستان «آن شبی که بابانوئل در خانهٔ ما ماند» کودک صادقانه نمیداند خیانت یعنی چه و همین داستان را خواندنی میکند.
۱۴۰۲.۱۱.۱۷
روز شصتم
«آفت» از فرناندو سورنتینو
داستان دربارهٔ سادیسمیست که روز تولدش تصمیم میگیرد به جای جشن گرفتن کمی سر به سر رهگذران بشود. مردی را گیر میآورد. آدرسها را جا به جا و گجکننده میپرسد. وقتی او عصبی میشود کمی بیشتر هم عصبیاش میکند. در نهایت او را که سرخ و غرولندکنان دور میشود را نظاره میکند و در نهایت میگوید که:
«احساس کردم کمی آزرده شده است.»
۱۴۰۲.۱۱.۱۸
روز شصت و یکم
«پیکریلی» از فرناندو سورنتینو
پیکریلی اسم مرد کوچکیست که راوی در قفسهٔ کتابهای خود مییابد. مرد کوچک حدودا میانسال محسوب میشود چرا که چند موی نقرهای هم دارد. راوی خیلی دوست دارد با او ارتباط برقرار کند با این حال نمیتواند. چون او به زبانی حرف میزند که راوی نمیداند چیست. پیکریلی مرد آرامیست. البته بعضی وقتها با شمشیر کوچکش مورچهها و مگسها را دور میکند. بقیهٔ روزها دوست دارد در کامیون کوچک اسباببازی راوی بنشیند و راوی با نخی او را دور تا دور آپارتمان بچرخاند. روای و همسرش از وجود پیکریلی خوشحال هستند اما اخیرا این را متوجه شدهاند که پیکریلی مریض و ناخوش شده. با این حال نمیتوانند کاری کنند چون دقیقا نمیدانند باید چه کار کنند. روای و زنش از این بابت ناراحتاند.
۱۴۰۲.۱۱.۱۹
روز شصت و دوم
«روح چشموهمچشمی» از فرناندو سورنتینو
داستان دربارهٔ مرد بیچارهایست که همسایههایش بیش از اندازه چشم و همچشمی میکنند. وقتی یکی از همسایگانش او را در حال غذا دادن به عنکبوت گرگی میبیند میرود عقرب میخرد. وقتی یکی دیگر از همسایگانشان دربارهٔ عنکبوت و عقرب میشنود میرود خرس مورچهخوار میخرد بعد آن یکی میرود خرس آمریکایی میخرد. وقتی همهشان موجودات عجقوجق میخرند دیگر به این مرد عنکبوتدار اهمیت سگ هم نمیدهند. آن وقت همسرش هم او را با طلاق تحدید میکند و به همین خاطر او پول جمع میکند و با بدختی یک پلنگ میخرد. آن وقت هسایهاش فوری میرود یک جگوار سیاه میخرد. بعد همسایهگان دیگر گوریل و شیر و ببر بنگال میخرند و او دار و ندارش را میفروشد تا مار بزرگ بوآ بخرد. بعد کمکم ساختمانشان تبدیل میشود به باغوحشی ناجور. هر روز ملی کامیون گوشت و سبزی میرسد و همه جا بوی حیوانات میگیرد. آخر میبینیم مرد به پشت و بام پناه برده و این گزارشات را از آن جا مینویسد. البته همانجا هم امنیت ندارد. چون چند دقیقهٔ بعد وال آبی همسایه قرار است آب بپاشد و گزارش ممکن است خیس و خراب شود. همچنین ذرافهای سرش را بیرون آورده و یکم دیگر از بیسکوییتهای نمکی میخواهد.
۱۴۰۲.۱۱.۲۰
روز شصت و سوم
«خرافات سودآور» از فرناندو سورنتینو
فوقالعاده. فوقالعاده. اگر به من بگویند نمونهای برای گرد نوشتن (اسم مندرآوردیست برای یادداشتهایی که در آخر به اول متن نوشته شده اشاره میکند.) حتما این داستان را معرفی خواهم کرد. این داستان جدا فوقالعادهست و درکل وقتی دیدم از ۱۵ داستان کتاب ۱۱ تایش به داستانهای فرناندو سورنتینو اختصاص دارد کمی جا خوردم. اما حالا متوجهٔ دلیل علاقهٔ فروزان صاعدی (گردآورندهٔ این داستانها) میشوم. فرناندو سورنتینو به نظر آدم خلاق و نویسندهٔ دقیقیست. هیچ جملهای را اضافه و بیدلیل نیاورده. همچنین این داستان «خرافات سودآور» این قدر مجذوبم کرد که واقعا حق میدهم اسم مجموعه کتاب را بگذارند همین.
۱۴۰۲.۱۱.۲۱
روز شصت و چهارم
«خرگوش اوشوایا» از فرناندو سورنتینو
داستان دربارهٔ دکتر علوم طبیعیایست که تخصصش جانورشناسی و گونههای درحال انقراض و منقرضشدهست. یک روز او اتفاقی خرگوش اوشوایا را میبیند. خرگوشی که خیلی وقت پیش منقرض شده. به همین دلیل فوری لباسش را در میآورد و خرگوش را میگیرد. به خانه میبرد و در قفس میاندازد. این خرگوش موجود عجیبیست. او روزها به اندازهٔ خرگوش یا کمی بیشتر است اما شبها کش میآید و پهن میشود. جگر و شیر میخورد. در روزهای سرد سال میتواند نوعی تلهپاتی برقرار کند و حرف آدم را بفهمد. دوست دختر مرد که خرگوش را میبیند پوستش را میکند و برای خودش کت میسازد. بعد هر شب این کار را تکرار میکند و کتها را میفروشد. چون این خرگوش میتواند هر روز پوستش را ترمیم کند. اما خرگوش کمکم به مرد میفهماند که خیلی از دوستدخترش خوشش نمیاید و به همین جهت مرد از دختر میخواهد که دیگر نیاید. بعد ارتباط مرد و خرگوش قویتر میشود. آنها با هم تلوزیون میبینند و با هم -به صورت تلّهپاتی- حرف میزنند.
خرگوش از انقراضش و از این که همنوعی ندارد ناراحت است اما طبیعتا هیچ کاری نمیشود کرد.
۱۴۰۲.۱۱.۲۲
روز شصت و پنجم
«دکتر مورو این کار را کرد» نوشتهٔ فرناندو سورنتینو
خلاقیت از این نویسنده میچکد. این داستان هم خیلی مرا درگیر کرد. دستان هفت فصل کوجک بود. فصل اول را ببینید:
«هر چیزی در زندگی فصلی دارد. برای همین روزی رسید که مارینا گفت: «میخوام با خانوادهم ملاقات کنی»
نویسنده همین عبارت را باز در فصل سوم میآورد و سپس دربارهٔ ماجرای ملاقات راوی با خانوادهٔ دختر مینویسد.
مرد با مادر مارینا مشکلی ندارد اما پدر مارینا شبیه یک موجود شیطانی بدریخت است که فقط غذای دریایی میخورد. او همچنین شدیدا تشر میزند و بحث میکند. در آخر پسر که رنگش پریده از جا میپرد و میرود. دختر دعوتش میکند فردا مایو بیاورد تا دستهجمعی با هم شنا کنند. او قبول میکند اما میرود و پشت سرش را هم نگاه نمیکند.
۱۴۰۲.۱۱.۲۳
روز شصت و ششم
«دوست من، لوک» نوشتهٔ فرناندو سورنتینو
کل داستان درمورد مردی به نام لوک است. او بسیار کمرو و ناهنجار است. داستان دربارهٔ ماجرای خاصی نیست فقط پارهای از روزمرهٔ لوک را نشان میدهد. به نظرم این جور داستانها برای شناختن شخصیت خیلی مفیداند. خوب است حین نوشتن رمان داستان کوتاهی فقط راجع به روزمرهٔ شخصیت بنویسیم.
۱۴۰۲.۱۱.۲۴
روز شصت و هفتم
«عذاب برهها» از فرناندو سورنتینو
طبق گفتهٔ راوی داستان دربارهٔ گلهای از برههای منطقهٔ بوئنوس آیرس است که ناگهان از ناکجاآباد به سراغ قربانی انسانشان میروند و میخورندش. راوی تلاش میکند تا بفهمد که میان قربانیان چه خصوصیتی مشابه است. با این حال خیلی زود به نتیجه نمیرسد چرا که قربانیان از نژاد متفاوتی بودند و خصوصیتهای متمایزی داشتند. او همچنان که پی یافتن اشتراکات بین قربانیان است دارد متنهای دکتر پولداری را ترجمه میکند. وقتی ترجمه به پایان میرسد او پولش را از دکتر مطالبه میکند و با این همه دکتر او را میپیچاند که فلان روز بیا دم خانه چون حالا پولی ندارم. او فلان روز میرود دم خانهٔ دکتر و زنگ میزند. خدمتکار میگوید دکتر در حال استراحت است. او اصرار میکند که خود دکتر ملاقات را چیده. آن وقت زن دکتر میءآید و میگوید دکتر در حال استراحت است و بهتر است مزاحم نشود. همان وقت صدای سمهای گلهای از نزدیکی به گوش میرسد. راوی تازه میفهمد که همهٔ قربانیان چه ویژگی مشترکی داشتهاند. پس کنار میکشد و گلهٔ بره وارد خانهٔ دکتر میشوند و کمی بعد صدای فریادهای او به گوش میرسد.
۱۴۰۲.۱۱.۲۵
روز شصت و هشتم
«مشکل حل شد» از فرناندو سورنتینو
۱۴۰۲.۱۱.۲۶
روز شصت و نهم
«یک داستان آموزنده» از فرناندو سورنتینو
داستان دربارهٔ گداییست که در خانهای را میزند. زن خانه آدم ثروتمند ولی خسیسیست پس فقط یک نان قرص نان بیات به گدا میدهد. گدا میرود گوشهای تا نان را بخورد. اما با اولین گازی که میزند دندانش به جسم سختی میخورد. نان را که برسی مییکند با حلقهٔ نقرهای مواجه میشود. او میتواند حلقه را بدزد اما آن را میبرد پیش صاحبخانه تا پسش بدهد. صاحبخانه از دیدن حلقه خوشحال میشود و یادش میآید که آن را حین ورز دادن نان جا انداخته بود. پس به عنوان پاداش به او قرص نان بیاتی دیگر میدهد. گدا خیلی خوشحال میرود جایی تا نانش را بخورد که باز دندانش به جسم سختی میخورد. وقتی نان را برسی میکند باز با حلقهای مواجه میشود. آن را میبرد به خانهٔ زن میءرساند و زن میپرسد به عنوان پااش چه میخواهی و او فقط قرص نانی دیگر درخواست میکند. اما باز انگشتری مییابد و باز و در کل این که او تا روز مرگش میبرد حلقهها را پس میدهد و خوشحال و بدون دغدغهٔ مالی زندگی میکند.
۱۴۰۲.۱۱.۲۷
روز هفتادم
«ماهیت و خصلت» نوشتهٔ فرناندو سورنتینو
داستان دربارهٔ مردیست که خالی روی انگشتهایش کشف میکند که شیبه فیل کوچکیست. مرد از فیل خوشش میآید و تصمیم میگیرد برخلاف توصیه دوستانش به کلینیک پوست نرود. او از فیل خوشش میآید و با او بازی میکند. برای فیل غذا میریزد و فیل کم کم بزرگ میشود. بعد دیگر نمیتواند فیل را کنترل کند. و فیل وتی اندازهٔ بره شده مرد روی تخت به شکم میخوابد در حالی که فیل زیر دستش روی زمین خوابیده. کم کم مرد روی کمر فیل میخوابد و بعد روی رانش و بعد دیگر روی دم فیل. مرد از این که کوچک و قابل حذف شدن شده میترسد. اما بعد به زحمت میتواند بیسکوییت دستش بگیرد و یا خرده نان بخورد. او امیدوار است روزی بتواند هویت خودش را پس بگیرد.
«مردم فقط فیل آشکاری که پیش رویشان است باور دارند، بدون اینکه شک کنند او چیزی نیست، جز خصلت آیندهٔ ماهیتی نهفته که آرام در کمین نشسته.»
۱۴۰۲.۱۱.۲۸
دربارهٔ کتاب «خرافات سودآور و داستانهای دیگر»
روز هفتاد یکم
«افساری بر گردن» از لائورا گریمالدی
داستان دربارهٔ هفت بچهٔ بیپدر است که با مادرشان در پایینشهر زندگی میکنند. مادرشان از روز که پدر جلوی حیاط خانه با ضرب گلوله کشته شد پسر بزرگش را به موادفروش محله سپرد تا با پخش کردن مواد بتوانند پول بخور و نمیری به دست بیاورند. پسرک نه ساله این کار را ادامه داد تا این که یک روز از این وضعیت خسته شد. از مادرش علت مرگ پدرش را پرسید و او جواب داد پدر از این که بچه ها در این محله بردهٔ موادفروش باشند ناراضی بود و بعد چون او را به پلیس لو داده بود موادفروش افرادی را برای کشتنش فرستاد و به همین ترتیب او را کشتند. پسر از این وضع بسیار ناراحت میشود. او به پدرش میاندیشد که به خاطر این موضوع مرده و حالا پسر خودش در این کار پپول به دست میآورد. به همین خاطر او تفنگ پدرش را از یرزمین در میآورد و به مادرش میگوید باید از این محل بروند پیش داییشان در محلهای دیگر. همچنین به او میگوید تا برود بجهها را آماده و وسایل را جمع و جور کند میرود تا به کاری برسد.هفت تیر را بر میدارد و میرود مواد فروش را ببیند.
این داستان مثل خوره به مغزم افتاده. چرا مادر ماجرا این قدر بیمسئولیت و لعنتیست واقعا؟
۱۴۰۲.۱۱.۲۹
روز هفتاد و دوم
«میلاد مسیح سال صفر» از دانیلا کوماستری مونتاناری
داستان دربارهٔ جسدیست که عدهای (در عهد دقیانوس که گرفتن نبض رایج نبوده) پیدا میکنند و بعد به هم شک میکنند که کی آن را کشته. میگردند و میگردند و دست آخر دوست مردی که حالا جسد شده میگوید ناخواسته سر پس گرفتن طلبش او را کشته. همان وقت میخواهند زندانیاش کنند که جسد به هوش میآید و میگید فلانی داشتی من را میکشتی. آن وقت ماجرا ختم به خیر میشود.
۱۴۰۲.۱۱.۳۰
روز هفتاد و سوم
«تصمیم قاطع» نوشتهٔ باربارا گارلاسکی
داستان دربارهٔ زن نویسندهایست که یک شوهر تو مخیدارد که نوشتههایش را تحقیر میکند. زن میرود بالای بالکن تا خودش را پرت کند و زندگیاش را تمام کند که ماشین جدید شوهرش را میبیند. بعد آسمان را که انگار زیباتر از همیشهست و عطر ریحان که به مشامش میرسد. نفس عمیقی میکشد و شهورش را بلند صدا میکند که دارند ماشینت را میدزدند. شوهرش با شتاب میآید تا ببیند چه بالایی دارد به سر ماشینش میاید که او را هل میدهد و مرد پرت میشود روی ماسین تازهٔ خوشرنگش 🙂
نتیجهٔ اخلاقی: چوب در لانهٔ مار بکنید اما هیچ نوشتهای را تحقیر نکنید و مهارت هیچ انسانی را کم نشمارید. حتی اگر داشت گند میزد هم با ملایمت بهش بگویید.
متاسفم نمیدانم چه شد یکهو فاز کلید اسرار گرفتم در پایان.
به هر حال از شما چه پنهان که خوشحالم. در واقع مدتی بود این صد را متوقف کرده بودم و داشتم برای خودم ول میگشتم. البته ولگردی غمانگیزی بود چون ته دلم داشتم از این اهمالکاری زجر میکشیدم. اما خب امروز از حدود نیمهشب تا الان که ۸:۱۱ صبح یکم اسفند است نشستهام دارم یک بند داستانهای عقبافتاده را میخوانم یکی دو پاراگراف این جا دربارهشان منینویسم و بعد میروم حدود سه صفحه داستانی مینویسم. بله خیلی این کار سخت بود. اما خب انجامش دادم و این داستان آخر را با خوشحالی تمام کردهام. امیدوارم دیگه متوقف نشوم. واقعا سخت است رساندن چنین چیزی. با این حال انجامش دادم. تا فردا که باز بیایم و ادامه بدهم. 🙂
۱۴۰۲.۱۲.۱
روز هفتاد و چهارم
مجری
۱۴۰۲.۱۲.۲
روز هفتاد و پنجم
«از طلوع آفتاب تا ده صبح» نوشتهٔ الساندرو وارالدو
داستان دربارهٔ مردیست که همسایهٔ عجیب و روانیاش (البته دختری جوان است) از او میخواهد تا سوار موتورش کند و تا مقصدی ببردش. مرد او و بستهٔ عجیبش را سوار موتور میکند و میروند. دختر پیاده میشود و او را تنها میگذارد. کمی بعد پلیس او را میگیرد و بعد از رس و جو مرد میفهمد درواقع دختر کسی را کشته. میروند و دختر را در جنگل پیدا میکنند. او کنار قبری خوابیده. پلیسها از زیر خاک سر را در میآورند و بعد بیدارش میکنند به تیمارستان میبرندش.
پ.ن شاکی: داستان واقعا منطق محکمی نداشت. به نظر بامزه هم نبود چندان.
پ.ن شکاک: شاید هم من این قدر خسته ولهام که حس شوخطبیعیام را از دست دادهام. شاید این باز باید خوانده شود.
پ.ن قاطع: بیخیال.
۱۴۰۲.۱۲.۳
روز هفتاد و ششم
داستان «سارتی آنتونیو و مادربزرگ در قایق» از لوریانو ماکیاولی
۱۴۰۲.۱۲.۴
روز هفتاد و هفتم
«ایستگاه مرکزی فورا بکشید» از جورجو شرباننکو
این داستان را دوست داشتم. از جزئیات بیشتر و ظریتری برخوردار بود. به نظرم هر نوشتهای زمانی قشنگ از آب درمیآید که جزئیات داشته باشد. برای نوشتن جزئیات هم یا باسد دربارهٔ چیزی که مینویسیم تجربه داشته باشییم یا این که علمش را داشته باشیم یا این که قدرت تخیلمان بالا باشد. داستان هوشمندانه بود. دو عضو یک باند تبهکار که هر دو دستور گرفتهاند دیگری را بکشند با این همه چیزی به هم نمیگویند و کشته میشوند در حالی که میاندیشیدند جایگاه خودشان امن است.
۱۴۰۲.۱۲.۵
روز هفتاد و هشتم
داستان «گربه و سهره» از آندرئا کامیلری
داستان دربارهٔ مردیست که میخواهد از شر زنش خلاص شود. او برای این کار موتوری را استخدام میکند. چند پیرزن را در طی زمان تهدید میکند و به آنها با گلولههای مشقی شلیک میکند و حتی با یک گلولهٔ واقعی به دست یکی ز پیرزنها میزند. وقتی این را شبیه قتلی سریالی میکند بعد یک روز تصادف میکند از قصد و از زنش میخواهد تا به دیدنش بیاید. زن هول هولکی اماده میشد تا به دیدن شوهرش برود که وتوری استخدام شده او را میکشد. پلیس تا مدتها گمان میکند این فقط قتل سریالیست با این حال وقتی مییند مرد حیوتنات خاگی دوسداشتنی زنش را نگه نداشته شک میکند. و بعد از یکم تحقیقات متوجه میشود زن به دستور شوهرش میمیرد. مرد چرا او را میکشد؟ چون زن پولدار و کمی مسن بوده مرد او را میشکد تا از پول بهتره ببرد.
خلاصه این که دوستان اگر کسی رو کشتید حیوانات خانگی یا چیزهای دوستداشتنیش رو نگه دارید پلیس شک نکند.
۱۴۰۲.۱۲.۶
روز هفتاد و نهم
داستان «آدمکش» از فرانکو اِنا
داستان دربارهٔ قاتلیست که دستور دادهاند کسی را بکشد با این همه به اشتباه میرود و با مقتولش برخلاف همیشه دوست میشود. بعد دیگر دلش نمیآید او را بکشد. تا این که شب آخر توسط همان دوست رکب میخورد وقتی او به سمتش شلیک میکند.
۱۴۰۲.۱۲.۷
روز هشتادم
داستان فوقالعادهٔ «پایان یک عشق» از پییرو کلاپریکو
بعد از خواندن چند داستان پلیسی-جنایی کمکم داشتم به این نتیجه میرسیدم که هیچ چیز جالبی در این داستانها وجود ندارد و من کلا از این ژانر بدم میآید اما وقتی به این داستان برخوردم دریافتم که نه من فقط داستانهای خوبی نمیخواندم.
داستان دربارهٔ روزنامهنگاریست که اتفاقی یکی از کلهگندههای شهر را میکشد. با این حال به کسی چیزی نمیگوید. زنش میفهمد ولی به روی او نمیآورد. زن از قبل که او با معشوقهای به او خیانت کرده از او کینه به دل میگیرد و خودش هم با مردی دیگر خیانت میکند. روزنامهنگار میخواهد او را بکشد با این حال زن زودتر تفنگ او را میگیرد و میگوید که بهتر است بیخیال شود چون همه چیز را میداند و حتی بدش نمیآید او را لو بدهد چون حین کشتن کلهگنده یادش رفته رد انگشتانش را از روی تفنگ پاک کند.
شاید طرح داستان خیلی ایدهآل نباشد ولی از نثر این کتاب بسیار خوشم آمد. این داستان به سبک محاورهای نوشته شده که مرا به سوال وا میدارد آیا محاورهای ترجمه شده یا این که در زبان اصلی هم این جوری راحت نوشته شده. لحن این داستان به قدری صمیمی بود که دوست داشتم بیشتر و بیشتر بخوانم. هرچند که بسیار خسته بودم و ساعت چهار صبح (زمانی که میبایست به طور طبیعی خواب میبودم.) بود.
علاوه بر همهٔ اینها نویسنده از جزئیاتی نوشته بود که آدم از شدت دقت این آدم حیرت میکند. به نظرم نوشتن حرفهای ازجزئیات موجب میشود ما بتوانیم با داستان بیشتر و صمیمیتر همراه بشویم.
به این جزئیات و تحلیل نویسنده دقت نمایید:
توی تختخواب با آن صدای خیلی کم تلوزیون، چراغ خاموش، انعکاس نور تلوزیون روی دیوار، مثل دو تا آدم پیر بودیم.
تلوزیون، یک آشغالدونی برای هدر دادن وقته. نیمساعتی بیکاری نمیدونی چیکار کنی؟ بشین پای تلوزیون، وقتت میره که میره، خودت هم میری.همه چیزت رو توی سطل آشغال تلوزیون میریزی.
بازم صدای کفشهای راحتی، یک آن، مثل یک خرگوش توی علفزار، مردد میایسته، بعد به طرف آشپزخونه میره.
سه تا نفس منظم، یکی عمیق، سه تا منظم، به نظر خوابیده.
۱۴۰۲.۱۲.۸
روز هشتاد و یکم
«قصر آکوستیک» از لوچانو فولگوره
داستان دربارهٔ قصری لعنتشدهست که برای پاداشهیست که یک دختر لعنتشدهتر هم دارد. این دختر عاشق نامزدش است. شدیدا. اما این نامزد در به در روزی گم و گور میشود. برای حل این مسئله که نامزد میمون خانم دقیقا کجاست میروند یک کارآگاه لامصب استخدام میکنند که گوشهایش خوب کار میکند. خیلی خیلی خوب. این کارآگاه هی این ور و آن ور قصر میچرخد تا این که با شنیدن میفهمد آن نامزد جهنمی تغییر قیافه داده و هی دارد سر پادشاه و دختر زهرماریاش را کلاه میگذارد. بعد که ماجرا حل میشود نامزد را میاندازند زندان و ختم به خیر.
چرا این خلاصه این قدر تند و تیز نوشته شده؟ چون داستانی غیرمنطقی (منطق منظورم نسبت به خود داستان است.) بود. دهنم سرویس شد تا بخوانم و انتظار فراتر داشتم و اشتباه کردم. نوشتن خلاصهٔ بعضی داستانهای ملالآور واقعا جانکاه است.
پ.ن: لوچانو فولگوره متحرم! شرمندهام.
۱۴۰۲.۱۲.۹
روز هشتاد و دوم
«سالاد و تابلوی نقاشی روی میز شمارهٔ یک» از آندرئا جی.پینکتس
داستان خیلی محشر بود.✨
یک روز یک هنرمند خودش را میاندازد تیمارستان. یک روز خودش از تیمارستان فرار میکند. با لباس تیمارستان فرار میکند. سر راه در گالریای نگاهش به مرد مسنی میافتد. میرود جلو و میگوید:
«چشمانتان نشان از ذکاوت شما دارد. میتوانم خواهش کنم یک شلوار برای من بخرید؟»
مرد مسن هم که مجذوب ادب او شده برایش میخرد و آن دو با هم دوست میشوند. با این حال هنرمند میرود و بعد دو سه سال کاری غیر قانونی میکند.
هنرمند یک روز برای پول مقداری مواد برای تبهکاری جابهجا میکند. یک روز سر پول را از مشتری مواد میگیرد و تصمیم میگیرد او را بفروشد. یک روز پلیس مشتری را میگیرند. یک روز هنرمند با پولها فرار میکند. یک روز ساقی اصلی میفهمد هنرمند چه خیانتی کرده و در به در میرود دنبالش. یک روز هنرمند باز بعد از دو سه سال دوست مسنش را میبیند. اما به او میگوید تبهکارانی دنبالش هستند و او بهتر است برود. و مرد مسن میرود. تبهکاران ولی یک روز بالاخره پیدایش میکنند. هنرمند آن روز در حال شناست. آنها را بالای صخرهها میبیند و میگوید لازم نیست به دنبالش بیایند چون خودش الان میرود بالا. یک روز ساقی اصلی، دو بادیگاردش و هنرمند با هم سر میزی مینشینند. تبهکار پولش را میخواهد و بعد هم میخواهد او را بکشد. آنها نشستهاند که مرد مسن در لباس پیشخدمت ظاهر میشود و به هنرمند کمک میکند تا آنها را بکشد. پس از زد و خورد بسیار موفق میشوند و ماجرا به محشری همین که گفتم تمام میشود. البته که من خیلی خلاصه کردم. ولی در هر حال درود بر جد و آباد نویسنده به خاطر نوشتن جزئیات و جملاتی درخشان از قبیل:
«ژکوندا مغموم بود و یا شاید غرق در تفکرات به نظر میرسید؛ درست مثل ماریو پیچی در برابر سالاد کاپرهزهای گه پیشخدمت عرقریزان در بالکن آفتابگیر هتل مارمولادا مقابل او میگذاشت….»
«د کائوسیس همانقدر فرمانده بود که ماریو دیوانه بود. هر دو تظاهر به شخصیتهای ساختهٔ ذهن خودشان میکردند، چرا که ترجیح میدادند پیش از این که مردم با سوءتفاهم در موردشان قضاوت کنند خود شخصیتی خیالی برای خود بسازند.»
داستان درخشانی بود. پر از ارجاعات به تابلوهای معروف. به نظرم نویسنده درخشان نوشتنش را مدیون شناخت هنر نقاشی است. یک هنر همیشه به هنری دیگر جان بخشیده و رشدش داده.
۱۴۰۲.۱۲.۱۰
روز هشتاد و سوم
«اومبرتو اکو چگونه کشته شد» از جورجو چلی
داستان دربارهٔ نویسندهای (جورجو چلی) است که نویسندهٔ دیگری (اومبرتو اکو) را کشته. مسئول حل این پرونده هم شرلوک هولمز است. این داستان برایم جال بود از این نظر که نویسنده از بیان تخیلاتش و حتی استفاده از این تخیلات روی نویسندهٔ بزرگ اومبرتو اکو هیچ شرمی نداشته.
۱۴۰۲.۱۲.۱۱
روز هشتاد و چهارم
«تخممرغ مسموم» نوشتهٔ پییرو کیارا
داستان دربارهٔ عکاسیست که به شهر غریبی مهجرت کرده. کار او چاپ و بزرگ کردن تصاویر است. با این حال هیچکس چیز بیشتری از او نمیداند. چرا که او آدمی کمحرف و مرموز است و این سبب میشود مردم دربارهاش شایعات متعددی بسازند. تا این که یک روز پسربچهای (راوی) میرود پیشش تا از او عکاسی یاد بگیرد. در این مدت از او دربارهٔ گذشتهاش میپرسد و عکاس هم جوابهایی میدهد. میگوید چون برایش پاپوش دوختهاند که با تخممرغ مسموم برادرزنش را کشته انداختهاندش زندان. همچنین به پسر میگوشید به کسی نگوید ولی او اینها را برای مردم تعریف میکند و حرفها میپیچد. اما سر و کلهٔ همشهری عکاس پیدا میشود و به آنها میگوید این حرفها چرند محض است و عکاس خودش به علت قمار افتاده زندان. بعد میرود و چند وقت بعد سر و کلهٔ همشهری دیگری پیدا میشود که او هم داستانهای متناقضتری میگوید و به این ترتیب پسر و مردم هرگز نمیفهمند داستان حقیقی کدام بوده.
۱۴۰۲.۱۲.۱۲
روز هشتاد و پنجم
«خوشنامان ساختمان شمارهٔ ۵» از دینو بوتزاتی
۱۴۰۲.۱۲.۱۳
روز هشتاد و ششم
«عشق وافر» مارچلو فویس
۱۴۰۲.۱۲.۱۴
روز هشتاد و هفتم
داستان «بازی جامعه» نوشتهٔ لئوناردو شاشا
۱۴۰۲.۱۲.۱۵
دربارهٔ کتاب «آدمکش»
روز هشتاد و هشتم
داستان «دکهی چهارراه خیابان ولیعصر» از پوریا عالمی
داستان دربارهٔ گفتوگوی دو مرد است که داخل دکهای نشستهاند. دست آخر تصمیم میگیرند با توجه به شرایط اقتصادی دکه را بفروشند و به یاختن فیلم کوتاه مشغول شوند. این که میخواهند دربارهٔ همین دکه چیزی بنویسند و داستان هم دربارهٔ همین است این حس را به آدم میدهد که انگار بالاخره موفق شده باشند.
۱۴۰۲.۱۲.۱۶
روز هشتاد و نهم
داستان «رفته بودیم تا خط مقدم» از پوریا عالمی
این داستان دربارهٔ فرزند یک شهید است که با مادرش میروند خط مقدم. آن جا پسر دلتنگ پدر میدود ا میدان مین و…
۱۴۰۲.۱۲.۱۷
روز نود
داستان «ترک، تلخ. بیمصب» از پوریا عالمی
داستان از کافه نادری شروع میشود. جایی که شاگردی با استاد پیرش نشسته و دارند دربارهٔ متن شاگرد بحث میکنند.
۱۴۰۲.۱۲.۱۸
روز نود و یکم
داستان «بعد از مرگ فاطی» از پوریا عالمی
داستان دربارهٔ پسریست که عاشق فاطیست. اما چون فاطی با همهست و او را نمیخواهد این عشق با شکست مواجه میشود. مرد مشغول مشروب خوردن و کشیدن سیگار و کلا درب و داغان کردن خودش میشود. این داستان به میدان ونک تقدیم شده.
خوشحالم این را خواندم. چرا که بعضی جزئیات واقعا خیلی دقیق و خوب آورده شدهاند. نویسنده دید ظریفی داشته. با این حال خیلی روی دیالوگها کار نشده بود. برای مثال خواهر این پسر زبان دقیقی نداشت. البته میشود این را به پای مست بودن پسر و دقیق نبودنش در این مورد شمرد. در کل لذت بردم از این که نویسندهٔ جوان ایرانی توانسته این قدر خوب با جزئیات کار کند.
۱۴۰۲.۱۲.۱۹
روز نود و دوم
«جشن لیلا» از پوریا عالمی
خیلیها میگویند دوران بچگی جالب است اما نمیتوانند بگویند چرا و یا چطور. به نظرم دوران بچگی کم و بیش همین داستان «جشن لیلا» است. همان خلوضعی دوران کودکی. همان شلختگی خانوادهها. همان که آنها میپندارند بچهها هیچ حالیشان نیست. این داستان را دوست داشتم به خاطر بوی خیار که مدتها بود بهش فکر نکرده بودم. همچنین این داستان دقیقا از همان طرز فکر یک پسربچه نوشته شده. خیلی خوب است که نویسنده این همه مهارت در جزئیینویسی دارد.
۱۴۰۲.۱۲.۲۰
روز نود و سوم
خیلی از داستانها را هم اگر بخواهی خلاصهٔ دقیقی ازشان ارائه بدهی کار باطلی کردهای. این داستان هم کم و بیش همین است. خلاصهاش میشود:
پسری با پیچگوشتی ناف دختری را آن قدر میپیچاند که میمیرد. بعد نمیداند و یا حواسش نیست که او را کشته و میرود زیر لاحاف و میخوابد. بعد یک دقیقه بعد یک ساعت بعد یک روز یا یک ماه بعد میآیند میگیرندش و با زد و خورد میبرندش کنار جسدی که حواسش نبوده کشته. جسد سالم است ولی مرده. اما فاسد نشده. میبینید؟
احمقانهست ارائهٔ خلاصه از این داستان. چرا که هنریست. خلاقانهست. خیلی وقتها تولید این خلاصهها گند میزند به کار هنرمند و این جا نمیخواهم همه چیز را در چهارچوبهای مسخرهٔ رایج در بیاورم پس بیخیال خلاصهٔ این داستان.
۱۴۰۲.۱۲.۲۱
روز نود و چهارم
داستان «صابر باشم یا هر اسم دیگری، تو که یادت نیست» نوشتهٔ پوریا عالمی
داستان دربارهٔ یک پسر ایرانیست که دوستی افغان به نام صابر (یا اسمی که به دقت یادش نیست) داشته و بعد از مدتی دیگر از او خبری ندارد.
به نظرم این داستان خیلی واقعیبینانه نوشته شده بود. همین که راوی اسم دقیق را یادش نیست نشانهای از بیاهمیت بودن افغانهاست. نه تنها در این داستان و نه تنها راوی این داستان؛ اگر خوب نگاه کنیم ما همین هستیم. چقدر ناراحتکنندهست که هم ما و هم افغانسان به زبان پارسی سخن بگوییم ولی این قدر نسبت به هم دور باشیم.
«صابر دوست داشت قهرمان تیراندازی شود در جهان. حالا نمیدانم قهرمان شده یا نه، تیر زده یا تیر خورده، نکند بمبی ترکیده باشد در نزدیکیاش یا نکند بمبی ترکانده باشد نزدیک دیگران. نمیدانم.»
۱۴۰۲.۱۲.۲۲
روز نود و پنجم
داستان«عصر ملالانگیزی از زندگی گه یک انصرافی زبان و ادبیات فارسی در آپارتمان کوفتیاش» نوشتهٔ پوریا عالمی
این داستان واقعا حرف نداشت. به نظرم گذاشتنش در انتهای کتاب انتخاب خوبی بود چرا که میگویند آدمها مخصوصا اولین و آخرین حرفت را معمولا به خاطر میآورند. صادقانه بگویم خیلی اتفاقی وقتی داشتم کتاب مجموعه داستانهایم را برای این چالش انتخاب میکردم به کتاب «آدمهای عوضی» برخوردم. بعد از خواندن این همه داستانهای خارجکی هم واقعا انتظار نداشتم یک نویسندهٔ جوان ایرانی با کتابی اتفاقی بتواند نظرم را جلب کند. اما نه. مخصوصا در این داستان تمام عناصر به جا کار گرفته شده است. هر چیزی را که کاشته بعد ازش استفاده کرده. برای مثال اول به مجری بیصدا اشاره میکند و در آخر به دختر خوشگل همسایه که پشت آیفون مثل تلوزیون بیصداست. یا وسواس استفاده از کلمات «گه» و «کوفتی» که در تیتر اصلی. میبینیم این تیتر به خاطر بیادبی نویسنده نیست و در واقع حکایت از شخصیت راوی خستهٔ داستان دارد که برای در آوردن حرص زن (به نظرم بیمنطقش) از این کلمات حتی در تیتر هم بهره میبرد. یا دقتی که راوی به کلمات و به مکث و حالتهای زنش دارد. این یعنی او یک ادبیاتیست. هرچند که انصراف داده باشد.
در کل این که از خواندن این داستان واقعا لذت بردم.
۱۴۰۲.۱۲.۲۳
دربارهٔ کتاب «آدمهای عوضی»
نویسنده: پوریا عالمی
نشر مروارید
کتاب «آدمهای عوضی» علاوه بر عنوان، جلد جالبی هم دارد.
گوشت آویخته شده بر قلاب قصابی و دو آدم مات. جملهٔ قرمز برعکسشده را در آینه باید بخوانی. نوشته:
«درخت ایستاده میمیرد.»
جالب است که هر کدام از داستانهای کتاب هم به جایی تقدیم شده. مثلا نویسنده داستان «مرگ فاطی» را به میدان ونک تقدیم کرده.
داستانها خیلی واقعی نوشته شدهاند. نویسنده از جزئیات چشمپوشی نکرده.
برای نمونه داستان «جشن لیلا» دربارهٔ دورهمی بچهها در یک جشن است. نویسنده به خوبی از پس نوشتن به زبان یک پسربچه برآمده:
«لیلا گوشوارههای گرد انداخته گوشش. یک النگو هم دارد. نوشابهاش ریخته، واویلا شده است. دارد گریه میکند. مثل روضه، که واویلا میشود. مردم گریه میکنند. پای آدمها میرود تو سفره، نوشابهها میریزد، برنجها گل میشود. لیلا نصف نوشابهاش را ریخته توی دیس پلو. پلوها مثل آن اولها شده که خواهرم میخواست غذا درست کند. مامانام میگفت این طوری که شوهر نکرده پست میفرستند ور دل من. من نگاه میکنم به لیلا. هنوز عاشقش هستم. دلم نمیخواهد چون پلو را شفته کرده باهاش شوهرنشده پسش بفرستم ور دل مامانش. ور دل مامانش از ور دل مامان من خیلی کمتر است. این را به مامانم بگویم یکی میزند تو دهنم. به مامان لیلا بگویم، نمیدانم میزند کجام.»
روز نود و ششم
«خانمی با سگ کوچک» نوشتهٔ آنتون پاولوویچ چخوف
چیزهای زیادی دربارهٔ عشق گفته شده. با این همه این داستان یکی از همان واقعیها و قشنگهاست. نگاهها، حرفها، افکار و عملها همه و همهٔ چیزهای نوشته شده در این داستان همانیست که وقتی واقعا عشق باشد اتفاق میافتد.
وقتی عشقی به زندگی آدم بیاید چیزهای دیگر خرد و مزخرف میشوند. و آدم میشود دو تا. یکی که حقیقی و آسیبپذیر است، همانی که پیش عشق نشان میدهیم و دیگری که سرسختتر، بیحس و کمی بدل است.
۱۴۰۲.۱۲.۲۴
روز نود و هفتم
داستان «پولینکا» از آنتون پاولوویچ چخوف
داستانهای این چنینی را دوست دارم. این که در بهبوهه و شلوغی داستانی جالب در حال رخ دادن باشد. اینجا هم داستانی دربارهٔ عشق در یک مغازهٔ شلوغ خرازی رخ میدهد.
توجه به حرکات از چخوف نویسندهای قهار ساخته. حرکات عصبی دست مرد و بستن درهای جعبه. دیالوگی که میگوید
اشکهایتان را پاک کنید.
این که این دو سعی میکنند دیگران بویی نبرند.
این که مرد تلاش دارد از معایب دانشجو برای دختر بگوید و اشکهای دختر که انگار خودش هم میدانسته این چیزها را.
۱۴۰۲.۱۲.۲۵
روز نود هشتم
داستان «حادثهای در زندگی یک پزشک» از آنتون پاولوویچ چخوف
داستان دربارهٔ پزشکیست که برای درمان دختری نوجوان به خانهٔ کارخانهداری میرود. او دردهای قلب بیدلیلی دارد که مادر و معلمش را نگران کرده. از آنجایی که او وارث این کارخانههاست آنها نمیخواهند او مریض باشد. با این همه به نظر بیماریش به همین خاطر است.
نفرت از زندگی ماشنزده و صنعتی را میشود در این متن به وضوح دید. به نظرم هر انسانی که از طبیعت دور میشود حالش بیشباهت با دختر داستان نمیشود.
همچنین قسمت آخر که پزشک در راه است و به مسائل خویش میاندیشد هم خیلی جالب است این یک ردپای قوی است از چخوف. چنین چیزی را در متن دیگری هم میبینیم. انگار این که یک پزشک در آخر با خیالات خویش و در درشکه میرود خود چخوف است.
۱۴۰۲.۱۲.۲۶
روز نود و نهم
داستان «وروچکا» از آنتون پاولوویچ چخوف
داستان دربارهٔ روز آخر اقامت مردی جوان در اقامتگاهی دور است. او را میبینیم که از پیرمرد صاحبخانه تشکر و خداحافظی میکند. همچنین از دختر او و میخواهد برود که دختر برای همراهیاش تا جنگل میرود. آنها راه میروند تا که میرسند به لحظهٔ خداحافظی آن وقت دختر میگرید و به عشق خود اعتراف میکند. اما مرد جا میخورد. چیزی نمیگوید و حرفهایی هم که بعدش میزند به دختر میفهماند که این عشق دو طرفه نیست و او فوری عذر میخواهد و ناراحت برمیگردد. مرد میایستد و رفتن او را نظاره میکند. در آن جنگل خیس مهآلود به نظرش میرسد که نه فقط با دختر بلکه با جوانی خود هم خداحافظی کرده.
۱۴۰.۱۲.۲۷
روز صدم
«میخواهد بخوابد» نوشتهٔ آنتون پاولوویچ چخوف
۱۴۰۲.۱۲.۲۸
بله میدانم ۱۰۰ داستان در ۱۰۰ روز تمام شده. اما متوجه شدم که طبق محاسبات اشتباهم بیشتر از صد داستان انتخاب کردهام. چرا که هنوز کتاب «دربارهٔ عشق» چخوف تمام نشده. پس میشود گفت این صفحه دربارهٔ ۷+۱۰۰ داستان در بیش از ۱۰۰ روز است.