«تنهایم بگذار» یا همان Emak-Bakia نام روستایی در اسپانیاست.
ورژن اصلی فیلم موسیقی ندارد. اما یکی از موسیقیهایی که بعدتر روی آن انداختهاند را دوست دارم. فیلم روی تکرار است. مدام میبینم. با این حال باز هم باید ببینم. مفاهیم سر میخورند. نمیتوانم نگهشان دارم. خمار میشوم. دوست دارم بارها ببینمش و نه برای این که حوصلهام سر رفته است. هر بار که میبینم حس میکنم آرامشی که سالها نمییافتهام ناگهان در مشتم است. آرامشی کلان. اما نه از آنها که خوابت کنند. بلکه هوشیارتر میشوی.
خیالها میچرخند. برای خواب آمادهام میکنند اما نمیتوانم بخوابم. انگار این آرامش را به طور کامل به دست نمیآورم. چنگ میزنم. لحظهای در دستانم است؛ باز سر میخورد. دلم میخواهد همزمان بگریم و لبخند بزنم. انگار این منم. این ولایت من است. این دست من است که روی ساز حرکت میکند. انگار هزاران بار در این ساحل بودهام. انگار این امواج در حضور من درخشیدهاند. حس میکنم دارم با امواج کشیده میشوم. دریا عمیق است. انگار سالهای زیادی خواب بودهام. نه. نمیتواند این قدر ساده باشد. حس میکنم گم شدهام. حس میکنم با نوشتن دربارهٔ این فیلم فقط به حماقت خودم اشاره کردهام. با این حال باید مینوشتم. چارهای نداشتم. این چیزها اصلا نمیتوانند به زبان بیایند. امیدوار بودم با نوشتن بتوانم بیان کنم. نمیتوانم. از بیان احساساتی که در من شکل میگیرد ناتوانم. شاید سالها بعد بتوانم چیزی در خور این فیلم بنویسم. اما حالا نه.
از روزی که این فیلم را دیدهام هنوز نتوانستهام خودم را جمع و جور کنم. هنوز مثل یک نادان میچرخم و هیچ معنایی در خودم نمیابم. میدانید موضوع فقط یک فیلم ساده نیست. انگار روحم ضربهای خورده. یک تلنگر. درک نشدنیست. با این حال این ضربهها در زندگی همه هستند. برای هر کسی هم متفاوت است. واکنشها هم شدتهای متفاوتی دارد. چیزی همزمان آدمی را به خود میآورد و دورش میکند. غمگینم. زندگیام چقدر در بطالت و جهالت گذشته و میگذرد. حالا شاید نخهایی در دست داشته باشم اما قبلا هرگز چیزهایی چنین عمیق نه میشناختم و نه به دنبال شناختنشان بودم. حیف. دیر فهمیدم زندگی میتوانسته خیلی عمیق و قابل تأملتر باشد. نه این که حالا زمان را از دست داده باشم ولی میشد خیلی بهتر پیش رفت. شاید اگر میشناختم راههایی را انتخاب نمیکردم که این قدر بد باشد. اما اشکالی ندارد. آدم به عادت است. حالا باید سالها خودم را به چیزهایی بهتر عادت بدهم. چیزهایی مثل این فیلم و یا کتابهای بکت و چخوف.
شاید گمان کنید اغرق میکنم اما نه این فیلم اثر غیرفابل انکاری رویم گذاشت. برگشتم به زمانی که نمیدانم کی بوده. درون تونلهایی تاریک میگذشتیم. من و چند نفری که نمیدانم دقیقا چند نفر و چه کسانی. به سرعت سوار ماشینی میرفتیم. تونل تاریکی که قبلا هم یک بار نورانی دیده بودمش. تونلی بیانتها و دهشتناک. احتمالا حس میکنید دیگر دارم پرت و پلا میگویم. نمیدانم. این حس گم شده نمیدانم چیست. وقتی هم بخواهم دربارهاش حرف بزنم به همین پرت و پلاها میرسم. این نوشته میماند همن جا تا چند سال بعد.