«اوه اوه! داشتم از پلهها پایین میآمدم بروم آپارتمان خودم، که بنا کردم به رویای بابل را دیدن. خیلی مهم بود که حالا که اوضاع داشت رو به رو میشد، رویای بابل را نبینم. اگر دوباره مشغول بابل میشدم ساعتها بدون آن که بفهمم اسیرم میکرد.»
کتاب دربارهٔ مردی به نام سی. کارد (C. Crad) است. او یک کارگاه خصوصیست. البته به گفتهٔ خودش میتوانسته چیزی دیگری هم باشد. یک بیسبالباز حرفهای یا حتی یک افسر و او اصلا میتوانسته هر چیزی باشد؛ اگر فقط غرق رویای بابل نمیشده.
بابل کجاست؟
بابل برای سی. کارد یک جای رویاییست. جایی که همه چیز عالی پیش میرود. شاید آن جا با چالش مواجه شود اما همیشه قهرمان ماجراهاست. مگر این که دلش بخواهد از قصد خودش را به خطر بیندازد. مثلا قدری زخمی شود تا دوستدختر دوستداشتنیاش را کمی نگران کند. بله او آن جا دوستدختری هم دارد. اسمش نعنا_دیرت (Nana_dirat) است. سی. کارد او را بیش از هر دختر واقعیای که تا به حال دیده دوست دارد.
آغاز بابل
یک روز سی.کارد تصمیم میگیرد خودش را به گروه بیسبالی معرفی کند. تا به صورت رسمی بیسبالباز شود. همچنین امیدوار است از این طریق به تیم معروفتری راه یابد. موقع آزمون برای ضربه به توپ میایستد. کاملا آماده. اما همان موقع که توپ پرت میشود ناگهان برای اولین بار غرق رویای بابل میشود. دوست دخترش را میپندارد که موجودی نرم و باطمأنینهست. طرفدارانی را تصور میکند که مثل خدا دوستش دارند و… توپ شدیدا به سرش میخورد. بیهوش میافتد. تیم بیسبال او را بیرون میاندازد. او بیاهمیت به باختش دوباره به غرق شدن در رویای بابل ادامه میدهد.
چرا این کتاب دوستداشتنیست؟
کتاب طنزی دارد که به دل مینشیند. در این کتاب براتیگان تلاش نمیکند بخنداند. اتفاقا سی. کاردی که ساخته بسیار بدبخت و بدشانس است. آن قدر بدبخت که شاید اگر واقعی بود بیشتر برایش غصه میخوردیم تا این که بهش بخندیم. همانطور که مادر و دوستانش برایش متأسف بودند. اما ما میخندیم چون شخصیت راویست. ما علاوه بر اتفاقات بیرونی از ذهن او هم خبر داریم. به همین دلیل میبینیم او وقت گرفتاری چندان هم ناامید و مأیوس نمیاندیشد. مهم نیست سی. کارد چقدر بدبخت باشد چون باز هم امیدوارانه ادامه میدهد. به نظرم او امید و انگیزهاش را مدیون دیدن رویای بابل است. این موضوع بسیار قابل توجه است.
قدرت رویاها
بله درسته که سی.کارد مردی آس و پاس و بدبخت است. اما نظر شخصیام این است؛ هرچند در ابتدا به نظر میآید که غرق رویا شدن به زندگیاش گند زده ولی در آخر میبینیم که غرق شدن یا نشدن او در رویای بابل چندان تاثیری روی بخت بدش ندارد و چه بسا به ادامه دادن و امیدواری او کمک میکند.
به نظرم داشتن رویایی مثل بابل نجاتبخش است. این که همیشه بتوانی در اوج مصیبت و گرفتاری به جایی گرم و دوستداشتنی برگردی. جایی که همیشه در ذهنت است و میتوانی تا ابد داشته باشیاش. داشتن رویاهای اینچنینی یک جور قدرت ماورائیست.
رویاهای شخصی
بعد از اتمام کتاب، گذشتهٔ خودم را به یاد آوردم. من هم چنین رویایی داشتم. مخصوصا وقتی جوانتر بودم. به شدت به آنها اعتقاد داشتم و مشتاق دیدنشان بودم. برای دیدنشان هم فقط کافی بود چشمانم را ببندم. این رویاها همیشه دلگرمم میکردند. اما چه بلایی به سرشان آمد؟ از کی دیگر نتوانستم به شدت قبل درگیرشان شوم؟
راستش حس میکنم از آن موقعها ضعیفترم. انگار خانهای حقیقی ندارم. شاید بزرگ شدن برای رویاهایم سمی بود. شاید کم کم ایمانم را نسبت به آنها دست دادم. شاید هم هویتی که زیر و رو میشد همه چیز را خراب کرد. نمیدانم. اما به هر حال من هنوز دلتنگ رویاهایم هستم. دوست دارم بتوانم هر لحظه که میخواهم بروم جایی بهتر و والاتر.
کاش راهی بلد بودم تا به شما هم میگفتم. کاش میتوانستم با یکی دو فرمول غرق رویا شدن را از سر بگیرم. با این همه از این که حداقل میتوانم بفهمم سی. کارد دقیقا چه حس و حالی از بابل میگیرد خوشحالم. شاید همهٔ آدمها این فرصت طلایی را تجربه نکرده باشند.
کلام آخر
شاید در زندگی واقعی نتوانیم روی اتفاقات، مسائل و آدمها تسلط داشته باشیم اما روی ذهن خودمان تسلط مطلق داریم. مگر این که بیتوجه رها کنیم و خود را به دریای افکار بیثبات بسپاریم. به نظرم بد نیست گاهی که اوضاع پس است برویم یک گوشهای جایی و چشمانمان را ببندیم. تصور کنیم رفتهایم جنگل، دریا و یا هر جایی که دوست داریم باشیم. غرق رویا شویم. رویاهایی شخصی. هیچ فراموش نکنید که این قبیل رویاها بیش از آسیبزا بودن به آرامش روان و حفظ امید کمک خواهند کرد.