شب بود. هوا آلوده. پشتبام بودم. از کنارم گذشت. بیصدا. آرام. بالها فراخش را دیدم. دوست داشتم بگریم. دچار نوعی ستودن آلوده به رقت شده بودم. میخواستم زانو بزنم و بگریم. مثل یک خدا باشکوه. ساکت نگاهم میکرد. یاد دو شب پیش افتادم. خیابان خالی بود. شاید هم بودند و من ندیدم. از کوچهای رد میشدم. دو نفر را زیر سایهای پهن دیدم. رو به روی هم ایستاده بودند. اولی چاقویش را از شکم دومی بیرون کشید. لغزش عرق سردی را روی کمرم حس کردم. دومی زیر لب خندید. اولی چاقو را چرخاند و تعارف کرد. دومی چاقو را گرفت و محکم در پهلوی اولی فرو برد. خندیدند. کنار دیوار نشستم. چشمانم را روی هم فشردم. آنها هنوز میخندیدند. نباید میترسیدم. سه شب پیش مرگ خودم را دیده بودم. حتی دیده بودم اسمم را از سنگ خراشیده بودند. صدای آروارهٔ موریانهها. آن لعنتیها حین خوردن هم جفتگیری میکردند. هر ثانیه دو برابر میشدند. چهار شب پیش هم اینها را دیده بودم. انگار آب یخ رویم ریختند. از خواب پریدم. تنم را از موریانهها تکاندم. پهلویم را لمس کردم. دستم به سردی خون کشیده شد. خون روی زمین چکه میکرد. سرگیجه. نمیدانم به خاطر خونریزی بود یا به خاطر بوی وحشتناک آهن. به سمت زمین متمایل شدم. آینه را دیدم. آینهام نبود. دیوار خالی و سفید. چه کسی آینه را برداشته بود؟ چه کسی با چه چاقویی من را زده بود؟ دویدم. تاریکی. میان تاریکیای که نمیدیدم دویدم. مرگ را حس میکردم. بغض کردم. برای مردنم ناراحت شده بودم؟ یا برای جغد ساکتی که دوست داشتم جلویش زانو بزنم؟ گوشی را برداشتم. الو لطفا. من زخمی شدهام. لطفا بیایید. کسی آینهٔ مرا دزدیده. لطفا. من فکر کنم حالم خوب نباشد. مردی که حرفهای بریده و بیربطم را نمیفهمید ازم آدرس خواست. گفتم همین جا. سر کوچهای که جغدی ساکت نشسته. مرد ازم خواهش کرد آدرس را بگویم. پای تلفن زانو زدم. گریستم. همیشه. گفتم. مرگ خیلی ناراحتکنندهست. انگار در حقت بیانصافی میکنند. از تنهاییاش ناراحتم. این که ناگهان تنها و بیکس جدایت کنند. سرم تیر میکشد. میترسم بمیرم و نفهمم که مردم. آن وقت هر شب از خواب میپرم. موریانههایی که نیستند را میتکانم. میدوم. نمییابم. جغدی غمگینم میکند. هرگز فرصت نداشتم برای جغد گریه کنم. همیشه پر میزد و میرفت. شرمندهام. قطعا کسی که جانم را میبرد چندشش خواهد شد. دست زدن به این زندگی پوچ، مشمئزکنندهست. چقدر باید التماس جغدی که دور میشود کرد تا برگردد؟ چقدر باید منتظر مرگ موریانهها شد؟ خون بند نمیآید. چاقو کجاست؟ چرا یادم میرود خرخرهام را ببرم؟ چرا اتاقم آینه نداشت؟ من به آینه نیازمندم. وقتی میگریم باید نگاهش کنم. گاهی میبینم اشکی نیست. فقط میگریم بدون اشک. میدوم. میبینم دور نشدهام. میروم. همان جاام. میمیرم. چند وقت شده؟ اسم خراشیدهٔ روی سنگ چند سال دارد؟