با دلتنگی‌مان چه کنیم؟

کسی نمی‌داند اما یک شب کنار چراغی که هنوز سبز بود ترمز کردم. ساعت از سه گذشته بود. همه جا برفی و خلوت بود. سرم را روی فرمان گذاشتم و گریستم. حس کردم در حال خفه شدن‌ام. پیاده شدم. ماشین را همان طور رها کردم. کنار جدول نشستم. برف آرام و بی‌صدا می‌بارید. سیگاری روشن کردم. هوای سرد را بلعیدم. به ابرهای دوردست قرمز خیره شدم. یک ساعت قبل خودم به فرودگاه رسانده بودمش. خود احمقم.
چمدان کنار پایش بود. بلیط‌ دستش. شالگردن را دور گردنش انداختم. لبخند زدم. نه؛ خوش حال نبودم. اما باید لبخند می‌زدم. این جوری دلش نمی‌لرزید. نمی‌خواستم کسی باشم که به خاطرش از آرزوها و رویاهایش دست می‌کشد. محتاط نگاهش کردم. چشمانش شیشه‌ای‌تر از همیشه شده بود. پر از اشک‌هایی که ممکن بود بریزد و کار دست‌مان بدهد. شتاب‌زده خداحافظی کردم. رفت. سرم را بالا بردم. آسمان سرخ و ابری بود. خیره شدم به هواپیمایی که از بالای سرم می‌گذشت.

 

بعضی وقت‌ها دلتنگ می‌شویم. دلتنگ کسی که دوستش داریم. دلتنگ پدر و مادرهای‌مان. دلتنگ عزیزانی که دیگر نیستند و… دلتنگی آزاردهنده‌ست. یکی از دردناک‌ترین حس‌هایی‌ست بعد از فقدان به وجود می‌آید. کسی که زیادی در معرض دلتنگی باشد، افسرده می‌شود. بی‌قرار می‌شود. مخصوصا اگر نتواند دوباره محبوبش را ببیند.

 

 

با دلتنگی چه باید کرد؟ 

هیچ. به نظر می‌آید چندان خلاصی نیست. ذهن، شما و خودش را نابود می‌کند. فرو می‌روید در باتلاق فقدان و دلتنگی. یأس را عمیقا حس می‌کنید. کم کم حس می‌کنید زهوارتان در رفته و دیگر نمی‌توانید کاری کنید.

متاسفم. واقعا ناراحت کننده‌ست اما گاهی باید زجر کشید. شاید هزاران آدم دیگر بگویند می‌شود کاری کرد اما این‌ جا این را نمی‌گویم. چون به نظرم دلتنگی رهایی ندارد. البته منظورم دلتنگی‌های عمیق است. دلتنگی‌های چند ساله. البته شما می‌توانید فقط به این‌ها بسنده نکنید. بروید و از دیگران بپرسید. آن‌ها به‌تان خواهند گفت عبور کنید. رها کنید و به خود بپردازید. اما به نظرم ماندن، سوختن، زجری عمیق را تجربه کردن و… این چیزهایی‌ست که باید اتفاق بیفتد.

گیاه را در نظر بگیرید. به آب و آفتاب نیاز دارد. حال، او را از آب و آفتاب منع کنید. وقتی زرد شد کنارش بنشینید و بگویید بپذیرد که آفتاب نیست و کنار بیاید با نبود آب. روی خودش تمرکز کند و…  بی‌معنی‌ست. گیاه زرد خواهد شد. ما انسان‌ها هم دست کمی از گیاهان نداریم.

چگونه می‌شود خاطرات را دفن کرد، دور ریخت و همچنان آرام بود؟ چگونه کنار بیاییم؟ جای سرد را لمس می‌کنیم. نبود وسایل او را می‌بینیم. یا وسایلی که او دیگر استفاده نمی‌کند. اسم او را می‌شنویم. غرق می‌شویم. زجر می‌کشیم انگار چیزی از روح کنده شده. زخمی که التیامش سال‌ها طول خواهد کشید.

و تا آن موقع در هر حرکت‌مان فقدان دیده می‌شود. هر حرف‌مان. گاهی حتی خوا‌ب‌های‌مان پر می‌شود از ردپاهای کسی که نیست. دیگر نیست. ذهن تقلا می‌کند با نشان دادن تصاویری از او اوضاع را بهتر کند. او را می‌بینید اما این فقط یک رویاست. دست نیافتنی. کم کم آرزو می‌کنید در خواب‌‌ها زندگی می‌کردید. اما نمی‌شود و سخت عذاب می‌کشید.

 

 

تک روزنهٔ التیام 

به نظر می‌رسد تنها چیزی که می‌تواند اثر داشته باشد فقط آفرینش است. آفریدن چیزی. مخصوصا چیزی هنری. زیرا فقط هنر است که می‌تواند به شایستگی احساساتی که فراتر از حد تحمل هستند بیان کند.
فقدان‌تان را بنویسید. نقاشی کنید. بسازید. به شکل نت. مجسمه. تابلو. بگذارید زجر روحی داخل اثری پخش شود. بگذارید چیزی که قابل دیدن یا بیان نیست به چیزی ملموس تبدیل شود. شاید این تنها راه باشد. تنها راه ارزشمند. ارزشی برابر با حسی که دارید. هم‌اندازهٔ عمق یأس‌تان. بیافرینید. آفریدن التیام می‌بخشد.

 

 

آثاری که بوی دلتنگی می‌دهند

گاهی با آثاری مواجه می‌شویم که حس می‌کنیم عمیق و واقعی هستند. آثاری که هم‌دردی‌مان را می‌انگیزد. درد هنرمند را با پوست و گاهی با استخوان حس می‌کنیم. شاید حتی ناراحت شویم اما این آثار ارزشمنداند. هنرمند به تقلید آن‌ها را خلق نکرده. بلکه با قرار گرفتن در شرایطی سخت به آفریدن وادار شده. اغلب نه برای پول و شهرت بلکه برای یافتن کمی تسلی. در ادامه چند اثر را معرفی خواهم کرد که برایم تداعی‌گر دلتنگی هستند.

 

شعر و متن:

 

یاد تو هر لحظه با من است؛ اما یاد، انسان را بیمار می‌کند.

نادر ابراهیمی
(بار دیگر، شهری که دوست می‌داشتم)

 


 

ترس

تنهایی:

کابوس ابدی!

از این است که خود را

می

آ

ویزم

به

رد خیالت!

زهره غلامی (هشتمین گناه)

 


 

حراج عشق

چو بستی در به روی من، به کوی صبر رو کردم

چو درمانم نبخشیدی، به درد خویش خو کردم

چرا رو در تو آرم من که خود را گم کنم در تو

به خود باز آمدم نقش تو در خود جست‌وجو کردم

خیالت ساده دل‌تر بود و با ما از تو یک‌‌روتر

من این‌ها هر دو با آئینهٔ دل رو به رو کردم

فشردم با همه مستی به دل سنگ صبوری را

ز حال گریهٔ پنهان حکایت با سبو کردم

فرودآ ای عزیز دل که من از نقش غیر تو

سرای دیده با اشک ندامت شست و شو کردم

صفائی بود دیشب با خیالت خلوت ما را

ولی من باز پنهانی تو را هم آرزو کردم

ملول از نالهٔ بلبل مباش، ای باغبان، رفتم

حلالم کن اگر وقتی گلی در غنچه بو کردم

تو با اغیار پیش چشم من می در سبو کردی

من از بیم شماتت گریه پنهان در گلو کردم

حراج عشق و تاراج جوانی وحشت پیری

در این هنگامه من کاری که کردم یاد او کردم

از این پس شهریارا ما و از مردم رمیدن‌ها

که من پیوند خاطر با غزالی مشگمو کردم

(محمد حسین شهریار)

 

 

موسیقی:

 

 

موسیقی بی‌کلام فریدون فروغی(تنهاترین عاشق)

 

Tom Rosenthal (It’s OK)

 

The Devil Waiting (WALKING PANGEA)

 

Serhat Durmus (la calin)

 

نقاشی:

 

(Vincent Willem van Gogh (Starry Night over the Rhone_1888

 

 

Edvard Munch (separation_1896)

 

 

Edvard Munch (Death and the child_1899)

 

 

Emil Nolde (stormy sea_1930)

 

حرف آخر

این‌ها چند نمونه از آثاری بودند که حس دلتنگی را در من می‌انگیختند. اگر شما هم آثاری می‌شناسید که حال و هوای دلتنگی برای‌تان ایجاد می‌کند خوش‌حال می‌شوم در کامنت‌ها معرفی‌ کنید.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *