دیروقت است. در سکوت شب نشستهام. گوشیام را چک میکنم. با اثری از ونگوگ مواجه میشوم.
شکوفههای بادام؛ متعلق به سال ۱۸۸۸-۱۸۹۰
یاد سرنوشت تلخ و زندگی سختش میافتم. حیف. چه بسیار هنرمندانی که زنده نبودند تا تاثیری که گذاشتهاند را ببینند. و چه تاثیرهایی که نگذاشتهاند.
معلوم نیست روزگار چه مرگش میشود. بدون اخطار قبلی تصمیم میگیرد. چنگ میزند به روح و نابههنگام میبرد. پوچ میکند. تمایلات و هر چه معناست. معناهای شخصی. نمییابیم. نیافته کارها را نصفه رها میکنیم.
نامههایی که فرصت پست نمییابند، حرفهایی که مجال بیانشان نیست و بدتر از همه نگاههایی سرگردان که نمیتوانند برای آخرین بار نگارهایشان را ببینند.
ارواح خمودهاند. شانههایشان باید از انبوه حسرتها خم شده باشد. سرهایشان پایین. و آه میکشند. دستشان را دراز میکنند سمت چیزی و هرگز نمییابند. محو میشوند و هر چه میشناختند میشود دست نیافتنی. روح بودن چقدر سخت است. شاید همان قدر که زندگیست. میگویند ما انتخاب کردیم باشیم. به نظرم به این دلیل نبودن انتخابی نیست که زندگی سخت است. انسان کم میبیند. زود آزرده میشود. سریع قصد رفتن میکند.