_ بابا اینا رو ببین. چه خوشگله.
مرد به کفشها نگریست. چسب رویشان آبی نفتی بود. یک برهٔ سفید هم رویش چاپ شده بود. یاد کفشهای سفید خودش افتاد. سفیدی که در اثر زمان رنگباخته و زرد شده بود. وقتی با آنها میدوید پشت پایش زخم میشد. با آن زخمها نمیتوانست بدود. وقتی نمیدوید توبیخ میشد. معلم ورزش که برای بار صدم تحقیرش کرد دل به دریا زد. عزمش را جمع کرد و پیش پدرش رفت. پدر ریشش را خاراند. از استکان چایی نوشید. دست برد سمت رادیو. دکمهاش را چرخاند و آن قدر چرخاند تا خش آهنگ کمتر شود. پسر با سری افتاده مودبانه گوشهٔ اتاق نشست.
_ آقا.
_همم.
_ میشه یه…
مرد نگاهش کرد. سر پسر تراشیده شده بود. یک دست لباس قدیمی برزگتر از خودش پوشیده بود و با انگشتانش بازی میکرد. کمی بیشتر از چایی نوشید.
_ چته؟
پسر که جرات نمیکرد به چشمان او خیره شود منمن کنان گفت:
_ میشه… یه جفت… کفش برام بخرید؟
مرد با نگاهی جدی نگاهش کرد.
_ تو فکر میکنی من کیف پولم که میای پیش من؟
_ آخه معلمم همش میگه بدوام.
حین گفتن ناگهان سرش را بالا آورد آخر جملهاش را کمی بلند و سریعتر گفت. اما نگاه پدرش را که دید پشیمان شد. او با اخم و غضبآلود گفت:
_ خب بدو دیگه تنپرور.
_ آخه کفشام…
مرد حرفش را سریعتر قطع کرد:
_ آخه کفشات چی؟
ناگهان از جا بلند شد. به طرف پسر آمد. پسر وحشتزده سایهٔ او را حس میکرد.
_ بب… ببخشید.
_ پول میخوای؟ کفش؟ چرا نمیری خودت کار کنی.
پسر خواست بلند شود و زودتر از آن جا برود اما پدر لگد محکمی به شکمش کوبید. درد سرتاسر بدنش پیچید. چشمانش را محکم روی هم فشرد. لگد بعدی روی نقطهٔ قبلی فرود آمد.
_ بابا میشه برام بخری؟
دختربچه که دستش را گرفته بود خودش را کمی آویزان کرد. با چشمهایی درشتتر شده نگاهش کرد. دستهای مو از کش صورتی پشت سرش لیز خورده بود. موها روی چشمانش ریخته شده بودند. لبخند زد:
_ تو رو خدااا.
مرد سرش را نوازش کرد. موهای ابریشمیاش را پشت گوشش داد. چطور دلش میآمد فرشتهٔ کوچکش را بشکند؟