۲۰ام شهریور
خیلی وقت میشود که تنهاست. حتی کسب و کارش هم اینترنتیست. در یک آپارتمان کوچک روزهای زیادی را کاملا در انزوای مطلق به سر میبرد. تنها کسی که به او زنگ میزند اپراتورهای ضبط شدهٔ تبلیغ سیمکارتاند.
پوست سیبزمینی را میکند. زیر جلد خاکیاش سبز شده. شاید نباید سیبزمینی سبز را اصلا مصرف کند اما به دو دلیل از دور انداختن سیبزمینی امتناع میکند. اول این که حوصلهٔ پخت چیز دیگر را ندارد. دوم این که چیز زیاد دیگری ندارد. همیشه ترجیح میدهد به جای خریدن پسانداز کند.
حوالی ساعت نه شام را آماده میکند. سیبزمینی و کمی سبزیجات پخته. سیبزمینی گلویش را خشک کرده. سرفهای میکند. یک لیوان آب میریزد. میاندیشد اگر چیزی بپرد گلویش و خفهاش کند چند ماه طول خواهد کشید تا آدمها متوجهٔ مرگش بشوند؟
این فکر بعضیوقتها _مخصوصا حین صرف غذا_ ذهنش را میآشفد. با جرعهای آب محتویات دهانش را قورت میدهد.
۳۱ام شهریور
چراغها خاموشاند. خوابش نمیبرد. زیر نور تلوزیون نشسته است. مجری از فواید حیوان خانگی میگوید: «ضد افسردگی»، «گزینهای عالی برای رهایی از حس تنهایی»
احساس تنهایی؟ به اطراف مینگرد. نه این نمیتواند فقط احساس باشد. او کاملا تنهاست. تنهایی غیرقابل انکار. سرش را به پشتی مبل تکیه میدهد. گربهای پیش خودش تصور میکند. دستش را لای خز نرم میبرد. سر تکان میدهد. دستش را از خز کوسن میکشد. شنیده است گربهها خیلی عاطفه ندارند. شاید نتواند بغلشان کند. سگ. سگ بهتر است. سگها الان چند تومان هستند؟
۲ام مهر
آخرین بسته را هم ارسال میکند. هنوز ناهار نخورده. خسته است. کسی نیست برایش غذا بپزد.
گوشیاش را در میآورد. سرچ میکند. سگ پامرانین؛ نژاد اعلا ۷۰ میلیون. نژاد پستتر ۱۲ میلیون. همیشه در پی پسانداز بوده. اما همهٔ پساندازش روی هم چندان زیاد نمیشود. میاندیشد. شاید آهی که در بساط ندارد بتواند کفاف نژاد پستتر را بدهد.
۱۷ام آبان
نگاهش میکند. تولهسگ، کوچک سفید و پشمالوست. زبانش را بیرون میآورد. انگار در حال خندیدن است. لبخند میزند. مجذوب چشمان کوچک و سیاه سگ شده. دست میبرد سمت کیفپولش که ناگهان سگ خرابکاری میکند. اخمهایش در هم میرود. از مغازه خارج میشود. میان مسیر چیز دیگری چشمانش را میگیرد. سیاهرنگ و کوچک. بسیار بهتر. فقط نژاد پستش سه تومن از نژاد پست پامرانین گرانتر است. میاندیشد این کجا و آن کجا. به جهنمی میگوید و میخردش.
۱۸ام آبان
دوستش دارد. به نظرش محشر است. فوقالعاده. کوچک و زیبا. هرچند بعضیوقتها گیر میکند به مبلمان و صدایش در میآید اما همین که اثاثیه را کمی دور کند باز این ور و آن ور میچرخد. به پایش میپیچد و باعث خوشحالیاش میشود.
۲۳ام آبان
فضا از قبل بازتر شده. میز و مبلها را فروخته است. سه مبل و یک میز شیشهای. آن هم با قیمتی که بتواند قسط چیزی که خریده بدهد. فقط یک مبل کوچک مانده. به خلوت خانه مینگرد. میپندارد: از اول هم باید همین کار را میکردم. من که کسی را ندارم بیاید. ضمنا این کوچولو هم فضای بیشتری پیدا کرده.
چایی میریزد. کوچولو به پایش میخورد. پایش را جا به جا میکند تا له نشود. لبخندزنان باطریهایی که تازه خریده باز میکند.
۱۱ام آذر
یک تکه سینهٔ مرغ. شام را میکشد. گوشت مرغ خشک است. موقع خوردن به گلویش گیر میکند. سرفه و سرفه. تلاش میکند با ضربه به سینه لقمه را رد کند. سرخ میشود. سرفههای بیشتر. میایستد. خم میشود. سرفههای بلند. کبود میشود. کنار تنها همدمش به زانو میافتد. سرفههای خفهتر. دستش را به میز میگیرد. لیز میخورد. روی زمین پرت میشود. دراز میافتد کنار سه کنج دیوار. خس خسی میکند. میلرزد و پلکهایش بسته میشوند.
۱۲ام آذر
مدام به جسد صاحبش ضربه میزند و صدا در میآورد. جاروبرقی رباتیک بین جسد و دیوار گیر کرده است.