سگدو

توله سگ می‌خرید. سگ که از توله‌گی در می‌آمد می‌انداختش دور. بی‌حس. سرد. بدون هیچ تعلقی.
یک بار با خودم بود. سوار ماشین سفید بزرگش شدیم. دست بردم آهنگ کلاسیک را عوض کنم. دستم را پس زد. برایم جای سوال بود کجا می‌رفتیم. تا این که کنار یکی از دره‌های کوهسار توقف کرد. سگ را صدا زد. سگ از پشت پوزه‌اش را جلو آورد. ذوق‌زده دم تکان داد. سگ را بغل کرد. در را باز کرد. این جوری بود که با آهنگ آندره ریو شاهد دور انداختن سگ شدم. برگشتیم. از آینه دیدم که دنبال‌مان می‌دوید. سرعت ماشین قابل شکست نبود. این قدر دوید تا خسته شد. ایستاد و پارس کرد. معلوم نبود چقدر بی‌آب و غذا زنده می‌ماند. شاید هم تکه پاره می‌شد. سگ‌های ولگرد کم نبودند.
سر راه کنار یک حیوان خانگی فروشی توقف کرد. گفت پیاده بشوم. گفتم حالم از کارهایش به هم می‌خورد و نمی‌خواهم قاطی مسخره‌بازی‌هایش بشم. دستم را کشید. نگاهی غضب‌آلود. پیاده شدم. آن جا پر از توله گربه، سگ و حتی پرنده بود. یک طوطی بزرگ روی میله‌ای چوبی نشسته بود. به پرهای آبی‌اش خیره شدم. رد نگاهم را گرفت. نگاهم را به زمین دزدیم. گفت طوطی می‌خریم. گفتم بی‌خیال. به فروشنده گفت آقا این را می‌خواهیم. گفتم من نمی‌خواهم. محل نداد. طوطی بزرگ را داخل قفسی بزرگ‌تر قرار دادند. برگشتیم.
پرهای پشتش آبی. پرهای سینه‌اش زرد و روی سرش سبز بود. صورتش پوست سفیدی داشت. روی آن چند پر ریز مشکی روییده بود.
درست یک هفته بعد به سرش زد طوطی را ببرد محل کارش. چیزی نگفتم. اگر دلبستگی‌ام را می‌فهمید معلوم نبود چه بلایی به سر طوطی بیاورد. یک بار ویدیویی برایم فرستاد. چاقویی را به پرهای طوطی می‌کشید. طوطی را می‌خاراند و او هم لذت می‌برد. لب گزیدم. نتوانستم طاقت بیاورم. زنگ زدم. بعد از چند بوق برداشت.
_ دیوونه بازی در نیار.
خندید. گفت یک ساعت دیرتر می‌آید. گفتم چرا؟ اما دیگر قطع کرده بود.

زنگ خانه را شنیدم. در را باز کردم. وارد شد. به کیسهٔ دستش نگریستم. گوشت قرمز تیره و سر بریده شدهٔ طوطی. پرهای سرش با خون به هم چسبیده بود. چشم‌های مشکی‌اش هنوز باز بود. بوی گوشت بود یا فساد حالم را به هم زد. مشتی به سینه‌اش زدم.
_ لعنت بهت. تو دیوونه‌ای. چرا این کارو کردی؟
_ بخوریم.
_ اَه طوطی که خوردنی نیست.
_ داشت حوصله‌مو سر میبرد. گفتم لااقل بخوریمش.

کیسه را دستم داد.
_ بپزش.
روی کیسه قطراتی پخش شده بود. قطرات خون که حالا قهوه‌ای شده بودند.
_ جداً اوضاع روانت بیریخت شده.
_ خب که چی. میخوای به خاطر یه پرندهٔ به درد نخور برچسب روانی روم بزنی؟
_ به درد نخور؟
_ آره.
_ می‌ترسم یه روزم به یه آدم بگی به درد نخور و سلاخیش کنی.
_ هاه فکر می‌کنی همین حالاشم آدمای به درد نخور دورم نیستن؟ میتونم یه لیست بلند بالا از آدمای به درد نخور بهت بدم. تو صدرشم خودتی.
پشت سرم ایستاد. رو به آینه چانه‌ام را گرفت. اشک‌هایم انگشتانش را خیس کرد.
_ اما من این قدر مهربون هستم که کاری به این موضوع نداشته باشم.
خودم را از دستش رها کردم. طوطی را انداختم داخل سطل. رفتم اتاق و در را هم قفل کردم. روی تخت نشستم و تا جایی که می‌شد گریستم. میان اشک‌ها خوابم برد. خواب دیدم روی شانه‌هایش مرا می‌برد. قلبم داخل دستش بود. چاقویی خونی داخل جیبش. من را داخل ماشین انداخت. سمت دره‌های کوهسار. متوقف شد. مرا انداخت همان جا. یک گله سگ به سمتم می‌آمد. سگ‌هایی که از قبل رها کرده بود. سگ‌ها گازم گرفتند. گوشتم را دریدند. سرد. بی‌حس. بدون هیچ ‌تعلقی روی خاک رها شده بودم.
به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *