اگر قورباغه بودم از آن سیگاری‌ها می‌شدم!

سگدو

توله سگ می‌خرید.

سگ که از توله‌گی در می‌آمد می‌انداختش دور.
بی‌حس. سرد. بدون هیچ تعلقی.

یک بار من هم بودم. سوار ماشین سفید بزرگش شده بودیم. دستم را جلو بردم تا آهنگ کلاسیک را عوض کنم. دستم را پس زد. نمی‌دانستم کجا می‌رویم. نمی‌پرسیدم هم. حال و حوصله‌ی حرف زدن نداشت. همان وقت که اولین سوالم را پرسیدم این را فهمدیم. پرسیدم «حالت چطوره؟» و او فقط گفته بود «خوب». حالا هم نه چیزی می‌گفتیم و نه موسیقی عوض می‌شد. فقط رفتیم. این قدر که به کوهسار رسیدیم. کنار یکی از دره‌‌ها توقف کرد.

سگ را صدا زد. سگ از پشت پوزه‌اش را جلو آورد. ذوق‌زده دم تکان داد. سگ را بغل کرد. سرش را خاراند و لبخندی یخ تحویلش داد. در را باز کرد و… این جوری بود که با آهنگ آندره ریو دور انداختن سگ را تماشا کردم. بهت‌زده شدم. نمی‌دانستم چه بگویم. ماشین را روشن کرد. گاز داد. از آینه دیدمش. سگ بیچاره از از وسط‌های دره بالا آمده بود. دنبال‌مان می‌دوید. سرعت ماشین قابل شکست نبود. این قدر دوید تا خسته شد. ایستاد و پارس کرد. معلوم نبود چقدر بی‌آب و غذا زنده می‌ماند. شاید هم تکه پاره می‌شد. سگ‌های ولگرد کم نبودند. ولگرد‌هایی که نصف‌شان را او ساخته بود.

گوشه‌تر رفتم. سرم را به پنجره تکیه دادم. حس کردم یکی دو باری سرش را چرخاند و نگاهم کرد. فهمیده بود بیزار شده‌ام. اصلا به همین خاطر هم کنار یک حیوان خانگی فروشی توقف کرد. گفت پیاده بشوم. گفتم حالم از کارهایش به هم می‌خورد. دستم را کشید. نگاهش غضب‌آلود بود. پیاده شدم.

آن جا پر از توله‌های سگ و گربه بود. مار و لاکپشت حتی پرندگانی هم بودند. یک طوطی بزرگ روی میله‌ای چوبی نشسته بود. به پرهای آبی‌اش خیره شدم. رد نگاهم را گرفت. نگاهم را دزدیم و به کاشی‌های زمین خیره شدم. گفت طوطی می‌خریم. گفتم بی‌خیال. به فروشنده گفت آقا این را می‌خواهیم. گفتم من نمی‌خواهم. محلم نداد. طوطی بزرگ را داخل قفسی بزرگ‌تر قرار دادند و پش ماشین‌مان گذاشتند.
پرهای پشتش آبی. پرهای سینه‌اش زرد و روی سرش سبز بود. صورتش پوست سفیدی داشت. روی آن چند پر ریز مشکی روییده بود. طوطی خیلی خوشگلی بود. وقت‌هایی که می‌رفت بیرون من هم طوطی را در می‌آرودم و روی شانه‌ام می‌نشاندم. بعد می‌رفتیم آشپزخانه و من به طوطی گردو می‌دادم.
همه چیز خوب بود. خیال کردم آدم شده. اما درست یک هفته بعد به سرش زد طوطی را ببرد بیرون. شانه بالا انداختم و جز «هر طور مایلی» چیزی نگفتم. اگر دلبستگی‌ام را می‌فهمید معلوم نبود چه بلایی به سر طوطی بیاورد. طوطی را چند روزی در محل کارش نگه داشت. هر روز ازش برایم ویدیو می‌فرستاد. اول طوطی را صدا می‌کرد. طوطی که سرش را می‌چرخاند دوربین را به آن نزدیک می‌کرد و همین جا ویدیو تمام می‌شد. همیشه همین طوری بود. ولی هر بار از یک زاویه‌ی متفاوت. همه‌ی ویدیوها همین شکلی بودند البته به جز آخرین بار. آخرین بار طوطی را روی دست چپش نشانده بود. طوطی را صدا زد. طوطی که توجهش جلب شد چاقویی به دوربین نشان داد. لبه‌ی چاقو را به پرهایش کشید. بعد با نوک همان چاقو شروع کرد به خاراندن گردن طوطی. او هم لذت می‌برد. لب گزیدم. نتوانستم طاقت بیاورم. زنگ زدم. بعد از چند بوق برداشت.
_ دیوونه بازی در نیار.
خندید. گفت یکم دیرتر می‌آید. گفتم چرا؟ اما دیگر قطع کرده بود.

زنگ خانه را شنیدم. در را باز کردم. وارد شد. به کیسه‌ی نایلونی که درون مشتش بود نگاه کردم. مخلوطی مات از گوشت قرمز تیره و سر قطع شدهٔ طوطی. پرهای سرش با خون به هم چسبیده بود. چشم‌های مشکی‌اش هنوز نیمه‌باز بود. بوی خون حالم را به هم زد. مشتی به سینه‌اش زدم.
_ دیوونه‌ای؟ چرا این کارو کردی؟
_ بخوریم.
_ این لعنتی خوردنی نیست.
_ داشت حوصله‌مو سر میبرد. گفتم لااقل بخوریمش.

کیسه را دستم داد.
_ بپزش.
روی کیسه پر از لکه‌های پخش شده بود. قطرات خون که حالا قهوه‌ای شده بودند.
_ جداً اوضاع روانت بیریخت شده.
_ خب که چی. میخوای به خاطر یه پرندهٔ به درد نخور برچسب روانی روم بزنی؟
_ به درد نخور؟
_ آره.
_ می‌ترسم یه روزم به یه آدم بگی به درد نخور و سلاخیش کنی.
_ هاه فکر می‌کنی همین حالاشم آدمای به درد نخور دورم نیستن؟ میتونم یه لیست بلند بالا از آدمای به درد نخور بهت بدم. تو صدرشم خودتی.
با چشم‌های پراشکم نگاهش کردم. سعی کردم گریه نکنم. اخم کردم و لب‌هایم را به هم فشردم. لبخندش محوتر شد. با دستش صورتم را گرفت. کمی خم شد. سرش را به سرم چسباند. انگشت شستش را روی لبم کشید و خلی آهسته زمزمه کرد
_ اما من این قدر مهربون هستم که کاری به این موضوع نداشته باشم.
سرم را عقب بردم. هلش دادم. کیسه را از روی زمین برداشتم و داخل سطل انداختم. رفتم اتاق و در را هم قفل کردم. روی تخت دراز کشیدم. گریه کردم و کم‌کم خوابم برد. خواب‌های مزخرفی دیدم. روی زمین می‌کشیدم. قلبم داخل دستش بود. چاقویی خونی داخل جیبش. من را داخل ماشین انداخت. رفیتم کوهسار. کنار دره متوقف شد. صدای پارس سگ‌ها را می‌شنیدم. پیاده شد. مرا کشید بیرون. انداخت همان جا. یک گله سگ به سمتم می‌آمد. خندید دست‌هایش را تکاند. سوار ماشین شد و گاز داد. سگ‌هایی هجوم آوردند. گازم گرفتند. گوشتم را دریدند. سرد. بی‌حس. من همان جا تنها و بدون هیچ ‌تعلقی روی خاک رها شده بودم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *