ساعت نزدیک ۲:۲۰ شب است. تنها روی زمین آشپزخانه نشستهام. کارتنی رو به رویم است و من سخت به فکر فرو رفتهام.
ماجرا از نیاز غیرقابل انکارم به چایی شروع شد.
پردهها را کنار زده بودم. از پنجره به خیابان مینگریستم. دلم چایی میخواست. اما تا میرفتم آشپزخانه، تا کتری را پر میکردم، تا آب میجوشید و تا چای لعنتی دم میکشید من احتمالا شصت سالم میشد. پس گوشی مبارک را در آوردم و دنبال کتری برقی گشتم.
یک کتری سبز قورباغهای (چون اسم این طیف سبز را نمیدانم و چون قورباغهها ممکن است هر رنگ سبزی باشند) چشمم را گرفت. خریدمش. منتظر رسیدنش ماندم. در این زمان فکر چای زودهنگام ذوقزدهام میکرد.
وقتی رسید کارتن را باز کردم. کتری و ماسماسک زیرش را بیرون کشیدم. اندازهاش متوسط بود. رنگش براق و اطراف را منعکس میکرد. روی کتری یک درجه هم بود. شاید برای کسی کار گذاشته بودند که به دمای آب یا به زیبایی بصری بیفایده اهمیت میداد. ولی من فقط به فوری بودن چای اهمیت میدادم.
با آب پرش کردم. لبالب. زدمش برق. کم کم سر و صدای دستگاه بلند شد. بعد هم قلقل و در آخر خاموش شدن خودکار کتری. همهٔ اینها فقط در چهار دقیقهٔ بهشتی رخ داد. شب بود. به همین دلیل برای آسایش اهل منزل هم که شده به یک بار جوشیدن بسنده کردم. روز بعد یک بار دیگر هم جوشاندم تا از تمیزیاش مطمئن شوم.
خوشحال و خندان. دیگر آماده بودم تا با کتری وزغی، چایی دم کنم. اما اتفاق شومی افتاد. زمین گذاشته بودمش. رفتم چاییخشک بیاورم. وقتی برگشتم دیدم دورش یک دایرهٔ وسیع از آب نشتی جمع شده.
این بود که گند خورد به تصوراتم. تصور داشتن چایی فوری. گوشی نامبارک را برداشتم. برای ارجاع درخواست دادم. گویا باید دوباره به کارتن برمیگرداندمش.
حالا روی زمین آشپزخانه نشستهام. کارتن رو به رویم است. بسیار تلاش کردهام تا کتری را درونش جا بیندازم. و تلاشم بسیار بیفایده بوده است. جور در نمیآیند. شکل کتری و برش کارتن لعنتی برای هم غریباند. نمیتوانم کتری را سر جایش برگردانم.
حال میاندیشم آیا این ناتوانی به این دلیل است که در بچگی برایم ماشین پازلی سگ شادی نخریدهاند؟ یا به خاطر نداشتن حوصلهست که در اثر مکدر شدن خاطرم پدید آمده؟