سالها پیش فیلمی دیدم که یکی از کارکترهایش با من ماند.
چارلز استوارت. فیلم دیگران (۲۰۰۱)
زن به ستوه آمد. کتش را پوشید. از دروازهها عبور کرد. مه بود. سراسر مه. زن دستهایش داخل جیبش فرو برد. چند قدم این طرف و آن طرف رفت. در اطراف به دنبال راه گشت. آن قدر مه بود که نمیتوانست پیدایش کند. حیران. به هیچچیزی که در مه نمیدید مینگریست.
با صدای قدمهایی میخکوب شد. صدای سنگین پوتینها نزدیک و نزدیکتر شد. زن کسی را دید که انتظارش نداشت. کسی که میخواست ببیند ولی دیگر ناامید شده بود. به سمتش دوید. او را در آغوش گرفت.
_ باورم نمیشود. خدارو… خداروشکر که برگشتی.
میان حرف زن با چشمانی اشکآلود پرسید:
_ اما این همه مدت کجا بودی؟
مرد با حسرت و ناباوری از دیدن زن جواب داد:
_ اون بیرون؛ دنبال خونهام میگشتم.
چند سکانس بعد.
مرد روی تخت دراز کشیده است. با چشمانی تهی. متحیر و گنگ به جایی خیره است. این حالت مرد عدم تعلق را به نمایش میگذارد. او نمیتواند بماند. نمیتواند حسی برقرار کند.
زن درک نمیکند. آزرده میشود. دخترش را میآزارد.
***
مرد میایستد. کتش را برمیدارد. میگوید فقط آمده است تا از او و بچهها خداحافظی کند. و حالا باید برگردد. کجا برگردی؟ مرد جواب میدهد به جبهه. زن ناباورانه میایستد. جنگ تمام شده. تو نمیتوانی بروی تو نباید بروی. اشکهایش سر میخورند. اصلا چرا رفتی؟ تو به خانوادهات تعلق داشتی.
ناامید و خسته روی تخت دراز میکشد. من دوستت داشتم. و این برایم کافی بود. کافی بود تا در این سیاهی، در این زندان زندگی کنم. اما تو نه. این جنگ نبوده که تو به خاطرش میرفتی. تو میخواستی مرا ترک کنی.
سیاهی. زندان.
مرد میگرید. تلخ. او حقیقت را میداند.
صبح چشم باز میکند. نبود مرد را حس میکند. فورا لباسش را میپوشد. از پنجره مینگرد. میدود. از باغ میگذرد. به دروازه میرسد. مه. مهای غلیظ پشت دروازهست. مثل آن روز که او برگشته بود. مثل حالا. مثل همیشه. آشفتگی. تشویش. هیچ وقت نمیتواند از آن مه عبور کند.