رفتم سالمندان. یکی از پیرمردها اصرار داشت شطرنج بازی کنیم. بساط شطرنج را چیدم. نشستیم. حسابی مشغول شده بودیم. مهرهها را پس و پیش میکردیم تا کیش و مات کنیم. وقتی یک حرکت مغزم را حسابی درگیر کرده بود پیرمرد زد زیر تختهٔ شطرنج. همهٔ مهرهها گور به گور شدند. اخمهایم را در هم کشیدم. خشمآلود نگاهش کردم. گفت بیخی برو یه چای بریز. رفتم. با دو لیوان چای برگشتم. بخار ازشان بلند میشد. آمد بگیرد که لیوان را رها کردم. پرستار تیمارستان آمد جمعمان کرد. قهر کردم. نشستم کنار باغچه. گربهٔ خاکی هم خودش را زیر خورشید پهن کرده بود. گفتم ببین. توجهاش جلب شد. رفتم بالای منبر.
یک وقتهایی هم باید گفت گور پدرش و زد زیر بازی. باید برگهٔ انصراف را روی میز رئیس کوبید. باید لباسها را ریخت در چمدان و رفت. یک وقتهایی همین رفتارها شجاعت بیشتری در تو ایجاد میکند. باعث میشود قدرت از دست رفته را بازآوری.
گربه چشمان خمارش را بسته بود. گور پدرتان. پریدم. از میلههای آهنی در بالا رفتم. نگهبان پایم را چسبید. با مغز افتادم زمین. گریه نه ولی به تنگ آمدم. تنفنگش را برداشتم و…
متاسفانه متن خونی شد.