چشمانم را باز کردم. آفتاب نکره روی مغزم بود. عقربهها دو و خردهای را نشان میدادند. با کرختی از جا بلند شدم. چند قدم رفتم سمت آشپزخانه. ایستادم. دستم را بالا بردم و پایینیترین کریستال را با انگشتم هل دادم. کل لوستر مرتعش شد. این چیزهای احمقانه را برای چه ساختهاند؟ نورانیتر شدن؟ تف توش. لااقل زندگی من که هیچوقت با این چرندیات نورانی نشده بود. دست بردم سمت جیب لباسم. پاکت سیگار را درآوردم. گندش بزند. وقت خواب اشتباهی لهش کرده بودم. سیگار کج و معوجی را در آوردم. دستانم را به جیبهای شلوارم کشیدم. همزمان به اطراف نگریستم. لعنتی. معلوم نبود فندک را کدام گور پرت کرده بودم. بیخیال. دکمهٔ گاز را حین چرخاندن به داخل فشردم. تق تق. شعلهٔ آبی گاز که جان گرفت کتری را رویش گذاشتم. کتری سنگین بود. آب داشت. ولی معلوم نبود آب چند روز داخل کتری مانده. به گمانم مهم نبود. سیگار را روی لبم گذاشتم. خم شدم. سیگار به شعلهٔ آبی کشیده میشد. چند بار هوا را به داخل کشیدم. دود سیگار که بالا رفت فهمیدم روشن شده. روی صندلی آشپزخانه نشستم. سرم را به دستم تکیه دادم. خانه را دیدم. شلوغ و به هم ریخته. هر چیزی بیآنکه سرجایش برگردد همانجایی که بود رها شده بود. مگر چند روز قبل خاکسپاری آن ابله بود؟
سه روز؟ چهار؟
کام عمیقی گرفتم. چشمانم را بستم تا عمیقاً تأثیر نیکوتین را حس کنم.
زیییییینگگگ.
این دیگر کی بود؟
زیییینگ زییینگ.
بیخیال شاید فکر کند کسی نیست و برود.
زیینگ زییینگ زینگ.
تو روحش.
بلند شدم. جلوی آیفون ایستادم. پک عمیقی به سیگار زدم تا از آن چه میدیدم اعصابم متشنج نشود.
این دیگر چه جهنمی بود.
فامیلهای زنم جلوی در بودند. سیاه پوش و گل به دست.
زینگ زینگ زینگ.
پدرزنم دست لعنتیاش را گذاشته بود روی زنگ و ول کن هم نبود.
گندش بزند.
گوشی را برداشتم.
_ بله.
_ تصویر خرابه؟
جوابی ندادم. مشغول گرفتن یک کام عمیق دیگر از سیگار نصفهام بودم.
_ در را باز کن.
خاکستر سیگار افتاد روی فرشهای لعنتی.
زینگ زینگ.
دکمه را زدم.
گوشی را گذاشتم سر جایش اما لق زد. افتاد و از سیم آویزان شد. بیخیال. این جور بهتر بود. دیگر زنگ نمیخورد. دستگیرهٔ در را چرخاندم تا دوباره با زنگ زدن روحم را نخراشند. روی مبل نشستم. در آسانسور باز شد. پچ پچهایشان را میشنیدم. پدر زنم دو تقه به در زد.
_ یاالله.
یاالله؟ فکر میکرد زنی چیزی آوردهام؟
چرخی به چشمانم دادم.
_ بله.
وارد شدند. زن و شوهر. دو تا خواهر زنهایم. برادرزنم. بچههای برادرزنم به همراه زنش.
یک گله آدم مزخرف.
همان جا که نشسته بودم سری تکان دادم. به سمت مبلها آمدند. خاکستر سیگارم را نگریستم که چطور زیر پای برادرزن بیملاحظهام له و پودری شد. نشستند. آخرای سیگارم بود. چند لحظه سکوت شد. اشارهٔ چشمها و ابرو بالا انداختنهایشان را حس میکردم. بلند شدم. از روی اوپن پاکت له را برداشتم. یک سیگار کج دیگر را با سیگار کج قبلی روشن کردم.
_ تسلیت میگویم.
برادرزنم بعد از صاف کردن صدایش گفت. به لشکرشان نگاهی سطحی انداختم. سر تکان دادم. بعد در آشپزخانه از دیدشان محو شدم. رفتم کتری که آبش تمام شده بود را از آتش نجات بدهم. گاز را خاموش کردم. کمی به آهن گاز که قرمز شده بود خیره شدم. یک جور زمان کشی. منتظر بودند ولی حتماً فکر میکردند رفتهام چایی بیاورم.
_ آقا مرتضی.
صدای خواهر زنم. احتمالاً مادرش او را فرستاده بود.
_ بله.
_ چای کجاست؟
_ چی؟
به سمتش چرخیدم. او دست پاچه و سر به زیر پرسید:
_ چایی خشک کجاست دم کنم؟
_ آهان… نمیدانم. باید تو یکی از همین کابینتها باشد.
به صد کابینت آشپزخانه نگاهی انداخت. البته که میدانستم چایی خشک کجاست. اما نمیخواستم چایی دم کند. میخواستم زودتر گورشان را گم کنند.
وقتی به سمت یکی از کابینتها رفت تا شانسش را امتحان کند فوری گفتم.
_ آه. چاییمان.
_ چی؟
_ چاییمان تمام شده. یادم رفته بخرم.
_الناز.
مادرش به آشپزخانه آمد.
_ چایی دم کردی؟
_ مامان مثل این که چایی خشک تمام کردهاند.
کردهاند؟ دخترک خنگ. خواهرت دیگر نیست که تو از فعل جمع استفاده میکنی.
_ اشکال ندارد.
دم عمیقی از سیگار. لحظاتی چهرهٔ مادرزنم را میان دود بازدمم گم کردم.
بهتر. وقتی دود پخش شد سر پایین انداختم تا نبینمش.
_ آقا مرتضی ما چایی نمیخواهیم اصلاً. بفرمایید.
به طرف پذیرایی رفتم. سر راه دو سیگار کج دیگر برداشتم. روی مبل جایی برای نشستن نمانده بود. یکی از عسلیهای کوچک مخصوص پذیرایی را از گوشهٔ اتاق برداشتم. کنار پدرزنم گذاشتمش. نمیخواستم رو به رویشان باشم. حس جنگ میداد. نشستم. از سیگار کام گرفتم.
_ آقا مرتضی چرا نیامدی سر خاک؟
مثل همیشه یک راست رفته بود سر هر موضوع مسخرهای که میخواست.
از سکوتش فهمیدم جدی دنبال جواب است.
_ نیامدم دیگر.
_ یعنی چی نیامدم دیگر؟
سیگار بعدی را روشن کردم. ته سیگار قبلی را درون لیوان چای که از قبل روی میز مانده بود انداختم.
سیگار با صدای تسی خاموش شد. این لیوان چند وقت روی میز بود؟
_ ببین مرد حسابی آدمها میروند سر خاک زنشان.
به دایرههای سیاه داخل لیوان نگریستم فکر نکنم لیوان چای باشد. شاید قهوه.
_ این نیامدن تو باعث شده تمام فامیل هر حرفی میخواهند بزنند.
باز حرف زدن دربارهٔ حرفهای فامیل را شروع کرده بود.
_ ما آبرو داریم تو در و همسایه.
باز هم در و همسایه. مریم هم به خاطر همینها با من ازدواج کرد.
_ حتی گفتند شما طلاق گرفتید.
طلاق؟ طلاق که نه ولی بهتر بود از اول هم با من ازدواج نمیکرد. دیگر خسته شده بودم از مخفی کردن هر چه که او میخواست مخفیاش کند. بعد هم او اصلاً یکی دیگر را دوست داشت.
کام عمیقتری گرفتم. دیرتر هم آزادش کردم. مریم… راستی قهوه هم دوست داشت.
_میشنوی چه میگویم پسر؟
_ سر تکان دادم. خاکستر روی فرش سقوط کرد.
_آخر خدا را خوش میآید؟ نمیگویی پشت سرت میگویند مریم به خاطر تو به جاده رفته؟ یا به خاطر تو کشته شده؟
پنهانی پوزخندی زدم. من که نه اما اگر کسی کشته باشدش این شمایید.
عجب. من که قهوه نمیخوردم. نکند این لیوان قهوهٔ مریم باشد؟
هر بار که برادرزادهٔ تخس مریم پایش را به میز میکوبید. ته سیگارم روی قهوه، خیس و شناور تلو تلو میخورد. سریع از جا برخاستم. مقابل چشمان متعجبشان ته سیگار را از داخل لیوان بیرون کشیدم.
ته سیگار را در مشتم نگه داشتم. این چه کاری بود؟ خیسی سرد قهوه را حس میکردم. همچنین سکوت آنها را. مشتم ناخودآگاه آزاد شد. ته سیگار خیس روی فرش افتاد. شعلهٔ سیگار به انتها رسیده دستم را زد. سوختم. انداختمش. روی فرش افتاد. دود ظریفی به همراه سوختگی مو مانندی به هوا پیچید. پدرزنم ناگهان بلند شد. لیوان را برداشت. کمی از قهوه را روی سیگار روشن زمین ریخت. کفچهمار لعنتی. حالا بوی قهوه قرار است بماند. قبل از این که سرش داد بزنم سرم داد زد.
_ تو اصلاً چه مرگت شده. این ماییم که باید این قدر ناراحت باشیم. این ماییم که تو باید بیای ملاقاتشان و دلداریشان بدهی.
شانهام را هل میدهد.
_ پسرهٔ لات احمق. این قدر بیشعوری که سر خاک زنت نمیآیی. این هم فرشهای جهازش است که به گوه کشیدی.
میخندم. اول ریز ولی بعد قهقه میزنم.
این همه حقارت در چنین مردک احمقی؟ این حجم از کوچیکی در این هیکل گنده؟
سیلی به گوشم میزند. خندهام قطع میشود. صورتم چرخیده. آینه را میبینم. نگاهم همانجا میماند. از داخل آینه روی دیوار پشت سرم عکس عروسی من و مریم است. عروسی که توافقی بود بین من و او. او دیگری را میخواست. من هم چیزهایی دیگر.
سکوت پدرزنم را خوددار کرده بود. با لحن آرامتری گفت.
_ فردا یک جا اجاره کن برای ناهار. خوب است مردم فاتحه بدهند. روحش شاد میشود.
روح شاد به چه درد میخورد؟ زنده بود شاد بود؟ شاید پیش ترانه بود.
_ برایم مهم نیست.
_ چی؟
بلندتر از افکارم گفتم. اما او شک کرده بود به شنیدههایش.
این همه مصیبتهای عروسی را تحمل نکرده بودم که حالا افرادی بیایند و مثل مادر و پدرم به جانم غر بزنند. سیگار بعدی را هم فرصت نشده بود روشن کنم. تحمل این چرندیات بدون سیگار غیرممکن بود.
_ گفتم برایم مهم نیست.
به طرف در رفتم. در را به سمتشان گشودم.
_ همان وقتی که مریم مرد دیگر کارمان با هم تمام شد.
به لشکر متعجب و عصبیشان نگریستم. با این حال ادامه دادم.
_ کارم با شما تمام است. یک قران هم خرج نمیکنم. اینجا هم خانهٔ من است. به سلامت.
سیگار در دستم مچاله و خراب شده بود.
به طرف پاکت سیگارها رفتم. اما یقهام کشیده شد. برادر نکبت مریم مشتش را محکم به صورتم کوبید. بیتقلا اجازه دادم کتکم بزنند.
وقتی کتک خوردنم، جیغ و داد زنها و فحشهای حرامیدار پدر مریم تمام شد من روی زمین بودم. در را نگریستم که با رفتنشان باز مانده بود. به رخوت برخاستم. درد دندهها یک لحظه نفسم را بند آورد. رو به عکس عروسیمان ایستادم. خون جمع شده در دهانم را روی مریم و خودم تف کردم. نکبت بزند ما را. عکس را زمین انداختم. شیشهها پخش شدند. بلاخره خودم را به پاکت رساندم. سیگاری روشن کردم. خانه کثیف و جهنمیتر شده بود. ولی مریم جای خوبی مرده بود. جادهٔ بهشتی چالوس. کنار ترانه و یک مشت از دوستای احمق دیگرش.