فکر میکنم ملاقات با اولین موی سفید، کمی سخت باشد.
امیدوارم اولین موی سفیدم، در پشت و زیر انبوه موهای دیگرم پنهان شود.
امیدوارم دومین موی سفیدم هم همانجا باشد.
همینطور سومی و چهارمی
امیدوارم تا جایی که میشود همهشان همانطور گم و گور بمانند.
همچنين امیدوارم که هیچکس( حتی اگر هم آنها را دید) به من چیزی نگوید.
اخیرا از کسی شنیدم که فندق باعث میشود موها دیرتر سفید شوند.
بعد از شنیدن این جمله(احتمالا غلط) حتی جرأت نکردم دربارهاش تحقیق کنم. ته دلم حس میکنم هیچ چیز نمیتواند جلوی سفیدی را بگیرد.
تحقیق نکردم و نخواهم کرد.
به دو دلیل:
- دوست ندارم امیدم، ناامید شود.
- دوست ندارم حین تحقیق، با هزاران چیز دیگر آشنا شوم که برای جلوگیری از سفیدی مو خوب هستند.(چون اگر آشنا شوم احتمالا قرار است هر روز، وسواس گونه، همه آنها را انجام دهم.)
ترجیح میدهم بچسبم به همین فندق که به شکل نامعلوم قرار است سفیدی را از بین ببرد.
خوردن فندق عذاب آور است.
هر بار یاد سنجابهای بدبخت میفتم.
از سنجابهایی که از خوردنِ مدامِ فندوق خستهاند، خستهام.
حس میکنم عضلات فَکشان همیشه دردناک است.
میروم به تنقلات فروشیای در مرکز خریدِ شهر. همانهایی که جنسهای خارجی هم میفروشند.
دقت کنید من آدم ولخرجی نیستم. اما مجری تلویزیون میگه آدم باید به سلامتیش اهمیت بده.(هر چند خودم هم میدانم این فقط یک بهانه است و خوردن فندق، مشکلات من را حل نخواهند کرد.)
به هر حال
به دنبال فندق میگردم. فندقهایی که به شیوههای خیلی جذابتر قابل خوردن باشند.
شکلات سیاه فندقی؟
اصلا. هرگز نتوانستم با مزههای تلخ کنار بیایم.
با بیمیلی شکلات ۹۰ درصد فندقی را کنار میگذارم. جنس دیگری را برمیدارم.
بیسکویت ویفری فندقی؟
چجوری فندق را در لایه های نازک لعنتی بیسکوییت میچپانند؟ احتمالا فندق را هم به همان اندازه های لعنتی خرد میکنند.
نه معلوم است که نه
من به مقادیر زیادی از فندق احتیاج دارم نه ریز گردهای فندقی.
چشمم میخورد به یک تخته شکلات سفید (کره کاکائو) که پر از شیر و فندق به نظر میآید.
بدک نیست.
جلدش صورتی کمرنگ است. روی آن تصویر یک تخته شکلات است. تخته شکلات سفید، مستطیلی است. کنار آن تصویر یک لیوان شیر و دو عدد فندق است. لیوان بسیار کوچک تر از تخته های شکلات است. انگار که تخته های شکلات واقعا بزرگ باشند…
باشد. اما بزرگ تر از یک لیوان شیر؟ احمقانهست.
میدانم احمقانه است.
اما…
این چنده؟
خانم فروشنده که تا الان مشغول گوشیاش بود سرش را بالا میگیرد. چشمهایش را روی جنس ریز میکند. بعد از کمی فکر میگوید، دویست هزار تومان.
بی میل، نگاه شکلات میکنم.
فروشنده کنارم میآید. دختر جوانی است. شکلات را بر میدارد و نگاه میکند.
_خیلی خوشمزهست.
(خیال میکند مزه برایم مهم است. نه عزیز من. فقط سلامتی!)
برای توجیه حرف قبلیاش ادامه میدهد: خالم از اونور برام فرستاد. دیدم خوشمزهست برای مغازه هم آوردم.
(چه خاله باحالی. خاله های من حتی نمیدانند اسمم چیست.)
_بگیر ببین. واقعا سنگینه. دویست گرمه.
به عدد۲۰۰ که با فونت سفیدی گوشه جلد است اشاره میکند.
(هر گرم هزار تومان)
میگیرم. وزنش را در دستم حس میکنم.
(واقعا نسبت به شکلاتهای دیگر، سنگينتر است. اما خب که چه؟ مسابقه وزنه برداری ست؟)
منتظر نگاهم میکند تا چیزی بگویم.
بله
بی حوصله میگویم.
وقتی حس میکند به اندازه کافی قانع نشدهام میگوید.
_پرملاته.
(معلومه. باید هم باشد. ناسلامتی این نجات دهنده رنگ موهای من است.)
شکلات را به سمت میز میبرم. احساس یک جنایتکار را دارم. قاتل پول. پولها را آتش میزنم به دلایل احمقانه (برای دیگران)، ولی منطقی (برای خودم).
کارت را به دست دختر میدهم.
سپس دویست هزار تومان ناقابل خرج میشود. خرجی عجیب برای سفیدی فرضی موهایم.
….
روی صندلی در اتاقم نشستهام.
حین نوشتن چشمم به شکلات میافتد. وسوسه میشوم امتحانش کنم.
(وقتش است یکم سفیدهای فرضی را مشکی کنم.)
در کوچک کارتنیاش را باز میکنم. یک جلد نقرهای_آلمینیومی دیگر هم دارد.
آن را با دقت خاصی باز میکنم. شکلات سفید نمایان میشود.
هیچ چیز فقط شکلات سفید. البته پر از فندق های خرد شده.
با اضطرابی نامحسوس و امیدی غیرقابل کنترل زیر شکلات راهم برسی میکنم. (احتمال دیدن برگه طلایی بلیط کارخانه وانکا)
نیست.
با این که هر بار ناامید میشوم اما نمیتوانم زیر جلد آلمینیومی را چک نکنم.
شاید باید بروم شکلات را پس بدهم. هم این و هم تمام شکلات تختهای های دیگر را که در تمام عمرم باز کردهام.
چه وضعش است؟ چرا تا الان هنوز شانس من نشده؟
به شکلات روی میز غر میزنم. خوشبختانه او کر است.
امیدوارم باشد.
تکه ای از آن را جدا میکنم. یک مستطیل کوچک.
برجستگیهای ریز حبابی دارد. آنها تماماً فندقهای خرد شده هستند.
زیاد و پر. پر ملات مثل گفتهی فروشنده.
مستطیل کوچک را در دهانم میگذارم. نمیجوم. جویدن شکلات یکی از گناهان کبیره است.
با زبانم به سقف دهانم میکشمش. گرمای دهانم آبش میکند.
مزه ملایم شکر و شیر به وفور حس میشود.
فندق ها مثل زامبیهای درون یخ دانه دانه آب میشوند. جسمهای سخت کوچک.
ببینید من مجبورم که با جزئیات شرح دهم. شاید این شکلی کمتر احساس گناه کنم.
زیاد هستند. شصت درصد هر مستطیل، فندق است.
زنده باد سازنده.
شکلات را با کاور آلمینیومی میپوشانم و دوباره داخل کارتن صورتی میبرم.
و درست چند لحظه بعد از غیب شدن شکلات در دهانم است که حس میکنم، تمام سفیدی فرضی موهایم، دوباره مشکی شده اند.
لبخند خبیثی به شکلات میزنم.
(اون جادوییه)
زنده باد فندق!
4 پاسخ
عالی بود! از خوندنش لذت بردم 🙂
شخصا اون شکلات تلخه رو ترجیح میدادم ولی :))
😃خوشحالم لذت بردین
بله شکلات سفید معمولا طرفدار نداره
چقدر نوشته شما به دلم نشست یکمی مرا یاد کتاب مردی به نام اوه هم انداخت✨
ممنونم از محبتتون🌿