اگر قورباغه بودم از آن سیگاری‌ها می‌شدم!

لحظاتی شفافیت

گاهی اوقات خود نویسنده را در متن‌ها و یادداشت‌ها و کتاب‌هایش می‌بینم.

برای مثال ریچارد براتیگان در قسمت «اشک‌های اسپاگتی» کتاب «ویلارد و جایزه‌های بولینگش» نوشته:

«بشقاب نان اسپاگتی جلوی مرد بالغی که داشت گریه می‌کرد منظره‌ای احمقانه داشت.»

مرد بالغی که مقابل بشقاب غذایش می‌زند زیر گریه. به نظرم این صحنه‌ای نیست که آدم‌ها ناگهان به ذهن‌شان برسد. احساس می‌کنم براتیگان خودش در مقابل بشقاب غذایش گریسته. و حتی حس می‌کنم برخلاف شخصیت داستانش تنها بوده.

این صحنه کل داستان را برایم تلخ کرد.

وقتی آخر همین داستان براتیگان در مورد خواهران لوگان می‌نویسد:

«بی‌خیال‌شون شو!»

متوجه‌ی خستگی براتیگان می‌شوم.

چون قبلا قول داستان آن‌ها را به خوانندگان داده بود اما آخرش این را نوشت و تمامش کرد. حس می‌کنم براتیگان موقع نوشتن این داستان خیلی دل‌زده بوده. خیلی دل‌زده و خسته.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *