این روزها مغزم انگار داخل آب است. یا آب داخل مغزم است. همچین چیزی. همان قدر افتضاح. نامطبوع. سرد. ناخوشآیند.
انگار یک نفر وقتی خواب بودهام سرم را اره کرده. مغزم را بیرون کشیده. به سمت سینک دستشویی رفته. آن را شسته و نصفی از قورباغههای گیر کرده به شیار آن را هم اشتباهی دور ریخته. 🙁
بعد مغزم را بدون این که آبکشی کند یا لااقل درون سینی بگذارد همانطور خیس و چکهکنان برگردانده. و ردی از خونآبهها به جا گذاشته.
مغز خیس سرد شده را در حفرهای سرم چپانده. قسمت جدا شدهی سرم را هم با چسب ماتیکی چسابنده. من هم صبح بیدار شدهام و احساس کجمعوج بودن کردهام. پنداشتهام به خاطر خوابآلودگیست و رفتهام تا آبی به صورتم بزنم که پایم رفته روی خونآبههای زمین و لیز خوردهام. افتادهام و شکاف سرم به خاطر آن چسب چسکی باز شده. مغزم هم از جایش در آمده و قل خورده زیر مبلها.
من هم دیگر رغبتی برای برداشتنش نداشتهام. چون خدا میداند آن زیر را آخرین بار کی جارو کشیدهام.
به همین خاطر قید مغزم را زدهام و از آن روز به بعد زندگیام را بدون مغز ادامه دادهام.
یک روزی به یک وقت نامعلوم:
وقتی دارم در آشپزخانه چای میریزم دانهای انگور از دست مادرم سر میخورد زیر مبل مقابل و آن زن، آن زن غافل بیچاره به سمت مبل میرود. دستهاش را میگیرد و به طرف مخالف دیوار هل میدهد. مبل کمکم از دیوار فاصله میگیرد.
صدای جیغش را میشنوم. بدو از آشپزخانه میآیم. رنگش پریده و هراسان به پشت مبل خیرهست.
این چیه؟
میروم جلو.
ئه مغزم.
مادر بیهوش میشود. حق دارد. صحنهی ناخوشآیندیست.
به شیارهای مغزم پرز چسبیده و موهایی به آن گیر کرده. قورباغههایم کنار مغز نشستهاند. دلتنگ و مشتاق نگاهم میکنند. ملاقهای به سمتشان دراز میکنم. میچسبند به آن و بالا میآیند. مرا مینگرند که مبل را باز سر جایش هل میدهم. پتویی روی مادرم را که کف زمین افتاده میکشم و چراغها را خاموش میکنم تا راحت بخوابد. قورباغهها را روی شانه میگذارم. آنها میخندند و ادا در میآورند. جلوی آینه سرم را از همان شکاف قبلی باز میکنم. قورباغهها را درونش میچپانم. باهاشان بایبای میکنم و سرم را میبندم.
آ…
آرامش. لبخند میزنم و با کلهای پر از قورباغه به زندگی ادامه میدهم.