وقتی قورباغه را به خانه آوردم خیلی کوچک بود. خیلی کوچک و تنها. خیلی تلاش کردم باهاش ارتباط بگیرم اما او میرفت لای پتو و مجبور میشدم ساعتها منتظرش
بمانم تا سرش را کمی بیرون بیاورد. آن وقت سر سبزش را نوازش میکردم. اما تا میآمدم چیزی بگویم باز میپرید جایی قایم میشد. چند ماه به همین روال گذشت تا این که حس کردم به خاطر تنهاییست و این تنهاییِ قورباغهای را فقط یک قورباغهٔ دیگر میتواند پر کند. آن وقت بود که قورباغهٔ دیگری از برکه آوردم. این یکی بچهتر از اولی بود. چون نمیخواستم قورباغهٔ یک و دو صدایشان کنم اسم قورباغهٔ تازه را نعنایی گذاشتم.
نعنایی ظریف بود. آن قدر که میترسیدی بشکند. دستش را گرفتم و به قورباغه گفتم این «نعناییه دوست جدیدت و تو باید مراقبش باشی. باشه؟»
اخم کمرنگی روی پیشانیاش شکل گرفت. برای اولینبار خودش را از بین پتو بیرون کشید. زیر لب غرید:
– دوست؟
با قدمهای سنگین و دستهای مشتشده دور نعنایی راه رفت. دستش را زیر چانهاش گذاشت و متفکرانه نگاهش کرد. بعد کنارش ایستاد و محتاطانه انگشتش را روی لپ نعنایی گذاشت. شاید میخواست بداند گاز میگیرد یا نه. اما نعنایی فقط نگاهش کرد. با چشمانی درشت و مشکی. قورباغه غلیظتر اخم کرد. خصمانه بهم نگریست. خواستم چیزی بگویم اما سرش را چرخاند و تف کرد زمین. بعد هم جست زد و رفت. نعنایی که انگار از پذیرفته نشدن توسط قورباغه ناراحت شده بود بغض کرد. لبهایش لرزیدند و قبل از این که بتوانم حواسش را پرت کنم زد زیر گریه. نگران شدم. شاید قورباغه هیچ وقت نعنایی را دوست نداشته باشد. آن وقت طفلک نعنایی آسیب نمیدید؟ این نگرانی موجب شد بیش از حد به نعنایی بپردازم. صبحها که خوابآلود بود و نق میزد در بغلم میگرفتمش و حین این که برایش لالایی میخواندم مقابل گاز فرنیاش را هم میزدم. وقتی صبحانه آماده میشد او را پشت میز مینشاندم و دور گردن نحیفش پارچهای میبستم. چون هنوز بلد نبود از قاشق استفاده کند فرنی را خودم در دهانش میگذاشتم. ظهرها هر وقت حوصلهاش سر میرفت میآمد روی میز کارم و جست و خیزکنان با همه چیز ور میرفت. شبها وقتی خوابش نمیبرد با هم به تماشای شبتابهای باغ میرفتیم.
در همهٔ این مدت باید اعتراف کنم که حواسم به قورباغهٔ دیگرم نبود. انگار یادم رفت نعنایی را به خاطر او از برکه آورده بودم. یک شب که در باغ برای نعنایی قصه میخواندم دیدمش. قورباغه در بالکن ایستاده بود و جوری نگاهم میکرد که جا خوردم. نفرتآمیز، با اخمهایی در هم و لبهای به هم چسبیده. خواستم دعوتش کنم تا او هم بیاید پیشمان اما او زودتر برگشت به اتاقش. آهی کشیدم. نعنایی دستم را کشید تا خواندن قصه را ادامه بدهم.
شب وقتی نعنایی را خواباندم به اتاق قورباغه رفتم. باید سنگهایمان را وا میکندیم. در زدم. جواب نداد. با این حال رفتم داخل. پشت میز نشسته بود و زیر نور کمرنگ چراغ مطالعهاش چیزهایی روی کاغذ میکشید. متوجه حضورم شده بود اما چیزی نگفت.
_ آممم….
چه باید صدایش میکردم؟ قورباغه؟ قورباغهبزرگه؟ قورباغهٔ اول؟
او انگار که مشکلم را فهمیده باشد از گوشهٔ چشم نگاهم کرد و با لحن خشکی گفت:
_لجنی.
_ چی؟
_ لجنی صدام کن.
این دیگر چه اسمی بود؟ اخیرا این الفاظ بین قورباغهها مد شده بود؟ شرمنده لبخند زدم.
_ لجنی… حالت چطوره این روزا؟
_ حالم عالیه. بهتر از این نمیشه. گمونم تو هم عالی باشی. بالاخره حوصلهٔ سر رفتهت با این میمون جدیدی که آوردی بهتر شده نه؟
_ میمون؟
تعجب کردم. او خیلی عوض شده بود. همچنین این که به نعنایی میگفت میمون، خیلی ناراحتکننده بود.
_ناراحتی؟
_ نه. اصلا برام مهم هم نیس.
_ نعنایی رو به خاطر تو آوردم.
_ هاه. بعید بدونم. حالا هم برو بیرون میخوام استراحت کنم.
دستش را به نشانهٔ پس زدن در هوا تکان داد و بعد مداد قرمزش را برداشت. خطهای بیشتری روی کاغذ کشید و دیگر هم به من توجهای نکرد. مدت زیادی آن جا ایستادم و سعی کردم سر حرف را باز کنم اما او نهایتا به سمت تختش رفت و دراز کشید. دستش را بالا آورد و چراغ مطالعه را خاموش کرد. رویش را کشید و خوابید. آهی کشیدم و از اتاقش بیرون رفتم.
صبح، وقت درست کردن لقمههای نان و مربا، نعنایی دواندوان وارد آشپزخانه شد. دفترنقاشیای زیر بغلش بود. دفتر را روی میز گذاشت و به سختی خودش را از صندلی بالا کشید. درحالی که نفسنفس میزد گفت:
_ ببین اینو.
لبخند مهربانی زدم.
_ ببینم چی کشیدی؟
_ من نه. اون.
با انگشت باریکش به اتاق لجنی اشاره و بعد دفتر را باز کرد. روی کاغذ نخودیرنگ دو قورباغهٔ خطخطی با پاستلهای سبز و سبز تیرهتر کشیده شده بود. یکی از قورباغهها خندان چاقویی نگه داشته بود. قورباغهٔ دیگر با باسنی خونآلود و چشمانی ضربدری روی زمین افتاده بود. نعنایی شستش را مضطربانه سمت دهانش برد. دیدم رنگش پریده. برای این که خیالش را راحت کنم گفتم:
_ ببین اینا همش شوخیه. اون برای شوخی اینارو کشیده.
قورباغه خودش را از روی پاهایم بالا کشید و در آغوشم فرو رفت.
_ فکر نکنم. اون خیلی بدجنسه.
کمر نحیفش را نوازش کردم. خودم هم نگران شده بودم.
این نگرانی خیلی هم بیجا نبود. چون روز بعد با فریادی از خواب پریدم. صدای نعنایی از دستشویی میآمد. دویدم ببینم چه خبر شده. دیدم لجنی، نعنایی را داخل توالت فرنگی انداخته و با پایش او را داخل کاسه هل میدهد.
– داری چیکار میکنی؟
آن وقت نعنایی خندید و زودتر جواب داد:
– بازی.
شوکه نگاهشان کردم. فورا لجنی را کنار زدم و نعنایی را که موش آب کشیده شده بود از داخل توالت فرنگی بیرون کشیدم.
نعنایی میخندید و بین دستانم وول میخورد.
– ولم کن ما فقط داشتیم بازی میکردیم.
– این دیگه چه جور بازی کثیفیه؟
لجنی شانه بالا انداخت و رفت.
بعد که نعنایی را حسابی شستم، حولهای دورش پیچیدم. کنارش زانو زدم و سرش را نوازش کردم.
– لجنی امروز اذیتت کرد.
نعنایی سر تکان داد.
– نخیرم ما خیلی هم با هم خوش گذروندیم.
– پس اون نقاشی که کشیده بود چی؟
– مگه خودت نگفتی شوخی بود؟
آه کشیدم.
– خیلی خب ولی مراقب باش. اگرم لجنی اذیتت کرد به خودم بگو. باشه؟
نعنایی لبخند زد و سر تکان داد.
از آن پس این دو هر روز با هم کارهایی عجیب و غریب انجام میدادند. یک روز با هم سمت برکه فرار میکردند و مرا با نگرانی دق میدادند. یک روز لجنی دست نعنایی را روی تخته میگذاشت و انگشتان و چاقو را پر از خون مصنوعی میکرد و بعد جیغ میزدند تا مرا بترسانند. یک روز نعنایی میآمد و میگفت ته حلقش عنکبوت گیر کرده و وقتی دهانش را باز میکرد عنکبوت پلاستیکی رویم میجهید و بعد نعنایی و لجنی هرهر به من میخندیدند. و این دو قورباغه این قدر سر به سرم گذاشتند که تصمیم گرفتم لجنی را به دارالتأدیب بفرستم. اما چه تصمیم اشتباهی بود.
از آن پس نعنایی فقط یک گوشه در اتاق لجنی کز میکرد. نه چیزی میخورد و نه حرفی میزد. خیلی نگذشت که حس کردم خودم هم افسرده شدهام. ماشین را روشن کردم و به دارالتأدیب رفتم.
ساختمان دارالتأدیب، بنایی خاکستری و از ریخت افتادهای بود. وقتی گفتم «با لجنی کار دارم» مربی قدبلند و استخوانی چشمهایش را ریز کرد و بدبینانه گفت «کارت شناسایی؟» بعد مرا به سالن انتظار راهنمایی کرد. یک سالن پر از میز و صندلیهای آهنی که محکم به زمین چفت شده بودند. نشستم. خیلی منتظر ماندم. وقتی دیگر خواستم بروم دوباره از مربی بخواهم که لجنی را بیاورند از راهرو صدای کشیده شدن زنجیر شنیدم. کمی بعد مربی استخوانی در حالی که با زانویش لجنی را به جلو هدایت میکرد آمدند کنار میز. مربی استخوانی ابرویی بالا انداخت و با صدای خشنش -که انگار به خاطر زیاد فریاد زدن به آن وضع افتاده بود- گفت که فقط ده دقیقه وقت داریم. چون بعدش لجنی باید برود تو انباری تا تنبیه شود. رنگم پرید. به لجنی نگریستم. چهرهاش بیحس بود. دستانش را با زنجیرهایی قطور بسته بودند. پرسیدم «چرا تنبیه؟» مربی شانه بالا انداخت. زنجیر دستهایش را به حلقهٔ روی میز قفل کرد «حتما بچهٔ بدی بوده.» گفتم «لازم نیست دستاشو به میز ببندید.» او قفل را چفت کرد. صاف ایستاد و مرا نگریست. با یخترین لحن ممکن گفت «اگر به شما صدمه بزنه مسئولیتشو قبول میکنید؟» قبل از این که بگویم لجنی چنین قورباغهای نیست، راهش را کشید و رفت. قبل از ناپدید شدن در راهرو هم تاکید کرد که «فقط ده دقیقه.»
لجنی انگشت باریکش را زیر زنجیر برد و کمی مچ دستانش را خاراند.
– لجنی واقعا متاسفم.
– هممم.
– نعنایی هم کلی دلتنگت شده.
چیزی نگفت. فقط نگاهم کرد.
– میخوام ببرمت خونه. نظرت چیه؟
لجنی خواست چیزی بگوید که صدای محکم چکمههای مربی از راهرو به گوش رسید.
– خب. وقت تمومه.
به ساعت مچیام نگریستم.
– اما اخه هنوز دو دقیقه هم نشده.
او بیتوجه زنجیر را باز کرد و لجنی را به سمت راهرو کشید. ایستادم و داد زدم:
– صبر کنید. میخوام ببرمش خونه.
مربی روی پاشنهٔ پا چرخید.
– خب خودتان میدانید. اما او یک وحشی بالفطرهست.
– نه این طور نیست.
مربی شانه بالا انداخت.
– الان فرم رضایت شخصی رو میارم.
بعد از امضا کردن هزاران کاغذ بالاخره سوار ماشین شدیم.
– ببخشید. فکر نمیکردم دارالتأدیب اینجوری باشه.
لجنی هیچ حرفی نزد. حتی وقتی به خانه رسیدیم و نعنایی محکم بغلش کرد هم هیچ حرفی نزد. چند روز بعد جسد ساکتش را از داری که با دوش حمام درست کرده بود پایین آوردم. نعنایی دو روز تمام گریه کرد. بدن قورباغهها گریهٔ زیاد را دوام نمیآورد و نعنایی این قدر گریه کرد که خشک شد. جسم کوچکش را کنار قبر لجنی دفن کردم. فکر نکنم این تنهایی را تاب بیاورم پس حالا طناب خودم را گره میزنم. آه. من دو قورباغه داشتم که حسابی غمگینم کردند.