به خاطر جابهجایی زمان پرواز مجبور شدم یک روز زودتر برگردم. بعد از حساب کردن کرایه از تاکسی پیاده شدم. صدای آهنگ خارجی میآمد. ساعت سه صبح. کدام احمقی صدای ضبطش را این قدر بلند کرده بود؟
به طرف خانه که میرفتم صدا بلندتر میشد. کلید را در آوردم. نه. انگار این صدا از خانهٔ خودم بود. فوری در را باز کردم. خدای من چه صحنهای بود. آن قدر مه که یک قدمیام را به زور میدیدم. مهای از دود سیگار یا علف یا هر کوفت و زهرمار دیگری. نورهای رنگی از پشت مه میچرخیدند. رقص نور؟
با پایان آهنگ قبلی ضبط به طور خودکار آهنگ دیگری را شروع کرد. ریتم تند گیتار الکتریکی وحشتزدهام کرد. در خانهٔ من چه خبر بود؟
به سختی ضبط را یافتم. کنار گلدان سانسوریا بود. گلدان کج افتاده بود. خاکش هم روی زمین ریخته بود. دکمههای ضبط را فشردم. نمیدانستم کدام دکمهٔ خاموشیست. چند آهنگ جلو و عقب رفتم تا بالاخره توانستم صدای نخراشیدهاش را کم کنم. صدا کامل قطع نمیشد ولی دیگر خیلی خیلی کم شده بود.
به سختی راه سمت پنجره را پیدا کردم. بازشان کردم. یک قدم به عقب برداشتم. پایم رفت روی چیزی.
_ آیییی.
صدای نالهٔ ضعیفی از پای پنجره شنیدم. دود را با دست کنار زدم. قورباغهای با قیافهٔ درهم داشت زانویش را میمالید. این قورباغه دیگر این جا چه میکرد؟ خم شدم تا واضحتر ببینم.
_ حالتان خوب است؟
با ترشرویی نگاهم کرد و همچنان به مالش زانویش ادامه داد. اصلاً اینجا مگر خانهٔ من نبود؟ چرا من باید از قورباغهٔ غریبی که دزدکی وارد خانهام شده بود این سوال احمقانه را میپرسیدم.
_ نه خوب نیستم.
_ بله؟
_ اون کارت و لوله رو بده من.
رد انگشتش را دنبال کردم. یک کارتبانکی و یک اسکناس رول شده (فکر کنم پنجاه تومنی) روی اوپن بود. آنها را به قورباغه دادم. با دستهای لرزانش گرفتشان. روی دفتر کنارش پودر سفیدی ریخته شده بود. این دفتر مثنوی من نبود؟ او با کارت بانکی خطی از پودر سفید درست کرد. اسکناس را روی سوراخ نافرم بینیاش گذاشت و بالا کشید.
کلافه شدم.
_ چه خبر شده اینجا؟
منگ نگاهم کرد.
_ چی؟
مه کمی رقیقتر شده بود. به اطراف نگریستم. دور تا دور خانه روی تمام مبلهایم قورباغههایی ولو شده بودند.
_ این دیگه چه جهنمیه؟
قورباغه مست خندید.
_ ایول. واقعن… جهنیمه.
به طرف قورباغههای دیگر رفتم. همهشان بیحال ولو شده بودند.
_ اینا کین دیگه؟
گیج به قورباغهها نگریست.
_ رفیقام؟
_ اینا دوستاتن؟
چانهاش را خاراند.
_ نه… اینا نکبتن.
باز خندید. چشم در کاسه چرخاندم. ملنگتر از پرسش و پاسخ بود و از او آبی گرم نمیشد. به نزدیکترین قورباغه که روی مبل پهن شده بود نگریستم. تاپی صورتی پوشیده بود. یکی از بندهای تاپ روی بازویش افتاده بود.
دستم را روی شانهاش گذاشتم.
_ ببخشید خانم.
تکانش دادم. گردنش کج شد. سرش روی دستم افتاد. رطوبت سرش را حس میکردم.
_ خانم. ببخشید خانم.
تکانش دادم. حس کردم چیز لزجی روی دستم ریخت. فوری پسش زدم. به شدت روی مبل پرت شد.
_ اه لعنتی.
روی دستم بالا آورده بود. استفراغش لزج، کفمانند و عجیب بود. رفتم حمام. درون حمام هم پر از قورباغههای از حال رفته بود. دانههای عرق روی سر و صورتشان برق میزد. با پایم دست و پاهایشان را کمی هل دادم تا راهم به طرف سینک باز شود. دستم را که میشستم متوجهٔ چیزی غیرعادی شدم. از استفراغ چندین دانهٔ قرصمانند تق تق روی سرامیک سینک افتاد. یکی از قرصها را برداشتم. نمیشد فهمید. قرصها در اثر هضم شدن گچی و خراب شده بودند.
سر تکان دادم. با شدت بیشتری استفراغ لزجی را کف زدم.
دستانم را خشک کردم. قورباغهها ساکت و بیحرکت بودند. به غیر از تهصدای ضبط که نامفهوم به گوش میرسید هیچ صدای دیگری نبود.
ناگهان فکری اعصابم را به هم ریخت. کنار یکی از قورباغهها زانو زدم. انگشتم را روی گردن باریکش گذاشتم. هیچی. هیچ ضربهٔ لعنتیای نداشت. گردن قورباغهٔ کناری و بعدی را هم لمس کردم. هیچکدام نبض نداشتند. خدای من. مهمانی خودکشی بود؟ آن هم در خانهٔ من؟
فوری دویدم پذیرایی. گردن قورباغههای ولو شده را لمس کردم. تک به تک. هیچکدام زنده نبودند. رنگ از رخم پرید.
داد زدم:
هی ببینم این دوستات چرا مردن؟
قورباغه به زور نگاهم کرد. از شدت خماری پلکهایش خطمانند باز شده بود. سرش را به معنی بله؟ تکان داد.
تکرار کردم.
_ میگم این دوستات مردن؟
او ناگهان زد زیر خنده. سرد و بیحال میخندید.
_ دوسسست؟ من دوست ندار…
تن صدایش کم شد. گلدان پخهٔ روی میز را برداشتم. با گامهای استوار به طرفش رفت. به هیچ وجه نباید میگذاشتم این یکی هم بمیرد. کنارش زانو زدم. شانهاش را محکم تکان دادم.
_ هی حواست هست؟
کمی هوشیار شد. عصبی دستم را پس زد.
_ چرا همچین میکنی؟
_ ببینم تو هم قراره بمیری؟
اما چشمانش دوباره روی هم افتاده بود. به ناچار دهانش را باز کردم. به سمت گلدان خمش کردم. انگشتانم را با اکراه به حلق لزجش فرو بردم. او کمی لرزید و بعد به شدت استفراغ کرد. اخم کردم. ریزش مایع گرم و چسبناک را روی انگشتانم حس میکردم. با این حال باز هم مجبورش کردم بالا بیاورد. وقتی حس کردم محتویات معدهاش تمام شده انگشتانم را بیرون کشیدم. او در حالی که دهانش را با بازویش پاک میکرد فحشی نثارم کرد.
نه انگار هنوز خمار بود. رفتم آشپزخانه. با یک لگن و پارچ آب یخ برگشتم. لگن را زمین گذاشتم. قورباغه را داخلش چپاندم. اندازهاش نبود. لنگهای بیقوارهاش در هوا بیرون مانده بود. متعجب و گیج نگاهم میکرد. قبل از این که بتواند برای خارج شدن تلاشی کند پارچ آب یخ را رویش خالی کردم. فریاد خفهاش را حین ریزش آب شنیدم اما چارهای نبود. انگشتان پاهایش را _که هنوز بیرون بود_ تکان میداد. داد میزد تا بالا بیاید. مگر قورباغهها نمیتوانستند زیر آب نفس بکشند؟ در پی هر فریادش حبابهای ریزی بالا میآمد. تقلاهای دستان سبز نحیفش دیوارهٔ لگن آب را میلرزاند. شاید دیگر خماری از سرش پریده بود. دستم را بردم داخل. انگشتانم را چسبید. درش آوردم.
تریک تریک تریک.
صدای دندانهایش بود. فکش از شدت سرما به هم میخورد. همچنان به دستم چسبیده بود. چند بار دستم را تکاندم. روی زمین افتاد. فوری خودش را بغل کرد تا گرمش شود. بدجوری نگاهم میکرد. نگاه فحشآلود. عذاب وجدان باعث شد رو میزی ترمه را بهش بدهم. او همچنان که میلرزید ترمه را دور خودش کشید. با آن ترمه شبیه قورباغههای هندی شده بود. سرم را خاراندم.
_ ببینم تو هم میخواستی خودکشی کنی؟
با تشر گفت:
_ نخیرم.
پس این دوستات چرا خودکشی کردن؟
_ دوستای من نیستن اینا.
_ یعنی چه؟ پس چرا با هم اومدین خونهٔ من پارتی؟
_ فکر نمیکردم این قدر زود برگردی.
_ پس مهمونی کار تو بوده.
قورباغه نگاهش را دزدید و بیشتر خودش را داخل ترمه فرو برد.
_ ببینم مگه تو اصلا منو میشناسی؟
او مطیعتر جواب داد:
_ شاید.
_ من که اصلا تو رو یادم نیست.
_ تو سقف خونت زندگی میکنم.
_ چی؟ تو سقف… پس… پس صدای قرچ قرچی که عصرها میاومد تو بودی؟
او شرمنده سرش را تکان داد.
_ گاهی عصرها میرقصم.
_ میرقصی؟
_ آره با آهنگ بندری.
_ آهنگ؟ من تاحالا آهنگی نشنیدم.
_ هندزفری برای همین کاراست دیگه.
_ عجب.
آمده بود خانهٔ من مهمانی راه انداخته بود. تازه از قبل هم که در سقف زندگی میکرد. به پودر شیشه که روی مثنویام پخش شده بود نگریستم. هیچ بعید نیست دیگر هیچوقت میلم به مثنوی نرود.
_ باید ازت شکایت کنم.
ترمه از دستانش سر خورد و تا شانههایش پایین لغزید. با چشمان ملتمس و مردمکهای لرزان نگاهم کرد.
_ میشه لطفا بیخیال شکایت بشی؟
به اطراف نگریستم. کثیف و شلخته. پر از قورباغههای مردهٔ ولو شده. استفراغ لزج و بوی مشمئزکنندهٔ قوطیهای زهرماری.
_ نه ببین آخه چه گندی زدی.
گلدان سانسوریا را دوباره صاف کردم. اما فایده نداشت. گیاه از ریخت افتاده بود.
_ این گلدونو آخه چی کار داشتین. زدین داغونش کردین.
_ چیه این گل قشنگه اخه تو دوستش داری. مثه شمشیر بیقوارهست. لااقل با شمشیر میتونی دل و رودهٔ دشمنت رو بریزی پایین اما این گل خیلی به درد نخوره. همهٔ گلها به درد نخورن. البته به جز وید. هاها. وید که میدونی چیه؟ یه جور گله که…
با نگاه خمصانهام ساکت شد.
_ خوب نطق میکنی. فکر نکنم پیش پلیس به مشکل بخوری.
او که تازه یاد جایگاهش افتاده بود جلوی پایم به زانو افتاد. دستهایش را به حالت دعای بودایی بالا آورد.
_ نه خواهش میکنم ازت. تو رو جان هرکی دوست داری بیخیال شو. هرکاری بگی میکنم برات.
نیم نگاهی به بالا انداخت تا ببیند حرفهایش در من اثری داشته یا نه. وقتی بیتفاوتمام را دید دوباره تعظیم کرد.
_ ببین دلت میاد به این دستای سبز کوچولوم دستبند بزنن؟
مچ دستانش را نشانم داد. وقتی هیچ نگفتم به سمت گیاهم رفت. خاک را از روی برگهای کج شدهاش تکاند. سعی کرد یکی از برگهای شکسته را درست کند. با دو دستش برگ را موازی زمین بالا ی سرش برد.
_ ببین. خودم گلتو درست میکنم. باشه؟ ببین چه خوب شد.
یک دستش را از زیر برگ بیرون کشید. به سمتم لبخند مستطیلی زد. انگشت شستش را به معنی لایک بالا آورد. اما طولی نکشید که سنگینی برگ دستش را لرزاند. رهایش کرد. برگ با شتاب روی کلهاش فرود آمد.
_ آخ.
کلهٔ سبزش را مالید.
_ تچ.
دست به سینه چرخیدم. او فوراً به همان سمت که چرخیده بودم جهید.
_ ناراحت نشو. خودم پول گلت رو میدم. اصلا یکی دیگه برات میخرم. چطوره؟ مواف…
حرفش را قطع کردم.
_حالا این دوستات چرا مردن؟
او به قورباغهها نگریست. لحظهای طولانی گذشت. حس کردم چشمانش پر از اشک شد. بعد با قدمهای کند و شانههای آویزان رفت. کمی بعد گوشی مشکیام را کشان کشان به سمتم آورد. سرش پایین بود.
گوشی را جلوی پایم گذاشت.
_ این چیه؟
بینیاش را بالا کشید.
_ میگم این چیه؟
دستش را به چشمانش کشید و با صدای لرزانی گفت:
_ مهم نیست دیگه. اگه میخوای زنگ بزنی به پلیس، بزن.
بعد با قدمهای کند رفت سمت ترمه که کمی قبل روی زمین رها کرده بود. ترمه را دورش پیچاند. رفت گوشهٔ اتاق. روی زمین نشست و به دیوار تکیه داد. بازدمم را با حرص بیرون دادم. کنارش نشستم.
_ اول التماس میکنی زنگ نزنم بعد خودت گوشی رو میاری؟
جوابی نداد. ترمه را کمی کشیدم با لحن آرامتری پرسیدم:
_ تو چه مرگته؟
سکوت.
_ چرا میگی اینا دوستات نیستن؟ مگه تو دعوتشون نکردی؟
سرش را به معنی تایید تکان داد.
_ پس چرا میگی دوستات نیستن؟
با صدایی بغضآلود:
_ اونا از من بدشون میاومد. منم… منم…
_ تو چی؟
_ مهمونی گرفتم تا با منم بگردن. بعد که اومدن…
بغضش ترکید. از زیر ترمه میلرزید.
_ خب؟
صدای گریههایش را شنیدم. دستم را به سرش کشیدم تا آرام شود. به دستم تکیه کرد.
_ بعد که اومدن… گفتن خیلی مهمونی مزخرفیه و من خیلی خنگ و بیفایدهام. من رو مجبور کردن برم براشون آب شنگولی بخرم. وقتی اومدم اول درو باز نکردن. هی از پشت پنجره مسخرم میکردن بهم میخندیدن. وقتی گذاشتن بیام تو بهشون گفتم شیشه هم دارم. خوششون اومد. البته بهشون نگفتم که شیشه رو از پایینشهر دزدیدم. شروع کردن به مصرف. وقتی هم حسابی مست و پاتیل شدن… نتونستم تحمل کنم… قرصای خواب تو رو ریختم تو دهناشون.
این را گفت و بعد مغموم روی دستم ولو شد. اشکهای گرم و گوله گولهاش روی انگشتانم میافتاد.
بلند شدم. یک کیسه زباله آوردم. همان جور به دیوار تکیه داده بود. نگاهم کرد.
_ پاشو باید این جاها رو جمع کنیم.
یک کیسه، قورباغه خاک کردیم. به خانه برگشتیم. دست و رویمان را شستیم و من مسواک زدم. با نگرانی پرسید:
_ کی زنگ میزنی؟
آب را غرغره کردم.
_ نمیزنم.
منعجب شد.
_ نمیزنم اما تو هم دیگه نباید شیشه بزنی. اونم این قدر زیاد که مجبور بشم دستمو بکنم تو حلقت.
سر تکان داد. خم شد پایم را ببوسد که یک قدم رفتم عقب.
_ نمیخواد از این مسخره بازیا دربیاری.
سر تکان داد بشاش گفت:
_ ممنونم
بعد از لولهٔ بخاری بالا رفت.
_ کجا؟
_ میرم بالا دیگه. تو سقف.
_ نمیخواد سرده میتونی روی مبلا بخوابی.
لخند زد.
_ مطمئنی؟
_ اره.
ضبط را از برق کشیدم. چراغها را خاموش کردم. رقص نور آرام میچرخید.زرد سبز آبی بنفش صورتی قرمز نارنجی زرد سبز ابی سفید
2 پاسخ
خیلی جذاب و خلاقانه مینویسی زهرا😍😍
شما لطف دارید💙