اگر قورباغه بودم از آن سیگاری‌ها می‌شدم!

حقِ بی‌چون و چرا

اگر پیرزنی را ببینید که به بچه‌ای قلاده بسته و دارند راه می‌روند:

الف) زنگ می‌زنید به پلیس.
ب) بچه‌ را از شر پیرزن نجات می‌دهید.
ج) نادیده می‌گیرید.
د) پیرزن را از شر بچه نجات می‌دهید.

بله. گزینهٔ صحیح «د» است.
چرا؟
ساده‌ست. چون پیرها همیشه حق دارند.
اگر این طور نباشد پس اصلاً پیر شدن چه فایده‌ای دارد؟
یا اگر نه چرا ما بارها از حرف بزرگ‌ترها رنجیده‌ایم و با این حال چیزی نگفته‌ایم؟
دقیقن!
می‌دانید پیری دست‌‌آوردهای عجیبی به همراه دارد. یکی از این دست‌آوردها کسب حق است. مهم نیست چقدر کارهای‌تان اشتباه بوده باشد یا چقدر اشتباه می‌کنید؛ به هرحال حق با شماست. حتی اگر فقط در ظاهر حق را به شما بدهند، باز نوعی از حق (حق ظاهری) مال شماست. مال خود خودتان.
اما چرا به شما می‌دهندش؟

به نظر سه دلیل دارد:

۱) این (حق) یک نوع جایزه‌ست.
جایزه‌ای برای این که هنوز هستید و ادامه دارید.

پس با فروتنی قبولش کنید و حالش را ببرید.

۲) بعضی‌ها (معمولاً بستگان نزدیک بدبخت‌تان) این حق را به شما می‌دهند تا _صادقانه_ سکته نکنید بیفتید روی دست‌شان.

اگر متوجه شدید حق‌تان از این دسته است ادای قلب‌درد دربیاورید تا حرف‌های بیشتری به کرسی بنشانید.

۳) یک سیکل طبیعی‌ست. طی هزاران سال حق دادن و خوردن‌ به یک سیکل تبدیل شده. سیکلی از عقده، خستگی و نفرت.
مثلاً فرض کنید حضرت آدم بعد از عمری، ناگهان به ایل و تبارش دستور جا به جایی می‌دهد.

چرا؟
چون مثلاً دلش گرفته.

اما به آن‌ها چه می‌گوید؟
می‌گوید مثلاً آن طرف رود منابع غذایی بیشتری هست.

قبیلهٔ بدبختش هم بی‌چون و چرا به ریش سفید او اعتماد می‌کنند. زن و بچه را بار می‌زنند و می‌روند آن ور رود. بعد خوش خرم ساکن می‌شوند. تا این که ناگهان پلنگی _ در همان حوالی_ که برای شکار رفته بود باز می‌گردد. حمله می‌کند و نصف دودمان را به باد می‌دهد.
بنابراین بازماندگان در اسرع وقت به همان جا که بودند برمی‌گردند.
حالا فرض کنید در این آشفته بازار نوهٔ آدم، پدر و مادر عزیزش را توسط پلنگ از دست داده باشد. او که حالا تنهاست مجبور می‌شود زیر دست پدربزرگ لعنتی‌اش بزرگ شود. و هرچند که نسبت به او و تصمیماتش نفرت داشته باشد باز هم چاره‌ای ندارد.
به همین دلیل کم کم این خشم‌ و نفرت‌ها را در خود می‌ریزد و هر چه سنش بالاتر می‌رود عقده‌ای‌تر می‌شود. تا این که بالاخره خودش ریش سفید می‌شود. پیرِ پیر. پیری که حالا حق با اوست.
خب شما فکر می‌کنید او از این حق به نفع هر میل شخصی و گاهی شیطانی‌اش استفاده نمی‌کند؟
اگر من جای او بودم اول دستور می‌دادم قبر آدم را آتش بزنند. چرا؟ چون در سراسر زندگی، آن مرتیکهٔ میرغضب نه تنها موجب بدبختی من بلکه تمام جهان بوده. اما به دودمانم چه می‌گفتم؟ می‌گفتم این جا آفت درختی دارد که بد به جان کاشته‌هایمان می‌افتد و باید سوزانده شود.
به همین ترتیب انتقامم را می‌گرفتم.بعد هم در جا و زمانی دیگر، خواسته یا ناخواسته من هم گند می‌زدم به جوان و کودکی دیگر. بعد آن‌ها هم پیر می‌شدند و گند می‌زدند در جوانک‌های بعدی و بعد و بعدی و همین جور تا آخر.
چرا؟
چون همیشه حق با پیرهاست. یک جور حق بی‌چون و چرا.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *