اگر قورباغه بودم از آن سیگاری‌ها می‌شدم!

کنار جاده‌ها

 

این لعنتی هنوز ویرایش نشده

 

برای همه‌ی آن‌ کنار جاده‌ای‌ها

جدای تو

 

ماشینی به‌شان می‌زند. و آن‌ها کشته و بعد خیلی زود فراموش می‌شوند.

از فراموش کردن‌‌شان هراسانم.

بله من آدم گیجی هستم. اسم‌ افراد را زود فراموش می‌کنم. ممکن است با کسی دوست شوم و بعد از یک ماه که دوباره هم را ببینیم اصلا به جایش نیاورم. راه را هزار بار گم می‌کنم و….

با این حال نمی‌خواهم این‌ها را فراموش کنم.

 

هرچند بی‌معنی هرچرند چرند

برای از یاد نبردن می‌نویسم.

 

 

این عکس را ششم فروردین ۱۴۰۲ گرفتم.

چند هفته قبل از تخریب خانه.

زده بود به سرم. گفتم بروم و گند بزنم به زندگی‌ام به آینده‌ام و به همه چیز.

کمی بیسکوییت. کمی آب و «یک اتفاق مسخره» داستایوفسکی را برداشتم. بی‌خبر از خانه زدم بیرون. همه خواب بودند. هیچ‌کس حتی تا به امروز نمی‌داند آن روز من کجا رفتم. یا چه کردم و یا چه شد.

 

چند روز قبل از رفتن

از پنجره‌ی میله‌دار سبز اتاق دشت‌های روبه‌رو را دیدم. همیشه می‌دیدم. شما هم همیشه می‌دیدید ولی با همیشه فرق داشت. آن جا شاید همیشه همان بود. نگاهم فرق داشت. ته چشمم کریستال‌های ریز پوچی تار می‌کرد دیدم را. خیره شدم به دور. دشت‌های تازه سبز شده ولی همیشه متروک.

«چرا نروم آن جا؟»

کیف تقریبا خالی‌ام را برداشتم و زدم به راه. شش کیلومتر راه رفتم. پنداشتم حسابی دور شده‌ام. وقتی سر چرخاندم دیدم هنوز نزدیکم. دورتر شدم. به راهی رفتم که اگر خفتم می‌کردند و یا می‌کشتندم کسی هیچ نمی‌فهمید. کنار آب‌راهی نشستم. آب‌راهی کوچک و یک ردیف درخت کنارش. آسمان را دیدم. دشت خلوت را. شهر کوچک شده را. به فکر فرو رفتم. کتاب خواندم. منتظر مار شدم. برای نیش خوردن. یا یک قاتل و یا هر چیزی که باعث شود زودتر از خراب شدن آن خانه تخریب شوم. اما هیچ. مدت زیادی ماندم اما هیچ نشد. برگشتم. سرافکنده. غمگین. آزرده. نگاهم به پایین بود که این روباه را دیدم.

این صحنه بدجوری دلم را شکاند.

وقتی به گذشته‌ها نگاه می‌کنم یک خاطره از همه پررنگ‌تر است.

روزی بابزرگ حین پیاده‌روی صبح لاشه‌ی روباهی یافته بود. با آن برگشته بود. آمد و وقتی بیدار شدیم به ما هفت‌‌تا گفت می‌خواهد روباه را به‌مان بفروشد. همه‌ی‌مان دست به دامن مادرها و پدرها شدیم و اسکناس‌هایی جور کردیم. امیرحسین دمش را می‌خواست. روباه فقط یک دم داشت پس پنجه‌ها و حتی گوش‌هایش هم برایم جالب بود. و دیگری چشم او را می‌خواست شاید بهاره و شاید مهران. نمی‌دانم. و دیگران هم چیزهایی دیگر می‌خواستند. منتظر تقسیم شدن روباه ماندیم. این که کودکان همه چیز را زودتر باور می‌کنند و بیشتر جدی می‌گیرند واقعا برایم جالب است. پول روی پول. اسکناس‌های بدون رد تا که غیدی این و آن بودند همه روی میز ردیف شده بودند. بابزرگ خوب پولی گیرش آمد. البته بعدا همه‌ی اسکناس‌ها را به والدین برگردانند. وقتی فهمیدیم قرار نیست روباه را بهمان بدهند رفتیم حیاط. روباه در حیاط خاکی‌مان افتاده بود. کنار خارها و خاک‌ها. و باد مدام خزش را می‌تکاند. نگاهش کردیم. لاشه‌‌ی بی‌رمقش را دفن کردند و همه‌ی روباه شد برای همه‌ی ما. این زمینی که تخریب کردید برای ما نبود که بتوانیم خاطره‌گاه‌مان را نجات بدهیم. خراب کردید ولی زیر آن زمین روباهی بود متعلق به همه‌ی ما. این خاطره، های مشترک است که ما را به هم مرتبط می‌کند. فکر به گذشته آدم را می‌آزارد. مخصوصا اگر تنهایی به آن بیندیشد و کسی نباشد که به او بگویی یادت هست…. و یادش بخیر.

چرا اصلا خاطره می‌سازیم؟ وقتی فکر به آن‌ها این همه دردناک است. این چیزها ادم را محزون می‌کند. حزن با غم فرق دارد. زمانی که ناراحتی با حس خواستن مخلوط شود حزن به وجود می‌آید. خواستن چیزی که نمی‌توانی داشته باشی.

همه چیز زود پیش می‌رود و تغییر می‌کند. و تو اگر بچسبی به خاطراتت به طرز ناجوری محزون و تنها می‌شوی. و حتی اگر آدم‌ها بخواهند بیایند پیشت تا تنها نمانی هم نمی‌توانند تو را بیابند. تو دقیقا در کدام خاطره گیر افتاده‌ای؟ می‌گذرد. می‌روند. برای اغلب آدم‌ها خاطرات فقط یک مشت خاطره‌ هستند. با این حال من در آن حیاط قدم می‌زنم. و می‌نگرم به خارهایی که با باد تکان می‌خورند. و روباهی که زیر زمین است. و تنهایم. در خانه‌ای که حالا حتی دیگر نیست.

حس مردن و تمام شدن. دیدن دوباره‌ی یک روباه مرده بدجوری غم‌انگیز بود.

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~

 

 

این عکس در فروردین سال ۱۴۰۳ گرفته شده.

همه رفتند و ما ماندیم تهران.

احساس خالی بودن می‌کردم. و این حس هر وقت پررنگ شود به پیاده‌روی مجبورم می‌کند. می‌رفتم. درختان سبز می‌شدند. مردم شاد بودند. شهر باطراوت بود و من تنها نقطه‌ی سیاه خیابان که آهسته و بی‌تفاوت راه می‌رفت. باران آرام و بسیار ریزی می‌زد. این قدر رفتم که شب شد. و رسیدم به این پرنده. هیج‌کس به آن اعتنا نمی‌کرد. همه وقتی خوش‌حال باشند ساده می‌شود این چیزهای ناشاد را نادیدیه گرفت. و من با این لاشه‌ی پر حشره خیلی حس نزدیکی پیدا کردم. عکسش را گرتم و بعد روز بعد خواهرم رابه دین آن بردم. بیشتر از نیم‌نگاه به آن نینداخت و گفت برایم متاسف است که این قدر خل‌وضعم. لبخند زدم و برگشتیم. چند روز بعد مادرم را به دیدن آن بردم. نگاهش کرد و گفت حتما شهرداری آن را کنار انداخته تا له و لوه نشود. برگشتیم. این با من ماند. این نه عکسی از یک لاشه‌ی درب داغان بلکه خود منم. من در بهار. من در تابستان. من در پاییز و زمستان. من در شادی. من در غم. من در جشن و من در عزا. و من کسی که بهتر است زود فراموش شود. به کناری بیندازندش و از یاد ببرند. این جوری همه چیز خیلی طبیعی‌تر خواهد بود. و من از این وضع نه می‌رنجم و نه راضی‌ام. درست مثل همین لاشه.

 

 

 

این موش تصادف کرده را درست وسط پیاده‌رویی در شهران دیدم.

جالب این که همه از کنارش می‌گذشتیند و حتی نیم‌نگاه هم به آن نمی‌انداختند. طوری که انگار طبیعی‌ست.

این رفتار باعث حیرتم شد.

آیا مردم اغلب همین‌اند؟ آیا همیشه موش‌های تصادف‌کرده‌ی درست در وسط پیاده‌روها را نادیده می‌گیرند؟

ترسناک نیست؟ چیزی این چنین در چشم باشد و آن را نبینی. و بگذری از آن. نمی‌دانم چه انتظاری باید داشت و حتی نمی‌دانم چه واکنش و یا رفتاری باید صحیح باشد و حتی نمی‌گویم باید به این بدبختان مرده توجه کرد با این همه این همه بی‌توجه‌ای هم شوکه‌کننده‌ست برایم.

عکس این را به دوستم نشان دادم. چندشش شد و گفت خیلی بزرگ است. بله خیلی بزرگ است اما دست‌هایش را دیده‌ای که چه قدر شبیه دست انسان و چقدر کوچک و ظریف است؟

نمی‌دانم. خسته‌ام از این که به رفتارها، واکنش‌ها و کارهای درست بیندیشم. نه کار من دیوانه می‌تواند درست باشد که از این‌ها عکس می‌گیرم و درباره‌شان حرف می‌زنم و نه آن‌ها که نسبت به این چیزها بی‌اعتنااند. و من نه برای تحیلیل این چرنندیات بلکه برای نفراموشیدن‌شان می‌نویسم.

 

 

آه مرا دریاب. تو شاید بفهمی من چه می‌گویم. حتی یک نفر هم یکی‌ست.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *