اگر قورباغه بودم از آن سیگاری‌ها می‌شدم!

نم شور دریا

کنار دریا زندگی می‌کرد. ماهی‌گیری؟ نه شغلش ماهی‌گیری نبود.
هر کسی یکم منطق داشته باشه می‌فهمه که با ماهی‌گیری نمی‌شه پول به درد بخوری به جیب زد.
هر وقت بهش می‌گفتند چرا ماهی‌گیری نمی‌کند این را به‌شان تحویل می‌داد.

با ماهی‌ها سر و کار داشت ولی ماهی نمی‌گرفت. در واقع به‌شان مواد می‌فروخت. به ماهی‌ها. نه به آن‌ها نه. به من می‌فروخت نه به آن‌ها. به‌ آن‌ها تحمیل می‌کرد. هر روز سوار قایق موتوری‌اش می‌شد. می‌رفت وسط آب. لم می‌داد به دیوار چوبی قایق و ۱۲ نخ سیگار می‌کشید. هر روز همین کار را می‌کرد. جوری که انگار بهش پول داده باشند. سیگار را از پاکت در می‌آورد و با فندک روشن می‌کرد. می‌کشید و بعد اگر حوصله‌اش از سیگار فعلی‌اش سر می‌رفت پرتش می‌کرد وسط آب. همیشه هم ۱۲ تا. از عدد سیزده می‌ترسید. می‌گفت یک بار که ۱۳ نخ کشیده بود دریا طوفانی شد. موج‌ها قایقش را چپه کردند و مجبور شد از دست کوسه‌ها فرار کند.

خزر و کوسه؟ نخیر احتمالا به خاطر مواد اون روز این طور خیال کرده.

زنش این را گفت. بعد هم با سر انگشت اشکش را پاک کرد و ادامه داد
کاش ما هم ماهی می‌فروختیم.

 

ولی این کار فایده نداره. من به‌شان گفتم. ولی نگفتم چرا. آن‌ها هم اهمیت ندادند که چرا.
چرا؟  چون هیچ کس خوشش نمی‌آید ماهی ملنگ بخرد. آن‌ها هم اگر می‌خواستند ماهی‌گیری کنند باید حداقل ده سال صبر می‌کردند تا نیکوتین یا هر کوفت دیگری که او می‌کشید از بدن ماهی‌ها خارج شود. تا باز سالم و سرحال… سالم و سرحال که نه ولی لااقل عین آدم شوند. عین آدم شدن. این را گمانم خوب نباشد برای ماهی‌ها استفاده کرد. ماهی که عین آدم نمی‌شود. ماهی عین ماهی‌ست. ماهی‌های ترک کرده هم باید عین ماهی‌های عادی باشند دیگر. ولی ته آب دیگر ماهی عادی نمانده بود.

 

آن‌ها واقعا ملنگ شده بودند. جاسیگاری‌اش دریا بود. این جوری ماهی‌ها را هم معتاد می‌کرد. ملنگ‌ها کم‌توان می‌شدند. با چشم‌هایی کدرتر. آرام مي‌رفتند این ور و آن ور و ترجیح می‌داند مثل میت یک گوشه بیفتند. میت انسانی. چون ماهی میت که زیر نمی‌رود. بالا می‌آید. ملنگ‌ترین‌های‌شان هم می‌مرد و با موج به ساحل می‌رسید. فکر می‌کردم با دیدن آن‌ها ناراحت شود. ولی نه همیشه بی‌تفاوت از روی لاشه‌های لزج‌شان می‌گذشت. حتی یک بار دیدم دارد یکی‌شان را شوت می‌کند. درست وسط دروازه‌های فرضی.

هیچ انسانی دلش برای ماهی‌های معتاد نمی‌سوزد.
به همین خاطر ماهی‌ها خودشان مجبور شدند کمپ بسازند. ته دریا پر بود از کمپ‌های ترک اعتیاد. خودم دیدم.‌ وقتی یکم اسید رفته بودم بالا. سرم گیج زد و چشم‌هایم دید رنگ‌ها غلت می‌خورند. خندیدم و از ساحل رفتم تا وسط آب. آن وقت لیز خوردم و سرم رفت ته آب. دیدم دم ماهی‌های ملنگ را به پلاستیک‌های کف دریا گیر داده‌اند تا فرار نکنند. تا چیزی نخورند. تا آن چیزی که می‌خورند یک وقت ته‌سیگارهای او نباشد. به نظرم شکنجهٔ پلیدی آمد. بعد هم انگار خوابم برد.

 

 

به هوش که آمدم تو قایقش بودم.
نباید این قدر نباید مصرف می‌کردی. کم مونده بود بمیری.
چه کار می‌کردم. حیف بود کمپ‌های ته آب را نبینم.
سرم را چرخاندم و بالا آوردم. داخل آب. سرم درد می‌کرد و رنگ‌ها دیگر اصلا رنگ نبودند. دریا به نظر سیاه‌تر می‌آمد. همه چیز پوسیده‌تر شده بود. زدم زیر گریه. آهی کشید و چشمانش را در کاسه چرخاند. نشست کنارم و زد به شانه‌ام.
همه چیز درست میشه.
همه چیز درست میشه؟ بعید بدانم. گند خورده به همه چیز.
ولی یادم نمی‌آید از کی. دقیقا از کی همه چیز گند مالی شد؟ شاید همیشه همین بوده. از خیلی قبل‌تر از آمدن آن‌ها. شاید یا آمدن آن‌ها این جوری شده. شاید هم آن‌ها فقط این وضع نکبت را واضح‌‌تر کرده‌اند. نمی‌دانم. سردرد کلافه‌ام کرد. دست کردم ته جیبم و پول را بیرون کشیدم. ه. پول هم مثل خودم مچاله و درب داغان بود. گذاشتم کف دستش. او هم پلاستیکی گذاشت کف دست من. پلاستیک کدر و چروک بود. ه. عین چشم‌های او. یک پلاستیک کدر و چروک. پر از عکس‌های کوچک بامزه. مناسب برای بی‌خیال شدن.

 

تکیه دادم. سرم را بالا بردم و به ابرهای خاکستری نگاه کردم. او هم کنارم نشست و سیگار دیگری در آورد.

چندمیه؟

یازدهمی.

 

پس هنوز وقت داشتم. همیشه یکی مانده به آخری ارزشمندتر از آخری‌ست. چیزهای ارزش‌مند را مایلیم کش بدهیم. فندک زد و من هم پلاستیک را باز کردم. فیل صورتی را روی زبانم گذاشتم. چشمانم را بستم تا غلتیدن رنگ‌ها را ببینم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *