یک روز همهٔ جوجهها بالاخره پریدند و پرواز کردند. آن وقت به او هم گفتند: «بیا دیگر.»
اما او همین که بالهایش را گشود به طرز احمقانهای زمین خورد و حسابی دردش گرفت. آن وقت بود که این پرندهٔ لعنتی متوجه شد نمیتواند پرواز کند. کمی غصه خورد. (شاید)
و با خودش گفت: «زندگی همین است دیگر. باید ادامه بدهم.»
پس بنا کرد به راه رفتن.
هر جا میخواست برود باید با چکمههای نارنجی لعنتیاش طی میکرد. البته شکایتی هم نداشت. شاید چون آن پرندهٔ لعنتی خوشبین و شاید هم تا حد زیادی احمق بود.
به هر حال
یک روز هم که مثل همیشه خوش و خرم داشت برای خودش راه میرفت تا برود کمی خردهنان نوک بزند گربهای تعقیبش کرد. آن جا بود که تازه متوجه شد زندگی نکبتیاش چقدر نکبت است. پرنده گریه میکرد، میدوید و امیدی به زنده ماندن نداشت تا این که باران زد و طوفان شد. گربه دست از تعقیب و گریز کشید و از زیر در خانهای داخل رفت تا خیس نشود. پرندهٔ لعنتی احمق ما هم خیلی خوشحال شد و پنداشت همه چیز تمام شده. اما نه. در واقع میشد گفت همه چیز تازه شروع شده بود.
طوفان این قدر شدید بود که او حتی نمیتوانست سر جایش محکم بایستد یا به سمت پناهگاهی قدم بردارد. آن وقت صدای پرندگان دیگر را شنید. به بالاها که نگریست دید پرندگان دیگر هم حین پرواز دچار مشکل شدهاند. پس لبخند زد و با خودش گفت: «فقط من نیستم. همه همیشه مشکلاتی دارند.» ولی خب متاسفانه همان وقت ماشینی به سرعت به آن پرندهٔ احمق نزدیک شد و آنی لهش کرد.
پرنده خونین و شکسته افتاد زمین. به آسمان خیره شد. هیچ وقت نشد بفهمد آسمان چه حسی دارد. نفسهای آخرش را میکشید که باران بند آمد. پرندگان دیگر بر پشتبامها نشستند و پرهایشان را خشک کردند. هیچکدامشان حتی متوجه هم نشدند که این لعنتی دارد میمیرد.
چند روز بعد من لاشهٔ این پرندهٔ لعنتی را کنار جدول پیدا کردم و برای مدتهای طولانی بهش خیره شدم.