بعضیها برای داشتن یک زندگی عادی مجبور میشوند… اصلا بگذارید بگویم چه شد.
یک روز مردی از خانهاش بیرون آمد و تکیه داد به دیوار. سرش را چرخاند تا اطراف را بنگرد. بعد وقتی مطمئن شد کسی آن جا نیست انگشتش را داخل بینیاش کرد و حسابی چرخاند. به نظرم این مرد عاشق در آوردن گلولههای مف بود.
گردالی اول را (که سبز لجنی بود) در آورد و پرتاب کرد. گردالی دوم را هم (که کمی به زرد میزد) در آورد و به دیوار مالید. خواست گردالی سوم را دربیاورد که به جای مف یک پیرمرد کوچک از بینیاش پایین افتاد و شروع کرد به دویدن.
مرد هاج و واج به دور شدن پیرمرد نگریست. بعد ناخودآگاه باز انگشتش را درون سوراخ بینیاش چرخاند و متفکرانه گردالیهای بیشتری در آورد. شاید هم این کار را به این امید میکرد تا باز موجودی بیرون بیفتد. اما نه او فقط به این کار معتاد بود. چون بقیهٔ محتویات بینیاش فقط گردالیهای زرد آغشته به کثافت هوا بودند.
وقتی مرد از چرخاندن انگشت در سوراخهای بینیاش خسته شد دیگر غروب شده بود. بلند شد و برای آخرین بار به دوردست (همان جایی که پیرمرد کوچک به آن جا گریخته بود) نگریست. لبخند زد و زیر لب با خودش گفت: یعنی من یه بچه از خودم متولد کردم؟
البته او آن وقت نمیدانست که مف دوندهاش بچه نیست بلکه یک پیرمرد سندار است. گمانم او هیچ وقت این را نفهمید. به هر حال مرد این حرفها را زد و بعد احمقانه و زیرزیرکی با خود خندید. سپس به خانه برگشت تا ماجرا را برای زنش تعریف کند.
زنش بعد از شنیدن این ماجرا خودش را کنترل کرد و فقط لبخند مهربانی نشانش داد. بعد از شام (که فقط سیبزمینی بود (چون مرد کار نمیکرد که پول در بیاورد)) برایش چایی آورد. مرد چایی را نوشید و در حالی که هنوز لبخند روی لبش بود مرد.
زن فنجان چایی را برداشت و شست. باقی ماندهٔ پودر سیانور همراه با آب از سینک پایین رفت و از لولهها به همان رودی ریخت که پیرمرد کنارش نشسته بود.
پیرمرد که از دویدن خسته شده بود خواست باز هم آب بنوشد. پس جلو رفت و کنار رود خم شد. اما احساس کرد اگر این کار را تکرار کند ممکن است شکمش بترکد. پس بیخیال شد و روی چمنها دراز کشید. تلاش کرد به گذشتهاش فکر کند اما چیزی یادش نیامد پس راحت و آسوده خوابش برد.
وقتی بیدار شد خورشید بدن مرطوبش را خشک کرده بود. همین باعث میشد او بزرگتر از قبل به نظر بیاید. اندازهاش حالا تقریبا به اندازهٔ یک کوتوله شده بود. پیرمرد که گرسنهاش بود شروع کرد به راه رفتن. رفت و گاهی نرفت و بعد باز رفت تا این که به شهر رسید.
شهر شلوغ بود. آن قدر که هر چند قدم یک بار به مردم برمیخورد و آنها هم با صداهایی مثل: اَه/ اوقق/ پیف/ برو کنار کثافت و… از او دور میشدند.
همه از او متنفر بودند آخر پوست پیرمرد به صورت طبیعی با مف چسبناک پوشیده شده بود. اما پیرمرد این را نمیدانست یا اگر میدانست نمیفهمید مردم چرا ازش متنفرند. پس خودش را به گوشهای کشید تا گریه کند.
گوشهای از خیابان کنار مدرسهای نشست و در خود فرو رفت. اشک ریختن پوست بدنش را چسبنده و سبزتر میکرد. حالا او درست مثل خلط ته گلو لزج شده بود. فکر میکرد خیلی بدبخت است که ناگهان چند تا بچه صدایش کردند. سرش را بالا آورد. بچههایی که تازه از مدرسه خلاصی یافته بودند دورهاش کرده بودند و بهش لبخند میزدند. پیرمرد هم اشکهایش را پاک کرد و بهشان لبخند زد. یکی از بچهها ازش پرسید: «هی پیری گشنت نیس؟» پیرمرد با شادی سرش را تکان داد. آن وقت بچهها سیبهایشان را در آوردند و از او فاصله گرفتند. پیرمرد دستش را به سمتشان دراز کرد تا سیبها را بگیرد که بچهها سیبها را پرت کردند به سر و کلهٔ پیرمرد و بهش خندیدند. پیرمرد دستهایش را روی سرش گذاشت و تا وقتی آنها از آن جا نرفته بودند برنداشتشان. سپس با عجله سیبها را از روی زمین جمع کرد و دوید.
برگشت کنار رودخانه. سیبها را روی زمین گذاشت و اشکهایش را پاک کرد. خواست سیب بخورد که دید همهشان کرمزده و کپکیاند. با این حال این قدر گرسنه بود که خوردشان. بعد هم رفت وسط آب و تا جایی که میشد خودش را شست. ولی تمیز نشد. فقط خیس و کوچکتر شد. آن وقت با خود فکر کرد شاید حالا که کوچکتر شده بهتر است برگردد داخل بینی مرد.
پس راه افتاد.
وقتی به خانهٔ مرد رسید شب شده بود. از پنجره داخل را نگریست. زن روی صندلی جلوی تلوزیون نشسته بود و داشت با کلافهای پشمی چیزی میبافت. لبخند زد و با خود فکر کرد: او حتما زن مهربانیست. خواست برود در بزند که نگاهش به مرد روی مبل افتاد. دور او پر از مگس بود. زبانش بیرون افتاده بود و چشمهایش تماما سفید شده بودند. پیرمرد ترسید و فرار کرد. این قدر دوید تا به وسط مزرعهای رسید.
آدمی آن جا ایستاده بود. انگار داشت به ماه نگاه میکرد. پیرمرد داد زد: «کمک کنید اون زن، پدرمو کشته.» اما او برنگشت. فقط لباسش با باد تکان خورد. پیرمرد به سمتش رفت و ناراحت با خود زمزمه کرد: بیچاره حتما کره. وقتی به او رسید دست روی شانهاش گذاشت. شانهاش این قدر نحیف بود که پیرمرد گفت: «طفلکی! حتما چیزی برای خوردن نداری. میخوای بهت سیب بدم؟» و چرخید تا او را ببیند که با دیدن صورت علفیاش ترسید و افتاد زمین. دستش را روی قلبش گذاشت و به آسمان پرستاره چشم دوخت. سپس خندید و انگار که مترسک میتوانست بفهمد به او گفت: «منو ترسوندی.»
کمی آن جا ماند. بعد بلند شد و مترسک را بغل کرد. از او عذرخواهی کرد. لباس پارهاش را در آورد و کلاهش را روی سر خودش گذاشت و رفت.
کنار رود دراز کشید و به گذشته فکر کرد و فکر کرد و این قدر گریست تا وقتی که خوابش برد.
فردای آن روز غریبهای وارد شهر شد. اما این قدر همه با هم غریبه بودند که کسی اهمیت چندانی نداد. این غریبه پیرمردی بود کوچک و کوتوله. که حسابی خودش را با پارچههای کهنه پوشانده بود. بله این پیرمرد همان پیرمرد مفی بود که روزی از بینی مردی بیرون افتاده بود. اما مردم دیگر با او کاری نداشتند. چون او را نمیشناختند و پیرمرد هم دیگر آن قدر چندش به نظر نمیرسید که بخواهند برای مسخره کردنش او را بشناسند.
پیرمرد با فروش هیزمهای دشت پول یک قرص نان هر روزش را به دست میآورد و شبها گوشهٔ خلوتی از شهر میخوابید. تمام زندگیاش را همین طور گذراند و مردم هرگز نفهمیدند چرا فردای روزهای بارانی قد پیرمرد بیشتر از قبل آب میرود. شاید هم آن قدر اهمیت نمیدادند که بخواهند بفهمند.
این بود داستان زندگی یک پیرمرد بدبخت. بعضیها هم برای داشتن یک زندگی آرام و عادی مجبور میشوند خود گور به گور شدهشان را حسابی سانسور کنند.