تصویر شاخص کاریست از: شان تن
بعضی وقتها هم صحنهها و تصاویری میبینم که به نظرم بسیار زیبااند. و چون نظرم بهشان چنین است هوس میکنم آنها را بنویسم تا بتوانم منتقلشان کنم. با این حال وسط نوشتنش کاغذ را زیر دستم مچاله میکنم و لعنت میفرستم به همهٔ آن چیزهایی که نمیتوانم دقیقا توصیفشان کنم.
برای مثال دیشب داشتیم با اسنپ به خانه برمیگشتیم. ماه نیمهٔ نیمه بود. نازکترین برشی که برای ماه میتوان تصور کرد در آسمان بود. ترافیک هم شدید بود. جوری که هر چند لحظه یک بار کمی تکان میخوردیم. اما بعد از حدود ۲۰ دقیقه راه آزاد شد. آن وقت در آستانهٔ باز شدن راه تصویری دیدم که ناجور به دلم نشست.
مردی که از راهبندان چند دقیقه پیش کلافه شده بود از ماشین کناری سیگارش را پرت کرد روی آسفالت تیره و گاز داد و رفت. آتش سیگار با برخورد به لاستیک ماشین پشتی پراکنده شد. جرقههای سرخ نورانی به وجود آمدند و در جا و همان لحظه از بین رفتند. ما هم رد شدیم و دیگر نتوانستم چیزی از سیگار خاموش ببینم.
خب اون زیبایی که دیده بودم این بود اما آیا توانستم خوب بیانش کنم؟ اصلا. به نظرم چیزی که نوشتم حتی نتوانست نصف زیبایی که دیده بودم را منتقل کند. افسوس.
کاش واقعا میتوانستم چیزهایی را لعنت کنم که نمیتوانم بنویسم. اما نه. خدا نکند. آن وقت به این تصاویر ظلم میشد.
یا به این نواها:
درون همهٔ اینها احساساتی نهفته که نمیتوانیم یا لااقل نمیتوانم روی کاغذ بیاورم یا حتی بدتر به صورت شفاهی توضیحش بدهم. اصلا همین هم هست که هنرهای دیگر را ارزشمند میکند. همانطور که شب فقط بعضی حشرات را جادویی میکند.