این صدای تلفن خانهٔ ما است. البته وقتی از جهنم تماس میگیرند. معمولا هم حرفشان این است که
جا باز شده.
ما هم میگوییم
خب.
بعد کارمندشان حرصی میشود
خب مایلید تشریف بیارید؟
ما هم میگوییم
نه فعلا، انشاالله وقتی دیگر.
بعد کارمندشان میپرسد
دقیقا چه موقع؟
ما هم میگوییم
نمیدانیم.
بعد او با صدایی خشن ادامه میدهد
بسیار خب، فقط حتما از چند روز قبل رزرو کنید.
ما هم میگوییم
چشم حتما.
آنها هم ضمن آرزوی اوقات جهنمی تلفن را میگذارند.
بله این همه تشریفات انجام میشود ولی تا الان هر کهمان که رفته بیخبر رفته.
در طی این شش سال یکی اقواممان را ناگهان و بدون رزرو قبلی فرستادهایم جهنم. دومی هم که من باشم قرار است باز همین جور ناگهانی بروم. کرم است دیگر. اذیت کردنشان به طرز جهنمیای حال میدهد.
✄ …………………………
۱۸:۳۴ سهشنبه سوم جهنم
حالا که فکر میکنم میبینم رزرو نکردنمان بیشتر به خاطر کینه بوده. آخر معمولا یک دوئه شب تماس میگرفتند. هر وقت با این صدا از خواب بیدار میشدم حس سکته کردهها بهم دست میداد.
یک بار هم تلفن را برداشتم و بد و بیراه گفتم. بعد عمهٔ بدبختم از آن ور خط گفت
شرمنده بیدارت کردم. ولی خودت که میدونی فقط همین موقع میشه زنگ زد.
من هم شرمندهتر گفتم
ئه عمه جان شمایید؟ خیال کردم اون جهنمیا زنگ زدن.
بعد عمه قدری سکوت کرد. صدای فین فینش را شنیدم ولی برای نشکستن غرورش چیزی نگفتم تا این که صدای خشن نگهبانی را شنیدم که داد زد
د بجنب دیگه انتربرقی.
عمه هم مظلوم گفت
باشه الان.
بعد دوباره صدایش واضح آمد تو گوشم
ببین میتونی یه لطفی بهم کنی؟
منم گفتم
جون بخوا عمه.
عمه هم با صدای بغضیش گفت
میشه برام یاسین بخونی؟ اینجا دارن حسابی عذابم میدن.
من هم میخواستم بگویم عمه جان خب آن جا برای عذاب است دیگر. ولی به جایش گفتم
چشم و تا خواستم چیز بیشتری بگویم آن غول مفتکی نعره زد و تماس قطع شد. من هم که خیلی منقلب شده بودم رفتم یاسین خواندم. ولی از شانس بد عمه وسطهای یاسین خوابم برد. صبح هم که بیدار شدم همه چیز را به کل فراموشیده بودم. تا این که چند شب پیش باز این صدا زهرهمان را ترکاند.
پدرم عصبانی گوشی را برداشت تا بگوید غلط اضافی میکنند که هی نصفه شب زنگ میزنند. اما آنها زودتر گفتند که
عمهٔ فوت شدهتان زیر شکنجههای جهنمی ریغش در آمد و مجددا فوت کرد. برای همیشه.
پدر چیزی نگفت. فقط چند لحظه خیره شد به فرش. بعد هم تلفن را خرد کرد توی دیوار. رفت کنار پنجره. سیگاری روشن کرد. اما چشمش به خردههای تلفن که افتاد باز اعصابش خرد شد. سیگار نصفه نیمهاش را را مثل همیشه که اعصابش خرد میشد گاز زد، پیچاند و بعد پرت کرد داخل جاسیگاری. زیرلب فحشی داد و برگشت به تخت خواب. اما من خوابم نبرد. فکری داشت دیوانهام میکرد. یعنی میشد مردهای باز دوباره بمیرد؟ هیجانزده شدم. قلبم میتپید و دستانم عرق کرده بود. پنجره را باز کردم هوا بخورم که دیدم چه کاریست اصلا بگذار خودمان زودتر برویم ببینم.
✄ …………………………
این شد که صبح علیالطلوع جسد خرد شدهمان را از کف حیاط به ته قبر و از ته قبر به جهنمی که رزرو نکرده بودیم فرستادند. و بگذارید بهتان بگویم اینجا خیلی خر تو الاغ است. اصلا از آن جاهایی نیست که بخواهید بدون رزرو قبلی بروید.
آدمها در هم و تو هم لولیدهاند و این لولها میسوزند و دودش میرود تو چشم خودتان.
آنها که رزرو کردهاند اوضاع بهتری دارند. لااقل از بالای هتل و پشت پنجره این صحنهها را شاهداند. البته که آنها هم دارند زجر میکشند. مثلا چه میدانم شاید کولرشان خراب است. یا سرویس اتاق با تاخیر بهشان رسیدگی میکند. یا شاید هم مثلا صدای تلفن اتاقشان زهرهترکان است. از این جور چیزهای جهنمی دیگر. حالا خیلی هم مهم نیست دیگران چه عذابی دارند.
خوبی جهنم همین است. وقتی خودت داری میسوزی دیگر خیلی نگاه عذاب دیگران نمیکنی. اتفاقا چشمانت را هم میبندی تا بدنهای لخت جزغالهشان را نبینی. آن جا از صبح تا شب فقط باید زجر بکشی.
صبحها با یک سطل آب جوش بیدارمان میکنند. بعد میرویم سر میزی و به عنوان صبحانه یک مشت سوزن میل میکنیم بعد مستقیما میرویم داخل آتش و تا شب مذاب میشویم. عصر پهنمان میکنند تا خنک شویم. بعد یک ساعت استراحت باز با یک سطل آب جوش بیدارمان میکنند تا باز عذابمان میدهند. هی تکرار و تکرار.
دیگر خیلی حوصله سر بر شده. یک بار چشم چرخاندم تا عمهام را پیدا کنم ولی یادم افتاد او به کل محو شده بندهخدا. بعد گفتم بگذار زنگ بزنیم خانه حال و احوال کنیم که یادم آمد تلفنمان را پدرم خرد کرده داخل دیوار. همین جور برای خودم پهن شده بودم تا خنک شوم که چشمم افتاد طبقهٔ بالای هتل. کسی کنار پنجره راه میرفت و سیگار میکشید. حالش به نظر جهنمی نمیآمد. عجیب بود. دقت که کردم دیدم سیگار نصفه نیمهاش را گاز زد. پیچاند و بعد… چشمان سنگین شد و خوابم برد. آخرین لحظهٔ هوشیاریام آرزو کردم من هم مجددا فوت کنم. برای همیشه مثلا.