پیرزن لعنتی بدجوری اعصابم را خرد کرده. دوشنبهٔ هفتهٔ پیش رفته بودم سالمندان. پدربزرگ مادربزرگهایم سالهاست فوت شدهاند. فقط میروم سالمندان تا تمرین کنم. تمرین طراحی. استادم گفت بروم پارک و خیابان تا مردم را بکشم. اما من سالمندان را انتخاب کردم. میدانید آخر آنها کمتر از دیگران حرکت میکنند. مثلا تا بجنبند غذا درست کنند آدم میرود با پفکی چیزی خودش را سیر میکند. تا گوشی را جواب بدهند زنگ قطع میشود. تا لباس بپوشند، مهمانی تمام شده. اصلا همیشه برایم سوال بوده اگر یک پیر و زامبی مسابقهٔ دو شرکت کنند کدامشان زودتر میبازد.
اما به هر حال این کند بودنشان یک جا به درد میخورد. میروم سالمندان و میکشمشان. در گوشهای چیزی یا وقتی خواباند و دهانشان باز مانده. هر چند قبول دارم؛ کشیدن بدنهای نافرم و پوست شل واقعا دپرس کنندهست. اما چاره چیست. تصمیم گرفتم چند ماهی با سالمندان ادامه بدهم. بعد اگر دیدم اوضاع خیلی دارد خراب میشود یا دارم به خریدن کلت _برای خودخلاصی احتمالی_ میاندیشم بروم بیمارستان طراحی را ادامه دهم. کنار آدمهای فلج یا چه میدانم هر مرضی که باعث شود نجنبند. اگر آن جا هم نشد گزینهٔ آخر غسالخانهست. چه چیزی کمتحرکتر از میت؟
دوشنبهٔ قبلی هم رفته بودم سالمندان. طبق معمول روی صندلی استتار نشستم. صندلیای قدیمی که کنار انبوه علفهای هرس نشدهست. کاغذ را روی پایم گذاشتم. میخواستم پیرزن رو به رویی را طراحی کنم. شاید اخلاقی نباشد اما هیچوقت نباید از مدل اجازه بگیری. چون بعد میخواهند نتیجهٔ کار را ببینند. مخصوصا اگر حسابی پیر باشند. چون این طوری یعنی حسابی حوصله دارند. و البته حسابی هم کمالگرااند. یک بار نتیجه را به پیرمردی که کشیده بودم نشان دادم. اخم کرد و با لبهای چروکیدهاش گفت این کرمی که کشیدی کجاش شبیه منه؟
باور میکنید کم مانده بود ذوق هنریام کور شود؟ اصلا نباید ریسک کرد. فقط در خفا و پنهانی بکشید. اگر پرسیدند بگویید دارید معادلات حل میکنید. اگر پیر باشند باور میکنند. مگر این که فضول باشند. اوه یادم رفت بگویم؛ پیرها معمول فضولاند. پس در وهلهٔ اول همان بروید لای بوتهای چیزی بکشیدشان تا نفهمند. این نمونه هم اصلا خبر نداشت. پیرزن بیخبر چند متر جلوتر نشسته بود. چانهاش را به عصا تکیه داده بود. متفکرانه به کاشیهای مربعی مینگریست. جثهٔ خمیده و کوچکش آن قدر در خود فرو رفته بود که انگار کلم باشد. یا بخواهد به کلم تبدیل شود. پوستش رنگ پریده بود. دمپاییهای سبزش حداقل پنج سایز بزرگتر بودند. اما گمانم چندان اهمیت نداشت. او که زیاد راه نمیرفت. نشسته بود و حواسش نبود. بیحواس و کمی مغموم.
شاید به بچه یا نوهٔ ناسپاس مفتضحش میاندیشید که او را پرت کرده آسایشگاه. شاید هم یک عشق نافرجام تارعنکبوت بسته. شاید هم هیچ. آخر آلزایمر حسابی خاطرات را هم میزند. مثل مایهٔ کوکوسبزی. سبز. لزج. بیمعنی. بیحواس مینشینند و با نوعی استیصال درونی تلاش میکنند از شر مایهٔ کوکوسبزی راحت شوند. اما نمیشود چون آلزایمر چسبندهست. به هر حال مهم هم نیست که او دارد به چه میاندیشد. خوبی طراحی این است که درونیات روی کاغذ نمیآیند. کثیفکاری ندارد. مثلا مدل حتی اگر به آشغال نافش -که دیروز در حمام درآورده- هم بیندیشد دخلی به کارتان ندارد. راحت و تمیز میتوانید حالتها را بکشید.
مثلا:
حالتی که سر پایین است و چشمها نیمه بستهاند؛ انسان افسرده یا در بهترین حالت متفکر.
حالتی که با انگشت فر موهایش را تاب میدهد و یک لبخند ابلهانه هم روی صورتش است؛ عاشق.
حالتی که اخم کرده و تند فحشها را تایپ میکند؛ عصبانی.
حالتی که شدیدتر اخم کرده، کج نشسته و لبش را میان دندان میفشارد؛ هموروئید
و…
از میان انواع مدلها هم، بهترینها معمولا بیحواساند. مثل پیرزن. میشود طبیعی رسمشان کرد. چشمانم را ریز کردم. با دقت طرح کلی اسکلتش را کشیدم. حالت گردن و ستون فقرات. نقطهٔ برخورد دستها با عصا و چانهٔ جلو آمدهاش. همه چیز خوب پیش میرفت تا این که پیرزن کمی جا به جا شد. لعنتی. چانهاش دیگر کنار دستانش نبود. باید دوباره میکشیدم. ناخودآگاه گوشهٔ کاغذ را بین مشتم مچاله کردم. میخواستم پارهاش کنم که پیرزن خم شد. آرام به سمت زمین متمایل و بعد هم تلپی افتاد. داشت میمرد؟ به اطراف نگریستم تا پرستاری چیزی بیایم. هیچ. فقط من بودم و پیری. دستش را دیدم که داشت باز و مشت میشد. خدای من. دارد تلاش میکند زندگی را بقاپد؟ یعنی جان دادن این طوریست؟ این قدر احمقانه که بخواهی چیزی نامرئی چنگ بزنی؟
وحشتزده به طرفش دویدم. کلمم داشت پر پر میشد. باید کاری میکردم. پریدم رویش. سفت بغلش کردم. جثهاش نحیفتر از چیزی بود که به نظر میآمد. استخوانهایش قابل لمس بود. حلقهٔ دستانم را تنگتر کردم. گوشهٔ لبش کف کرده بود. خرخرش را شنیدم. چشمانم را محکم بستم و شدیدتر فشردمش. فریاد زدم بمون سر جات. پرستاری به طرفم دوید.
_ هوی داری چیکار میکنی؟
دستش را روی شانهام گذاشت و محکم کشیدم.
_ ولش کن.
با دادی که زد پرستاری دیگر و بعد نگهبان به محوطه آمدند. به سختی جدایم کردند. پرستار دوم شروع کرد به احیا؛ منتهی پیرزن با ماساژ قلبی هم به زندگی برنگشت. مرگ چهارچنگولی چسبیده بود بهش.
***
یک ساعت بعد ادارهٔ پلیس بودم.
متاسفانه هر چه توضیح میدادم میخواستم روح پیری را نگه دارم به خوردشان نمیرفت. آنها هم حرفهای زیادی میزدند که به خورد من نمیرفت. میگفتند دوربین چک کردهاند. دیدهاند به خاطر کج شدن مدل طراحی عصبی شدهام و به جان پیرزن افتادهام. پناه بر خدا. مگر من یک روانی ضداجتماعیام؟
چرا نمیفهمند که من فقط یک هنرمندم. هنرمندی که به هیچ وجه نباید پروندهدار شود. هیچ هنرمندی نباید پرونده داشته باشد. اصلا خوب نیست. خدا لعنتش کند. زندگی هنریام در خطر است. به خاطر چه؟ یک پیرزن مردنی؟ خب مرد که مرد. من چه گناهی داشتم؟ جز این که میخواستم مدل لعنتیام یک ساعت بیشتر زنده بماند؟ تف به این شانس.