فرض کن جوجهای هستی. جوجهٔ مرغی حنایی. مادری عاشق. مرغی که حسابی دوستت دارد. آن قدر که دل تو دلت نیست بیایی بیرون و ببینیاش. درون تخممرغی منتظری. تخممرغی کاهگلی رنگ. منتظری برای دیدن دنیا. میخواهی درخشش پرهای پدرت را زیر اشعههای روز ببینی. منتظری برای لمس گرما. منتظر خورشید طلایی. یا رنگینکمان بعد از باران. یا حتی آن وقت که پاییز است؛ و تو خیس و کمی لرزان خودت را میان پرهای مادرت جا دادهای. منتظر گرمایی. گرمای خانواده. یا وقتی که نوک بزنی. مزههای خوش. گندم و جو و هرچه به جز حشرات خرد که مادر حین نوزادی به حلقت میداد. یا منتظر صدای پیرزنی تا به طرفش بدوی. لحظهٔ پخش خردهنانهای سفره آب دهانت را راه میاندازد. یا منتظر پر زدنی. نمیپری اما منتظری باد را لای پرهای بلند شدهات حس کنی. یا منتظری برای آرامش. ظهرهای خوابآلود کنار مرغان دیگر. خاک گرم. روی خاک خورشیدزده بغلتی و آرام چشمانت را ببندی. به صداها گوش کنی. پارس سگهای دور دست. یا صداهای دورتر. نزدیکتر. صمیمانهتر. خوشآهنگتر. نوای آهنگ قدیمی خشدار. رادیوی پیرزن که یادش رفته خاموش کند. منتظری برای هر لحظه. هر چیز. دوست داری هر چه زودتر بیایی بیرون. دل توی دلت نیست برای لمس زندگی. منتظری. منتظرتر. میان کاه و پرهای مادرت. اما نه.
صبح میشود. مردِ خانه میآید. مادرت را پس میزند. بیاعتنا به اعتراضش بر میداردت. در دست میچرخاند. جلوی نور آفتاب میگیرد. متفکرانه مینگرد. سر تکان میدهد. میبردت. پیرزن میپرسد. جواب میدهد مطمئن است. سلول کوچکت را بالا میبرد و بعد محکم پایین. میخوری به ماهیتابه و…
عزیزم پخش میشوی درون گرمی که خورشید نیست. زندگی نیست. امید نیست. مجموعهٔ شرارت و حماقتهاست. تو با بالهایی استخوانی، با چشمانی مظلومانه درشت، با پاهایی نحیفتر از ایستادن، پخش تابه میشوی. روی کرهٔ از قبل نرمشده و سفیدهات سر میخوری. بی دست و پا. میلرزی و بعد تمام است. نیامده میروی. پیرزن ناسزایی به مرد میدهد. مرد بیاعتنا تو را لای آشغالها میاندازد. شعله را خاموش میکند. میرود.
و تو حیف میشوی. فرشتهٔ ظریف تو بیاهمیت حیف میشوی.