کت روی شانههایش بود. کرواتش مرتب گره خورده بود. موهایش را عقب داده بود. اگر نزدیک مینشستی عطر تلخ بادام را حس میکردی. روی صندلیهای پشت نشسته بود. با این که شیشهٔ ماشین پایین بود از جاسیگاری روی پایش استفاده میکرد. جاسیگاری کوچک کریستالی. گاهی خاکستر را داخلش میتکاند.
نگاهی به بیرون انداخت.
آمرانه دستور داد:
_ نگه دار.
کمی بعد زنی با چادر گل گلی مشکی به طرفشان نزدیک شد. در جلو را باز کرد. خم شد بنشیند. ولی با دیدن راننده خود را عقب کشید:
_ ای وای خاک به سرم. ببخشید آقا اشتباه سوار شدم.
در را بست. قبل از این که زیادی دور شود پسر صدایش زد.
_ مادر.
زن برگشت.
_ بیا بشین.
زن با ابروهای بالا رفته لب گزید.
_ صادق تویی؟ تو ماشین مردم چیکار…
_ سوار شو.
حرفش را با لحنی آرام قطع کرد.
زن خواست چیزی بگوید اما شیشه بالا کشیده شد. با قدمهای کند به طرف در سمت چپ رفت.
_ سلام آقا. ببخشیدا.
راننده محترمانه سر تکان داد:
_ سلام خانم. بفرمایید.
کنار پسر نشست. در را به کندی کشید و بست.
پسر با ضربهٔ انگشت سیگار را در جا سیگاری تکاند. زن سرفهای کرد. دستش را در هوا حرکت داد.
_ اَه صادق این کوفتی چیه دستت.
بیشتر سرفه کرد. سرفههای صوری. پسر دکمهای را فشرد. سانروف سقف باز شد. زن همچنان که به سرفههای صوری ادامه میداد به خارج شدن دود از بالا نگریست.
_ هیچ معلوم هست کجا غیبت زده؟
پسر دوباره آمرانه دستور داد:
_ حرکت کن.
راننده ضمن بیرون راندن از کوچه پرسید:
_ کجا تشریف میبرید؟
پسر زن را نگاه کرد تا پاسخ بدهد.
_ آ. آره باید بریم خونهٔ خالت.
سپس لبخند زد:
_ خوب میشه بریم اونجا.
پسر نگاهش را معطوف پنجره کرد.
راننده از آینه به زن نگریست. نگاه پرسشگرش بین زن و پسر چرخید. پسر به بیرون خیره شده بود؛ زن به پسر. وقتی هیچکدام چیز بیشتری نگفتند پرسید:
_ ببخشید خانم یعنی دقیقن کجا؟
_ آهان. باید بزرگراه نواب رو برین پایین.
_ چشم.
زن دوباره نگاهش را به پسر دوخت. کت و شلوار و کتی که رویش انداخته بود. انگشتری که به انگشت کوچکش بود. سیگاری که گاهی روی لبش میگذاشت. کفشهای واکسخورده و…
_ صادق این چه سر و وضعیه برای خودت ساختی؟
پسر همچنان به سبز_سفید جدول خیره بود. زن با ابرو به راننده اشاره کرد و کمی آهستهتر گفت:
_ صادق دوستت لطف کرده تو رو سوار کرده چرا پشت نشستی؟ زشته.
پسر دود سیگار را به آرامی بیرون داد.
_ صادق… صاادق با توام.
_ رایان.
_ چی؟
پسر سیگار را روی کریستال له کرد.
_ رایانه اسمم.
_ چی؟ رایان؟… رایان دیگه چه صیغهایه. اسم عوض میکنی واسه خودت؟ اول که خونه نمیای بعدم که غیبت میزنه و حالا هم رایان؟
موبایل پسر زنگ خورد. گوشیاش را با آرامش درآورد. ضمن جواب دادن از بابت قطعکردن کلام زن عذر خواست.
_ بله؟… سلام… ممنون… راحت رد کردید از گمرک؟… خوبه… داروهای… آره خودشه… باشه… بله… ممنونم… اگر مشکلی پیش اومد تماس بگیرید.
گوشی را داخل جیب کتش سر داد.
زن که تمام مدت گوشش را برای شنیدن صدای دختری تیز کرده بود پرسید:
_ کی بود؟
_ کار.
_ چه کاری؟
راننده که تمام مدت پرت مکالمهٔ آنها بود. ناخوآگاه گفت: مخد..
_ مسکن.
پسر همزمان گفت.
چشمان زن گرد شد.
_ چی؟ مخدر؟
پسر چشم غرهای از راننده گرفت. سرش را به طرف پنجره چرخاند. زن تکیهاش را از صندلی گرفت.
_ صادق این چی میگه؟
_ رایان.
_ بگو ببینم تو زدی تو کار مواد؟
_ نه. داروئه.
_ وای خدا. حالا باید چه خاکی به سرم بگیرم.
_ مسکنه.
زن دستش را کوبید به سرش:
_ بچم معتاد شد رفت.
به زیرسیگاری چنگ زد. خاکستر روی صندلیها پخش شد.
_ وایی خدایا. این چه آشغالیه دود میکنی؟ تو که سیگاری نبودی. مگه شیر حلالمو بهت ندادم.
پسر خونسردانه نگاهش کرد.
_ حالا میخوای جواب باباتو چی بدی؟ چی میخوای بهش بگی؟
صورتش را چنگ زد.
_ میخوای بگی رفتی و بعد این مدت یهو معتاد برگشتی؟ بعد موادم میدی به بچهٔ مردم؟
پسر دست به سینه یک پایش را روی دیگری انداخت و گفت:
_ اومدم دنبالت چون بهم زنگ زدی. چند ماهه که هی زنگ میزنی. دیگه میخواستم گوشیمو پرت کنم تو دریا. حالا هم که منو دیدی داری الم شنگه به پا میکنی.
_ نه میدونی اینا به خاطره اینه که تو ازدواج نکردی.
_ چه ربطی داره.
_ ازدواج سرتو شلوغ میکرد. دیگه فرصتی برای احمقبازی نداشتی.
زن با تأسف سر تکان داد.
_ تقصیره منه اصلا. این همه مدت کاری برات نکردم… آه… پسر بیچارهٔ من.
با یک دست چادرش را که کمی عقب رفته بود روی سرش صاف کرد. _ اما امروز بالاخره یه کاری میکنم برات. همین که بریم خونهٔ آبجی…
_ تو فکر میکنی من قراره بیام خونهٔ خاله؟
_ باید بیای.
با تأیید انگشتش را تکان داد. زیرسیگاری را به کف دست دیگرش زد.
_ باید.
لحظهای مکث کرد.
_ نبودی ببینی دختر خالت چی شده.
_ متوجه نمیشم.
_ دختر خالت شده عین ماه.
زن با لبخند پهنی به زیرپایی خیره شد:
_ حیفه دختر به این نازی بره با کسی دیگه ازدواج کنه.
_ نگه دار.
راننده به گوشهای کشاند و بعد ترمز کرد. زن به پسرش نگریست که پیاده میشد.
_ چی شده؟
پسر جوابی نداد. زن هولهولکی به دنبال پسرش پیاده شد. پسر تاکسی زردی را متوقف کرد. خم شد و چیزهایی به راننده تاکسی گفت. از داخل جیب کتش کیف پولی درآورد. چند اسکناس بیرون کشید و به او داد. زن کنارش آمد.
_ صادق چیکار میکنی؟
_ رایان.
رو به رویش ایستاد. کمی به چشمهای مادرش نگریست. سرش را بوسید. در تاکسی را باز کرد.
_ خوشحال شدم از دیدنت.
نگاهش را به کندی پس گرفت. سری تکان داد و به طرف ماشین سیاه خودش برگشت.
مادر هاج و واج جلوی در باز تاکسی ایستاده بود. رفتن آنها را تماشا کرد.
_ خانم… حاج خانم؟
گنگ جواب داد:
_ بله؟
سوار بشید دیگه. مگه یاخچیآباد نمیرید؟
_ ها؟… چرا میرم.
سوار ماشین شد. متوجه شد زیرسیگاری هنوز دستش است. نکند لازمش بشود؟ بهتر. شاید با نیافتنش سیگار نکشد. یا کمتر بکشد. کریستال را لمس کرد. بوی سیگار پسرش.
_ حاجخانم درو نمیبندی؟
_ چرا چرا. ببخشید.
در را بست. تاکسی زرد حرکت کرد.