اگر قورباغه بودم از آن سیگاری‌ها می‌شدم!

به هرحال برف آب‌ شدنی‌ست

باز کتاب قلعهٔ متحرک را خواندم. برای بار چندم. شاید حداقل پنج بار خوانده باشمش. باز هم می‌خواهم بخوانم. باید بخوانم. برای فضای جادویی، عجیب و غیرعادی‌اش هم نیست که می‌خوانمش. انیمه‌اش هم چندان برایم مهم نیست. شخصیت هاول داستان با انیمه‌اش کم و بیش زمین تا آسمان متفاوت‌ است. من فقط می‌خوانمش چون هاول سرنوشت بهتری نسبت به آقای گتسبی و جفری دامر دارد. همچنین واقعی‌تر از کارتون‌های مزخرف جدید به نظر می‌رسد.
به شخصه اعتقاد دارم آخر داستان خوب نمی‌شود. یعنی نمی‌تواند بشود. این را می‌دانم. با این حال دیدن هاول که در آخر توانست با کسی مثل سوفی بماند جالب است. جالب مثل یک امید واهی. مثل وقتی که لایهٔ نازک برف روی زمین می‌نشیند و به برف‌بازی صبح امیدوارت می‌کند. هرچند که هواشناسی  آفتاب شدید را پیش‌بینی کرده باشد. صبح هم واقعاً آفتابی می‌شود. هیچ برفی نمی‌ماند. اما دیشب امیدوار بوده‌ای. امید مزخرف و واهی. یک جور زجر است دیگر. یک جور خودآزاری. چون می‌توانستی از اول اصلاً امید نداشته باشی. ولی با این امید مسخره، مسخره شدن خودت را ناظر شدی. هاول داخل کتاب هم همین جوری‌ست. یک زجر شخصی به من وارد می‌کند. یک زجر که نمی‌خواهم تمامش کنم. مثل بلند شدن پوست نازک کنار ناخن که باید بکنی‌اش و می‌کنی‌اش اما تمام نمی‌کنی‌‌اش. مدام و مدام می‌کنی. حتی خون هم می‌آید اما دست برداشتن سخت است. این کتاب را هم باز می‌خوانم. باز به سرنوشت افراد مشابه می‌اندیشم. باز برف آب می‌شود. باز ناخن خونی‌ می‌شود. باز این متن هم مثل تمام یادداشت‌های این چنینی‌ام دربارهٔ موضوعی شخصی‌ست که درک نمی‌شود.

پ. ن: یک سری از نوشته‌هایم باعث سردردم می‌شوند. یک نوع سردرد خاص. مثل وقتی که عطر تند و تلخی را ناگهان ببویی. این متن هم از آن دسته‌ست.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *