اگر قورباغه بودم از آن سیگاری‌ها می‌شدم!

مه مات اطراف

«بیا با هم بمیریم»

پیام داده بود.

گفتم آدم حسابی مگه مرگ به این راحتی‌هاست که با هم بمیریم؟ گفت شاید سخت باشه. گفتم من نیستم. گفت چرا. گفتم از زندگیم خوشم میاد. دوست دارم تو لجن قدم بزنم. دوست دارم تقلا کنم. دوست دارم درد بکشم. دوست دارم زیر فشار له بشم و ارور مغزی بدم. گفت من دوست ندارم. لیاقتم بیشتر از این حرفاست. می‌رم. چون چیزی که لایقشم نیست. گفتم خب به دستش بیار. گفت چرنده. من حتی تو اوج خوشبختی، پولداری و شهرت هم درد می‌کشم. یک جور درد روحی که لایقش نیستم. گفتم برو پیش روانپزشک درمان بگیر. گفت چیزی که طبیعی ندارم دکترهای احمق نمی‌تونن بهم بدن. گفتم دیگه داری چرت و پرت میگی. گفت بی‌خیال. من به هر حال رفتنیم. هستی یا نه. گفتم نه و تو هم غلط میکنی نباشی. گفت باشه.

درست سه روز بعد نزدیک بود تصادف کنم. این قدر با سرعت می‌رفتم که برای چراغ قرمز هم نایستادم. با سرعت می‌رفتم که به او برسم. اویی که پیام داده بود.

«خداحافظ»

رسیدم. در باز بود. او در آغوش مادرش بود. جسم شکسته و خونی‌اش با گریه‌های مادرش می‌لرزید.

کر شده بودم. انگار یک فیلم بی‌صدا بود. آمبولانس جلوی در خانه‌شان بود. همسایه‌ها در کوچه. پدرش رنگ به رخ نداشت. خواهرانش ضجه می‌زدند.

شنوایی انگار آخرین حسی‌ست که نابود می‌شود. او برخلاف من داشت می‌شنید. دلم می‌خواست بروم جلو. جسمش را بدزدم. گوشه‌ای آرام بنشینم. اشک‌هایم بلغزند روی چهرهٔ سردش. کمی خم شوم. کنار گوشش بگویم اشکال ندارد؛ نترس. همه چیز درست خواهد شد. بعد ببوسمش. بگویم. دلم برایت تنگ می‌شود. بگویم هنوز دوستت دارم.

اما نمی‌شد. مادرش نمی‌گذاشت کسی او را ببرد. غافل از این که او رفته بود دیگر. مرگ انگار به همان راحتی بود که او می‌پنداشت.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *