گرمی عکسهای قدیمی.
سردی جزوههای درسی.
برخلاف آلبومهای عکس، جزوهها یخزده به نظر میآیند. آن قدر یخی که حتی اثر دایرهای فنجان چاییام هم نتوانسته گرمشان کند. جزوههای لعنتی. محتواهای لعنتیتر. فقط نگاه کردنشان باعث سردرد میشود. چرا باید حفظشان کنم. آدم وقت مرگ یاد جزوههایش میافتد و لبخند میزند؟
نه. بیشتر از حفظ درسهای متعفن دانشگاهی، به حفظ رنگ پر پرندگان نیاز دارم.
به حفظ سرخی دانههای شیشهای انار.
نیاز دارم به حفظ جایگاه ستارگان. به کشیدگی اختران دنبالهدار.
به حفظ حرکت کاجها با باد آبان ماه.
نیاز دارم به حفظ کردن شبهای بهاری.
به درخشش برف، مقابل خورشید کمرنگ زمستانی.
نیاز دارم به حفظ طعم بستنیهای خنک تابستانی.
نیاز دارم به حفظ خندههای مادرم. حفظ درخشش چشمان پدرم.
به حفظ ضربآهنگ جیرجیرکها.
حفظ لحظهٔ لغزش باران از برگها.
نیاز دارم به حفظ صدای بلبل پشت پنجره.
همهشان. به جای جزوهها به حفظ همهٔ اینها نیازمندم. مرا درگیر چیزهای دیگر نکنید. نمیخواهم گرفتار شوم و قلبم یخ بزند.
عمرم کوتاه است. با یخزدگیِ قلب کوتاهتر هم میشود.
آدم وقت مرگ که نباید یاد جزوههایش بیفتد.