اگر قورباغه بودم از آن سیگاری‌ها می‌شدم!

مغز لزج

سبد پیکنیک را باز می‌کنم. تکه‌های مرغ سوخاری را از لای فویل درمی‌آورم. بوی مرغ‌ها در هوا می‌پیچد. جام را محتاط بیرون می‌کشم. شیشهٔ عرق را هم کنار جام می‌گذارم. صدایی ناآشنا به حرف می‌آید.
_ به به عجب بساطی. بد نگذره؟
به اطراف می‌نگرم. کسی نیست. برای احتیاط دستم را به طرف عرق می‌برم تا به سبد برگردانمش. قسمتی از زیرانداز چروک شده. جام گیر می‌کند به چروک و می‌افتد روی عرق. عرق هم روی زمین و زیرانداز پخش می‌شود. فوری شیشه را صاف می‌کنم. باز هم صدا.
_ ای بابا گند زدی که برادر من. عرقو چیکار داشتی می‌ذاشتی می‌موند حالا.
می‌ایستم. دشت و درخت‌های سبز را خوب می‌پایم. هیچ کس نیست. توهم؟ نکند از قبل عرق خورده‌ام و یادم نیست.
چند دستمال برمی‌دارم و مشغول خشک کردن زیرانداز می‌شوم. دوباره دستم می‌خورد به بطری. پخش می‌شود.
_ عجبا. عزیز من در بطری برای همین اتفاقا اختراع شده. ببند اون بی‌صاحابو اینقدر حیف نشه.
اخم می‌کنم. چشم می‌جنبانم.
_ تو کی هستی؟

_ خودت کی هستی؟
بطری را با خشم برمی‌دارم و پرت می‌کنم به جای احتمالی صدا.
خوب گوش می‌دهم. صدا انگار از بین رفته. نه انگار یه خش خشی هست.
سرم را می‌چرخانم. یک خانم تپل چادری به طرفم می‌آید. چهره‌اش پیدا نیست. عرب است؟
_ ببخشید خانم صدام مزاحم‌تون شد؟
نزدیک‌تر می‌آید.
_ مزاحم که شدی ولی خانوم دیگه چه صیغه‌ایه مرد حسابی؟ کوری؟ نمی‌بینی فرشتهٔ مرگو؟
داس را از پشتش بالا می‌آورد. به داس نگاه می‌کنم. زبانم بند آمده. او بطری را که پرت کرده بودم با خود آورده. بطری را در دستانش می‌چرخاند.
_ به از اون مدل خوباشم خریدی که.
بطری را به طرفم پرت می‌کند. ناخودآگاه می‌گیرمش. به طرف غذاهایم خم می‌شود. مرغ‌ها را می‌بوید.
_ هعیی روزگار کاش منم می‌تونستم یکم از این چرندیاتی که شماها تو شکمبه‌هاتون می‌چپونید بخورم.
نگاهم می‌کند.
_ چرا زبونت بند اومده؟ بگیر بشین یه خورده.
دستش را روی شانه‌ام می‌گذارد. دستش سنگین و یخی‌ست. با فشار دستش می‌نشینم.
اشک در چشمانم حلقه می‌زند. به سختی می‌پرسم.
_ قراره بمیرم؟
ناگهان شروع می‌کند به خندیدن.
_ هاهاهاههاهاا. چه بامزهههه. هاهاهاهههه هاهاهاههاهاهاه.
وقتی خنده‌اش بند نمی‌آید عصبی و تند داد می‌زنم.
_ پس چرا دارم می‌بینمت.
خنده‌اش را فرو می‌خورد. عصبی شده؟ صورتش که معلوم نیست اما حس می‌کنم اخم کرده. شاید چون نخندیدم خوشش نیامده.
_ چه بدونم چرا داری می‌بینیم. شاید زیادی آب شنگولی رفتی بالا. مثلا… مثلا اون قد که داری میمیری.
دستش را روی دلش می‌گذارد و ناگهان باز منفجر می‌شود.
نکند جدی جدی قرار است بمیرم؟ مضطرب انگشتانم را دور شیشه تنگ می‌کنم.
فکری به سرم می‌زند.
_ بیا مال تو.
_ من؟ شراب؟ مزخرفه.
_ پس… پس بیا یکم مرغ بخور.
_ نمیتونم. معدهٔ ما با شما فرق داره.
ناامید به سنگ پشتم تکیه می‌دهم.
_ لااقل منو آروم بکش.
_ حله داش.
از جا بلند می‌شود. به سختی سنگی برمی‌دارد.
_ اصلاً…
به زور سنگ را بالا می‌آورد.
_ نگران…
سنگ را محکم می‌کوبد تو مخم.

_ نباش.

از درد داد می‌کشم و روی زمین می‌افتم.
_ آیییی لعنتی چه غلطی کردی.
دست به سرم می‌زنم. گرمی خون را روی انگشتانم حس می‌کنم. دست خونی‌ام را نشانش می‌دهم.
_ این بود آروم کشتن؟
_ اوه. شرمنده رفیق الان درستش می‌کنم.
باز سنگ را بالا می‌برد. باز می‌کوبد. بارها، بارها و بارها. دردِ تیر مانندی از تمام بدنم می‌گذرد.

تار می‌بینم و بعد واضح‌تر. کنار او راه می‌روم. زیر پایم کاملاً سیاه است. سیاه براق. اطرافم هم سیاه است.
_ کجا می‌ریم؟
_ مهم نیس.
هیچ چیز دیده نیست. اما هر چه جلوتر می‌رویم چیزی خاکستری واضح‌تر می‌شود. یک در کج. یک در، که در زمین و هوا معلق است. کنار در می‌ایستد. در را باز می‌کند. داخل در، سیاهی مارپیچ شکلی می‌لولد و سرم را گیج می‌برد. سرمای ناخو‌شایندی از داخل در حس می‌شود.
_ امروز خیلی خوش گذشت داش. به لطف تو تونستم بفهمم گردو شکستن چه حسی داره.

یاد مغز لزجم افتادم که روی سنگ‌ها پخش شده بود. قیافه‌ام را در هم می‌کشم. دلخور می‌گویم.
_ ولی مغز من که گردو نبود.
به لب و لوچهٔ آویزان و قیافهٔ نزارم می‌نگرد. می‌زند زیر خنده.
_ دقیقن.
خنده‌هایش در سرم بلند پخش می‌شود. نمی‌دانم به خاطر اکوی صدایش در آن جهنم‌دره ‌است یا به خاطر آسیب مغزی قبل از مرگ ولی ناگهان از کوره در می‌روم.
_ همهٔ فرشته‌های مرگ اینقدر دلقکن؟
خنده‌هایش بند می‌آید. متفکرانه دستش را می‌زند زیر چانه‌اش.
_ بله بالاخره شغل خشنیه. باید روحیه رو حفظ کرد. ما که مشروب نداریم بخوریم بریم تو هپروت، کار برامون راحت شه. هیچ فکر کردی کشتن آدما مخصوصاً کشتن آدمای عنقی مثل تو چقد سخته؟
باز شروع می‌کند به خندیدن. تا می‌آیم اعتراضی کنم با دستش هُلم می‌دهد. لیز می‌خورم. می‌افتم داخل حفره. برای آخرین بار هیکل نحسش را می‌بینم. صدای خنده‌هایش کم کم محو می‌شود.

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *